💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت33🎬 با این که ابرهای سیاهِ درهمرفته، آسمان را تسخیر کرده و سوز سرما را بر شهر نازل
#انفرادی2⛓
#قسمت34🎬
چشمهایش را به سختی باز کرد. نور مهتابی بالای سرش، زد توی چشمش. سرش تیر کشید. انگار تو دهانش زهر ریخته باشند، گلویش میسوخت و زبانش گس و خشک بود. دست راست به سر گرفت و نیمخیر شد. دست چپش تیر کشید.
با دیدن سرم، سر روی تخت گذاشت. قطرههای آخر بود که توی رگهایش جاری میشد. شیر سرم را بست و نگاه چرخاند. دو طرف تخت پردههای آبی روشن کشیده شده بود و بعضی قسمتهای پرده، چرک و پر از لکهی قرمز خون بود.
زبانش را دور دهان چرخاند تا کمی بزاق ترشح کند و بتواند گلویش را از سوزش نجات دهد. ولی مثل کویر، خشک بود.
چشمش افتاد به زنگ روی نرده تخت. خواست آن را بفشارد که پرده کنار رفت و قامت دنیا ظاهر شد. خواهر سر را به بیرون پرده چرخاند و گفت:
- بله.. به هوش اومد، سرمش هم تموم شده.
با یک قدم کنارش ایستاد. سینا به سختی لب باز کرد:
- چی شده؟!
دنیا لبخند زد ولی چشمها توی این لبخند همراهیاش نکرد:
- هیچی داداشی، مثل همیشه وقت تهوع از حال رفتی.
پرده کنار رفت و اینبار مردی سفیدپوش کنارش قرار گرفت. سرم را از دستش بیرون کشید و رو به دنیا گفت:
- پنبه رو فشار بده کبود نشه.
خودش رفت. دنیا محکم جای زخم زیر چین آرنجش را فشرد. سینا دست راستش را روی تخت گذاشت و پنبه را گرفت:
- ولش کن، خودم فشار میدم. مامان بابا کجان؟
- رفتن نماز. داداش بهرام برگشت خونه.
سرش با شنیدن اسم برادر تیر کشید. یعنی حاضر نشده بماند و ببیند چه بلایی سر برادرش آمده؟ دندان بهم سایید و گفت:
- اسم اونو نیار...
دنیا لب گزید و سرش را انداخت پایین. سینا از تخت پایین آمد. کفشش را پوشید. دنیا پرده را کشید و پشت سر سینا رفت.
- نمازخونه کجاست.
- طبقه بالا.
از اورژانس بیرون رفت. پلههای روبهروی در را بالا رفت. زخم دستش را چک کرد. دیگر خون نداشت. سرویس بهداشتی توی پاگرد بود. دنیا به دیوار پاگرد تکیه داد و چشم دوخت به او.
جای خون سرم را آب کشید و وضو گرفت. دنیا گفت:
- داداشی. بهرام راست میگه ما باید از اول بهشون میگفتیم.
سینا آب محاسنش را گرفت و تکاند توی روشویی. چرخید سمت دنیا. نگاهش مثل تیغ بود:
- من به اونی که باید میگفتم، گفتم، هیچ چیزی رو ازش پنهان نکردم. لزومی نداشت اونطوری توی جمع آبرو ببره... میگه دعای خیر پشتم نیست مگه چیکار کردم؟ برادرم بود، بهش اعتماد کردم که بردمش توی مجلس خواستگاری و اون...
از سرویس بهداشتی بیرون زد و پلههای باقی مانده را طی کرد. دنیا لب گزید و بغض چسبید توی گلویش. دیگر به بهبود رابطه بین دو برادر امید نداشت... هیچ امیدی.
#پایان_قسمت34✅
📆 #14040824
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت34🎬 چشمهایش را به سختی باز کرد. نور مهتابی بالای سرش، زد توی چشمش. سرش تیر کشید. ا
#انفرادی2⛓
#قسمت35🎬
دانههای درشت تسبیح فیروزهاش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست. کسی از پشت سر گفت:
- قبول باشه حاج آقا.
به عقب چرخید. ابروهایش بالا پرید. چهره پر آرامش داماد باجناقش باعث شد نفسی پر آه بکشد.
- قبول حق پسرم.
