4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آثار استغفار
ولی از آثار استغفار غافل نشید.
استغفار شاه کلیدی هست که
هر قفلی رو باز میکنه.
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اشاره رهبر انقلاب به ایستادگی حضرت زهرا(س) در مقابل غصب حکومت توسط نااهلان
🖤 در ایام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها، هر شب، یک بخش از سخنرانی قدیمی حضرت آیتالله خامنهای در اوایل دههی ۵۰ شمسی را در Khamenei.ir بشنوید🖤
📝 #حقیقت_عظیم
🖥 Farsi.Khamenei.ir
@anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت39🎬 انتظار واژهی عجیبیست. واژهای که تلخی دلتنگی را توی خودش جا داده و شیرینی لحظ
#انفرادی2⛓
#قسمت40🎬
- نه.. بابا بهم گفته بود، گفته بود خوب فکر کنم.. الان که دیگه پشیمونی فایده نداره. باید بمونم و زندگی کنم.
صدای لعیا ضربان قلبش را بالا برد. پشیمان شده بود؟! از چه؟! از زندگی با سینا؟! بغضِ صدایش، مثل مته بود روی اعصاب سینا:
- فکر کردی من خیلی خوشحالم؟ هیچیش شبیه مرد ایدهآلم نیست. حالم بده... اگه میتونستم، میرفتم به بابام میگفتم اشتباه کردم... اون همه موقعیت خوب...
یکهو از جا پرید. چادر لعیا روی تنش و لباسش خیس عرق شده بود. ضربان قلبش درست توی گوشش میزد. دندان بهم سایید. بلند همسرش را صدا زد:
- لعیا... لعیا...
همسرش از آشپزخانه بیرون دوید. دستش پر از خمیر بود و آستین بافت قهوهای توی تنش تا آرنج بالا.
- چی شده؟! خوبی؟!
نزدیکتر شد. برق عرق روی تن سینا را دید. لبش را گزید و گفت:
- چقدر عرق کردی!.. چادر بپیچ دور خودت برم برات لباس بیارم.
خواست برگردد سمت آشپزخانه که صدای سینا لرزید. گلویش داشت میسوخت.
- با کی حرف میزدی؟!
لعیا آهسته چرخید سمتش. چشمش گرد شد. لب گزید و سر تکان داد:
- هیچکس. داشتم خمیر درست میکردم برای شام پیراشکی درست کنم.
سینا دست به زمین فشرد و از جا بلند شد. تمام تنش داشت میلرزید و چشمش سرخ شده بود:
- چرا.. خودم شنیدم داشتی با یکی حرف میزدی... داشتی درباره من حرف میزدی.
لعیا سرش را به چپ و راست تکان داد. دستش را مقابل سینا گرفت:
- نه عزیز من، من داشتم خمیر میگرفتم. حتماً خواب دیدی. ببین گوشیم اصلاً کنار خودت بود... بذار من الان میام.
رفت تو آشپزخانه و سینا روی زمين نشست. موبایل لعیا درست کنار سرش بود. با دست لرزان آن برداشت و قفلش را باز کرد. آخرین تماس لعیا با خود او بود. چشم چرخاند سمت میز تلفن، تلفن سیار هم سر جایش بود. لعیا دستش را شست و برایش لباس آورد و کنارش نشست.
- بیا لباست رو عوض کن.
سینا موبایل را پرت کرد روی بالش و تیشرت توی تنش را جایگزین تیشرت تمیز کرد. لعیا لیوان آبی مقابلش گرفت و گفت:
- کاری نداری؟ خمیرم خراب میشه، برم؟
سرش را تکان داد و لعیا رفت سمت آشپزخانه. جرعهای آب نوشید و رفت روی مبل جلوی تلویزیون نشست. لیوان را گذاشت روی میز. سرش را گرفت بین دستش و آه کشید. قلبش هنوز داشت میلرزید. صدا به قدری واضح بود که نمیتوانست باور کند خواب دیده است.
#پایان_قسمت40✅
📆 #14040901
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
°
.
|ای کاش کنیزش بودم🖤|
#بخش_اول
در رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشوم. مدتهاست که با بیخوابی اُنس گرفتهام؛
از همان روز حسرتبار…
از همان شبی که دیگر خواب آرام از سرم گریخت.
اما امشب حالم بدتر از همیشه است.دلشوره، غم، اضطراب... انگار تمام احساسات تلخ دنیا همزمان به سراغم آمدهاند.
از خستگی رمقی ندارم و خواب هم از چشم هایم کوچ کرده.
دل از بالین میکنم و به حیاط میروم. روی سکوی جلوی اتاقها مینشینم. پاهایم را در شنهای نرم حیاط فرو میبرم و چشم به آسمان میدوزم.
