🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
83420576_5787206524254291706.mp3
زمان:
حجم:
9.9M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
4_5834962299978259373.mp3
زمان:
حجم:
12.1M
♦️حضرت زهرا سلامالله علیها رمز گشای سِرِّ انسان
چرا حضرت زهرا سلامالله علیها متحمل رنجهای بسیار شدند؟
♦️المحاضرات فی النجف الاشرف
@m_h_esfahani
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت42🎬 بند کیف را از گردنش رد کرد و روی شانه انداخت. دست برد توی جیبش و سوئیچ موتور را
#انفرادی2⛓
#قسمت43🎬
نماز مغرب را خواند و جلوی تلوزیون نشست. حسن ناهار را که خورد، رفت، اما سینا اخمش هنوز ادامه داشت و جواب صحبتهای لعیا را یا نمیداد یا کوتاه و با تکان دادن سر میداد.
لعیا برایش چای آورد و خودش کنار او نشست.
سینا لیوان چایش را برداشت.
لعیا موبایل دست گرفته بود و مرتب پیام میداد. صدای آمدن پیغام رو اعصاب سینا راه میرفت. آهسته صدایش زد و لعیا هومی کشید. سینا لب جوید با حرص لیوان را روی میز گذاشت و صدایش بلند شد:
- کیه که جوابش رو انقدر تند و سریع میدی، بعد منو یه ساعت پشت خط منتظر نگه میداری؟
لعیا آهسته تلفن را از جلوی صورتش پایین آورد و همزمان آب دهانش را فرو برد. سرش را که به سمت او چرخاند، تنش لرزید. تلفنش را قفل کرد. صورت سینا را هیچوقت این همه برافروخته ندیده بود.
- ببخشید.. اولینبار بود همه دخترای فامیل آنلاین بودیم، داشتم باهاشون حرف میزدم.
نگاهش را داد به میز مقابلش. اطراف لیوان سینا خیس بود. لب بهم فشرد.
- کجا بودی امروز؟
نمیفهمید چرا صدای سینا این همه زمخت و گوشخراش شده. نیمخیز شد. سینا دستش را گرفت.
- جوابم رو بده بعد برو.
دستش را برد بین موهای بلندش و دوباره نشست. چشمش را بهم فشرد و چند نفس عمیق کشید. چشمش را تا جایی که کش میآمد باز کرد و ابرو بالا انداخت. صدایش آهسته ولی تخس بود:
- وا..چی بگم سینا جان؟ سوالای عجیب میپرسی... خب پیش میاد دیگه آدمم نیاز به یه مسائلی پیدا میکنم که باید در پی اجابتشون یه کارایی کنم!
لعیا که دید صورت سینا ازهم باز شده لبش را غنچه کرد و آهسته و کمی آهنگین گفت:
- آها... فکر کنم، تو این مدت فکر کردی داری با یه فرشته یا حوری زندگی میکنی که نیاز به اون مسائل نداره.
سینا سعی کرد لرزش لبش را با گزیدن کنترل کند. اما گوشه چشمش چین خورد.
- امروز چه عنق شدی... بخند راحت، نامحرم نداریم، از بس رفتی تو خودت حسن رو هم فراری دادی. گفت شوهرت از من انگار ناراحته آره؟ یا چون من دیر جواب دادم، دلت شکسته؟!
با آمدن نام حسن اثر محو خنده از صورتش رفت. دست لعیا را رها کرد و زل زد به چای ریخته روی میز.
- اصلاً خوشم نمیاد کسی درباره زندگیم، درباره خودم، درباره گذشتهم، درباره هر مسئلهای که کوچکترین ربطی بهم داره صحبت کنه، نظر بده یا دخالت کنه، این رو به همه بگو... خودتم حواست باشه، من اگه مشکلی دارم، اگه ضعف دارم، رودررو به خودم بگو...
اینبار لعیا دست سینا را گرفت. لبخندی زد و گفت:
- آقا.. کسی جرئت نداره از تو بد بگه! اگه کسی پیدا شد، خواست ازت بدگویی کنه، تو نباشی، من بشنوم، خودم تو صورتش در میام. نسبتشم مهم نیست، چه برادرم باشه، چه برادرت. پس بخاطر این چیزا نرو تو خودت.
سینا جوابی نداد، فقط سرش تکان ریزی خورد و صورتش به حالت عادی برگشت. لعیا اینبار با خیال راحت بلند شد و عسلی مبل را تمیز کرد. چای تازه آورد و مثل همیشه انگشتانش را بین دستهای سینا قفل کرد.