سیدهادی لبخند زد و گفت:
- وقت دارید یکم صحبت کنیم؟
آقای لطفی سر تکان داد. دستش را گرفت سمت پشتیهایی که دور مسجد چیده شده بود.
- بله حتماً، اگه اشکال نداره بریم اونطرف بشینیم. من کمرم درد میکنه.
هر دو ایستادند. آقای لطفی به پشتی تکیه زد و هادی هم روبهرویش نشست. عبا را روی شانه مرتب کرد و چشم دوخت به صورت سبزهی آقای لطفی. چهرهاش نشان میداد دنیا دیده است و جای مهر روی پیشانیاش نشان از خداشناس بودنش داشت.
- آقای لطفی میخوام درباره یه دوست باهاتون صحبت کنم، میخوام بدونم نظرتون راجع به زندگیش چیه. ازتون کمک میخوام.
لبخند نشست روی صورت آقای لطفی. پیرمردی نزدیکشان شد و دسته کلیدی سمت آقای لطفی گرفت.
- حاجی مثل اینکه شما اینجا حرف دارید، خواستید برید در رو قفل کنید.
- چشم آقاصادق.
رو کرد به سیدهادی:
- خب درخدمتم حاجآقا. خدا حفظت کنه برای پدر و مادرت.
سیدهادی لبتر کرد و گفت:
- خدا سایهی شما رو هم نگه داره رو سر خانواده. حقیقت، توی دوران سربازی یه دوستی داشتم. پسر سادهای بود، یه پسر کاملاً عادی و معمولی، نماز میخوند. پسر خوبی بود. یه ایرادایی داشت؛ ولی بین پادگان، حتی فرماندهها به معرفت و جوونمردی میشناختنش. رفیق براش همه چیز بود، اونقدر که براش جون فدا کنه.
- خدا حفظش کنه.
سیدهادی دست راستش را بالا گرفت.
- انشاءالله. خب، چند سالی ازش بیخبر بودم.. یعنی خیلی سال گذشت تا دوباره دیدمش، ولی اون شور و شوق سابق رو نداشت. جوونمردیش کار دستش داده بود.
نگاهی به قالیهای شبیه محراب مسجد انداخت و ادامه داد:
- این رفیقم یه دوستی داشت از بچگی باهم بزرگ شده بودند، تو دوران سربازی برام خیلی ازش گفته بود. پسر شری بود و اونطوری که برام گفت، خیلی آتیش میسوزنده. وقتی دیدمش اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود حال همون رفیقش رو بپرسم. وقتی اسمش رو آوردم، رنگ و روش پرید و خط افتاد توی پیشونیش و گفت، دیگه نمیخواد اسم اونو بیاره. پاپیچ حالش شدم.
سر بلند کرد و توی چشم آقای لطفی نگاه کرد. داشت با دقت گوش میداد:
- گفت بخاطر اینکه با چاقو پدر زنش رو زده زندانه و معلوم نیست چه به روز پدرخانمش بیاد.
چشمهای آقای لطفی درشت و لبش اسیر دندان شد. هادی آب دهانش را فرو برد. نفس لرزانی کشید.
- خواسته بود که جرم رو بندازه گردن رفیق من. مثل دوسه سال قبلش که دقیقاً همین بلا رو سرش آورده بود و از معرفت و رفیق دوستیش استفاده کرده بود و با گریه و ناله، دوست منو مجبور کرده بود که بره پیش پلیس و خلاف نکرده رو گردن بگیره.
سکوت کرد. آقای لطفی منتظر نگاهش میکرد و وقتی دید دیگر هادی چیزی نمیگوید گفت:
- خب؟
سیدهادی پلک زد و گفت:
- خب که... دوسال به جرم نکرده افتاد زندان. پسری که توی دوران سربازی کاری نکرده بود جریمه بشه و یا بره بازداشت دو سال بخاطر کار نکرده رفت و جور کار رفیقش رو کشید.
رنگ چهره آقای لطفی تغییر کرد و ابروهایش کمی بهم نزدیک شد. انگار خوانده بود ته حرف سیدهادی چیست.
- خود مجرم اصلی هم اعتراف کرده. یعنی الان کاملاً بیگناهه، بگید حق این رفیق من یه زندگی عادی نیست؟
#پایان_قسمت35✅
📆 #14040825
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344