آسمان… تاریک است.تاریکِ تاریک. انگار ماه از تسمان کوچ کرده است.
نمیدانم امشب چه شده که هوا اینقدر سنگین است؛ درست مثل شب رحلت پیامبر.
انگار از زمین و آسمان غم میبارد.
همه خوابند… ارباب، بانو، کنیزان، غلامان، و تمام شهر.
اما من خوابم نمیبرد. آن روز نفرینشده دوباره در ذهنم جان میگیرد؛ روزی که آغاز خوابِ شهر و آغاز بیخوابیهای من بود.
آن صبح، بانو مرا با چند سکه روانه بازار کرد تا به جای کوزهای که شب قبل از دستم افتاد و شکست کوزه دیگری بخرم...
دستی آرام بر گونهام کشیدم… همان که از سیلی دیشب ارباب ورم کرده بود. هنوز درد میکرد.
بازار شلوغ بود و مثل همیشه پر از هیاهو،
چند روزی از وفات پیامبر میگذشت، تمام شهر سیاه پوش عزای پیامبر بودند؛ البته به جز کنیزان و غلامانی مثل من، که یک لباس بیشتر نداشتند.
حجرهها را گشتم، کوزهها را دانهدانه بالا و پایین کردم و یکی را خریدم.
میخواستم به خانه بازگردم که ناگهان دود سیاه و غلیظی را دیدم که آسمان را شکافته بود؛ دود وسط شهر بود جایی نزدیک مسجد النبی.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم سمت دود بروم.
همینطور که نگاهم به آسمان و هوای دود گرفته بود پیراهن بلند عربیم به پایم گیر کرد، زمین خوردم.
اما بهجای اینکه دستهایم را سپر کنم، کوزه را بالا گرفتم تا نشکند.
زانو و بازو و آرنجم زخم برداشت؛ به کهنگی لباسم خاکی بودن هم اضافه شد.
صدای خنده چند پسر بچه که کمی آن طرفتر ایستاده بودند و با دست نشانم میداند را شنیدم...
به هر زحمتی بود از زمین بلند شدم، درد بازو درد سیلی را از یادم برده بود...
دیگر با منشا دود فاصله زیادی نداشتم انگار چیزی مرا سمت خود میکشاند.
دلشورهای به دلم افتاده بود _احساسی مثل همین احساس امشب_
پا تند کردم تا رسیدم به دو راهی: یکسو مسجدالنبی، سوی دیگر کوچههای بنیهاشم.
#محدثه_نبی_حسینی
#بانوی_ایهام
.
°
.
|ای کاش کنیزش بودم🖤|
#بخش_دوم
چشمم به زمین افتاد. رد خون؛
رد خونی که از میان کوچه تا حوالی مسجد کشیده شده بود.
نفسم برید.
به سمت دود رفتم؛ سمت کوچههای بنیهاشم.
نمیفهمیدم چطور ممکن است در کوچههایی که علی در آنها خانه دارد، خون کسی بریزد… یا خانهای بسوزد.
دیگر چیزی نمانده بود... در خانه آتش گرفته را میدیدم. پاهایم سست شد.
این همان در بود، درِ خانه علی و زهرا.
چه کسی جرئت کرده بود؟
چه کسی آن همه هیزم جمع کرده بود؟
دست کدام نامسلمان آنها را آتش زده بود؟
زمین با خون چه کسی گلگون شده بود؟
چرا از لبه در شکسته، قطرههای خون میچکید؟
صدای "وا اماه"حسنین که برخاست، قلبم فروریخت.
کاسه اشکم لبریز شد.. بغضم شکست...
پس خود بانو… کجا بود؟
رد خون روی زمین تا مسجد میرفت.
هرچه بود، در مسجد بود.
کوزه را محکم در دست فشردم و با قدمهایی تند خود را رساندم.
دختر پیامبر را جلوی درب مسجد النبی دیدم..
پاهایم خشک شد.
او بود… بانوی دو عالم! فاطمه!
اما چرا اینگونه؟ چرا زخمی؟ چرا مجروح؟
چرا از پهلویش خون میچکید؟ صورتش را چه شده بود؟
چرا چادرش خاکی بود؟
یعنی بانو هم مثل من زمین خورده بود؟
یا کسی… او را انداخته بود؟
اشک امانم را بریده بود
و علی …؟
با وجود سربازانی که دور مسجد جمع شده بودند به زحمت میتوانستم داخل مسجد را ببینم علی، وصی رسول خدا، داخل مسجد نشسته بود، آن شمشیر برهنه چه بود بالای سرش؟؟؟؟
نفسم بند آمد.
صدای بانو را شنیدم:
«به خدا قسم اگر علی را رها نکنید، پیش مزار پدرم میروم و نفرینتان میکنم…»
بند بند بدنم لرزید.
ستونهای مسجد هم میلرزیدند.