#پایان_قسمت43✅
📆 #14040804
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
سینهام دکان عطاریست دردت چیست؟.mp3
زمان:
حجم:
1.2M
من برای عاشق بیکس
برای عاشق بیچیز
راه رفتن، گریه کردن زیر باران
میکنم تجویز🫂
#زینب_جعفری
آموزش قسمت دوم.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
#آموزش
قسمت دوم: انعطاف زبان
#زینب_جعفری
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت43🎬 نماز مغرب را خواند و جلوی تلوزیون نشست. حسن ناهار را که خورد، رفت، اما سینا اخم
#انفرادی2⛓
#قسمت44🎬
زل زده بود به خنده دخترک توی تصویر. با آن موهای بلند و مجعدش خیلی خواستنی بود. گونههایش شبیه یک انار ترک خورده سرخ و چشمهایش شبیه ستارههای توی آسمان برق میزد.
دست کشید روی صورت دخترک. دلش لرزید و تلفن همراهش را بیشتر به صورتش نزدیک کرد.
- قربونش برم.
لعیا از پشت نزدیکش شد. پشت سرش نشست و چانهاش را گذاشت روی شانه سینا.
- دوسش داری؟
سینا چشمش را چرخاند به سمت او. سرش را تکان داد. صدا از ته دلش برآمد:
- خیلی زیاد.
لعیا لب برگرداند و چشم و ابرو آمد:
- بیشتر از من؟
سینا خندید. گونه او را کشید:
- شاید، از کجا معلوم؟!
لعیا چشم ریز کرد:
- نچ، من که میدونم من دنیاتم.
سینا چیزی نگفت. دوباره دست کشید به صورت دخترک توی عکس. لعیا خودش را جلو کشید و جانماز سینا را جمع کرد. روبهروی او نشست.
- میگم بریم سر بزنیم به خانوادهت. دلتنگیت اینطوری برطرف میشه، هوم؟
سینا سرش را تکان داد. لبش را تر کرد و روی زمین دراز کشید.
- امتحاناتم رو بدم.. چند روزی تعطیله میریم.
دست راستش را زیر سرش ستون کرد.
- امروز چیکار کردی؟
لعیا نگاهش کرد. آب دهانش را فرو برد. سرش را کمی بالا گرفت:
- مثل هر روز... فقط دخترخالم.. حدیثه، زنگ زد، گفت فردا بریم خونشون.
سینا دست چپش را دراز کرد و حلقهی توی انگشت لعیا را صاف کرد. نگاهش به ردیف نگینهای حلقه بود:
- خب؟ چی گفتی؟!
لعیا زمزمه کرد:
- دوست داری چیگفته باشم؟
سینا متوجه حرفش نشد. سرش را بالا کشید. با انگشت شصتش پشت دست همسرش را نوازش کرد. لعیا لب گزید و سینا نشست.
- سیدهادی به منم زنگ زد. از کلاس برگشتم میریم.
لبخند روی لب لعیا نشست. کمی خودش را نزدیک سینا کرد و زانوی او را فشرد:
- پس فردا زودتر میرم کمکش.
خواست از جا بلند شود که سینا گفت:
- نه!.. باهم میریم باهم برمیگردیم.
لعیا کمی نگاهش کرد و گفت:
- تا تو بیای که خیلی دیر میشه من زودتر میرم...
سینا چشمش را بست و پوفی کشید:
- زودتر میام، سعی میکنم زود بیام.
- آخه حدیثه بچه کوچیک داره، دست تنهاست...
ابروهای سینا بهم پیوست. بیآنکه بفهمد دندانهایش بهم فشرده شد و صدای گوش خراشی داد:
- چرا این روزا هرچی میگم..تو آسمون ریسمون بهم میبافی که باهاش مخالفت کنی؟!.. هان؟!
گوشه لب لعیا بالا پرید و صدایی از توی گلویش بیرون زد. دستش روی زانویش مشت شد:
- تو چرا این روزا من هر جا میخوام برم، میگی نه؟!.. منم نیاز دارم گاهی تنهایی برم جایی...
سینا درحالیکه از جا بلند میشد با صدایی که میلرزید گفت:
- این نیاز رو نداشته باش لطفاً...
از اتاق بیرون رفت. لعیا ایستاد و پایش را کوبید به زمین:
- سینا... اه.
#پایان_قسمت44✅
📆 #14040905
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344