میدانستم، همه میدانستند، اگر او نفرین کند، تنها اهل مدینه نه؛ تمام اهل زمین هلاک میشوند.
خواستم جلوتر بروم؛ حال بانو خوب نبود.
مرهم که نبودم، اما شاید میتوانستم عصایش باشم.
همان لحظه در دلم آرزو کردم:
ای کاش کنیزش بودم…
اما ناگهان میان سربازان، چشمم به اربابم افتاد.
قدمهایم را پس کشیدم.
نگاهم به کوزه در دستم افتاد.
خودم را پشت دیوار پنهان کردم…
✦✦✦
چشم از ماه پنهانشده پشت ابرها میگیرم.
سه ماه؛ کمتر یا بیشتر؛ از آن روز گذشته است.
امشب، هوا چقدر بوی غم دارد.
انگار ماه از آسمان کوچ کرده است…
پایان.
#محدثه_نبی_حسینی
#بانوی_ایهام
.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت40🎬 - نه.. بابا بهم گفته بود، گفته بود خوب فکر کنم.. الان که دیگه پشیمونی فایده ندا
#انفرادی2⛓
#قسمت41🎬
افکارش شده بودند مثل یک باتلاق. او را درون خود میکشیدند. داشت بینشان دستوپا میزد و چیزی نمانده بود که خفه شود.
سینی چای که مقابلش قرار گرفت انگار که دستی قدرتمند او را از درون دریا بیرون کشیده باشد به عقب پرت شد و کتف و کمرش به پشتی مبل خورد. به نفس افتاد. نگاهش چرخید سمت لعیا.
دقیق شد توی صورتش. نه استرسی توی صورتش بود، نه نگاه میدزدید تا حرف چشمش پنهان شود، در عوض لبخند داشت و نگاهش مهربان بود.
- منم بعضی وقتا که از خواب بیدار میشم فکر میکنم گمت کردم. مخصوصاً صبحایی که بدون خداحافظی میری.
دستش را گذاشت پشت دست سینا و انگشت را فرو برد بین انگشتان او.
- من همینجام... پیشت، با کلی پروانه که وقتی میبینمت دورم پرواز میکنن.. با کلی ستاره توی چشمم.
سینا خندید. گوشه چشمش چین خورد. دست چپش را گذاشت روی دست لعیا و نوازش کرد.
- چرا زود بیدارم نکردی؟.. گفتی نخوابم که بریم خرید؟
لعیا سرش را تکیه داد به شانه همسرش. صدایش را صاف کرد و گفت:
- امم..خرید نداشتم، دوست نداشتم بخوابی. گفتی میخوای من پیشت باشم ولی خوابیدی.. سینا؟.. چرا نذاشتی برم پیش خالهام؟
دستش را از دست لعیا درآورد و خودش را جلو کشید. سر لعیا از شانهاش جدا شد.
لیوان چایش را برداشت. لعیا مات نگاهش کرد. بین ابروهای سینا چین افتاده بود. نگاهش را داد به برگهای پاییزی روی لیوان دست سینا. صدای سینا که درآمد نگاهش را از لیوان چای داد به لبهای سینا:
- دوست ندارم تنها بری جایی که پسر مجردی هست که خواستگارتم بوده.
لعیا لیوان خودش را برداشت. برعکس لیوان سینا مال او پر بود از شکوفههای سفید بهاری. سکوت کرد و حرفی نزد. فکر کرد هرچه بگوید، بیشتر سینا را سر لج میآورد.
کمی از چایش نوشید. لیوان را روی میز گذاشت و پای چپش را جمع کرد روی مبل و آرنجش را گذاشت روی پشتی مبل. سرش را به کف دستش تکیه داد:
- میگم سینا.. با آقاسیدهادی صحبت کردی درباره کاری که قرار بود انجام بدیم؟
سینا هم لیوانش را کنار لیوان لعیا گذاشت. از گوشه چشم نگاهی به لعیا انداخت و گفت:
- حوصله ندارم دربارهش صحبت کنم.
- سینا؟.. چرا؟!..آقا هادی پیشنهاد خوبی دادن که..
سینا چنگی به گردنش زد. نگاهی از گوشه چشم به او انداخت و گفت:
- دوست ندارم با کسی شریکی کاری کنم. معلوم نیست ته شراکت چی میشه. رابطه منو سیدهادی همینطوری خوبه.
صدای خواندن قرآن از پنجرهی رو به خیابان توی خانه پیچید. سینا ایستاد و گفت:
- اگه دخترخالهت هم حرفش رو پیش کشید، چیزی نگو. بعداً خودم به سیدهادی یه طوری میگم.
آستین تیشرتش را بالا کشید و پشت کرد به لعیا.
#پایان_قسمت41✅
📆 #14040902
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344