eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت44🎬 زل زده بود به خنده دخترک توی تصویر. با آن موهای بلند و مجعدش خیلی خواستنی بود.
🎬 قطرات باران با شدت به زمین برخورد می‌کردند. باد با قدرت می‌وزید و قطرات آب به کلاه‌ایمنی مشکی می‌کوبید. با وجود کاپشنِ بادی‌ای که به تن داشت، سرما به همه بدنش نفوذ می‌کرد. دست کشید به طلق جلوی کلاه‌ایمنی. قطرات باران پخش شدند و کمی دیدش واضح شد. گاز بیشتری به موتور وارد کرد. با این‌کار قدرت باد بیشتر می‌شد ولی حداقل زودتر می‌رسید. موتور را گوشه‌ای پارک کرد و با زنجیر بست. خودش را انداخت داخل مسافر خانه. کلاه را از سر برداشت و با قدم‌های بلند رفت سمت پذیرش. هرم گرما صورتش را نوازش کرد. پشت میز کسی نبود. پوفی کشید. دست برد و زیپ کاپشنش را باز کرد. از جیب داخلی، موبایلش را بیرون کشید. اولین شماره را گرفت. خیلی زود صدایی خشک و خش‌دار پرده گوشش را آزرد. - چیه؟! - سلام آقا... خوبید؟ - بنال زودتر... دندان بهم فشرد. چقدر از این اخلاق مرد بدش می‌آمد. به زور جواب داد: - قبلاً توی قم تعمیرگاه سیار بوده..خونه‌ی سابقش بالای یک بوتیک زنونه‌ست. فروشنده کلی ازش تعریف و... مرد عصبی فریاد زد: - دِ اینا رو که خودم می‌دونم ابله.. الان داره چه غلطی می‌کنه؟..اون همه پول نریختم تو حلقت که بیای این حرفا رو بزنی... دستش را مشت کرد. تیزی چشم‌هایش فرو رفت توی صورت مردی که تازه پشت پذیرش جا گرفته بود. سریع کلید اتاقش را روی میز گذاشت و خودش قدمی عقب رفت. با حرص چنگ زد به کلید و با قدم‌های بلند رفت انتهای راهروی سمت چپ. مرد پشت خط هنوز داشت فریاد می‌زد: - چهار ماهه رفتی اونجا تا این چرت‌وپرتا رو تحویلم بدی؟..تا دو روز دیگه یا پیداش می‌کنی..یا کاری می‌کنم که هیچ‌جا رنگ آرامش نبینی..شیرفهم شد؟ تماس قطع شد. درِ آخرین اتاق را باز کرد و با کفش رفت توی اتاق. رد گِل کفشش روی موکت قهوه‌ای‌رنگ ماند. لباس‌هایش را بیرون کشید و خودش را روی تخت کنار دیوار پرت کرد. قسمتی از سقف، درست بالای سرش زرد شده و بوی نم توی اتاق پیچیده بود. دمر شد. دست دراز کرد از توی یخچال‌هتلی بالای سرش بطری نوشابه مشکی را بیرون کشید. روی دست چپش تکیه کرد و آن را یک‌نفس نوشید. گلو و معده‌اش شروع کرد به سوختن. صدایی از گلویش بیرون زد. بطری را پرت کرد و خودش را روی تخت رها کرد. چشمش را بست. فردا قرار بود فروشنده بوتیک خبری از سینا به او بدهد. امیدوار بود... برای زنده ماندن امیدوار بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظّم انقلاب اسلامی، ساعت ۲۰:۳۰ امشب پنجشنبه ۶ آذر با مردم ایران درباره مسائل روز کشور، منطقه و جهان سخن خواهند گفت. 👈این گفت‌وگو از طریق شبکه اول سیما و رسانه (خامنه ای دات آر) پخش می‌شود.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
34.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 فیلم کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب اسلامی منتشر شد. ۱۴۰۴/۹/۶ 🖥 Farsi.Khamenei.ir
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان: حجم: 28.6M
📝دعای کمیل 🎤علی_فانی 📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شهیدانمون
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☕️ یک فنجان معرفت ؛ رَه‌بری‌های رهبر 🔅 رهنمود صبحگاهی امروز :‌ زبان فارسی در انتقال مفاهیم ظرفیت بالایی دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ گلچینی از خاص‌ترین پست‌ها👇 https://eitaa.com/joinchat/2881487177C158addb879
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت45🎬 قطرات باران با شدت به زمین برخورد می‌کردند. باد با قدرت می‌وزید و قطرات آب به ک
🎬 با لرزش موبایل زیر بالش، از جا پرید. به همراه آن صدای گوش‌خراش زنگش بلند شد. از زیر بالش بیرون کشیدش و لعنتی به فرد پشت خط فرستاد. تماس را قطع کرد و سرش را کوبید روی بالش. دقیقه‌ای نگذشته بود که موبایل این‌بار توی دستش لرزید. اخمش رفت توی هم. با چشمانی که به زور باز مانده بود، دستش را روی دایره سبز کشید: - الو... بابک... چشمش را بهم فشرد و گفت: - هوم چیه؟! - چرا نمیای؟ من خسته شدم اینجا.. صدایش گرفته بود و از ته حلقش کلمات نامفهوم بیرون می‌آمدند: - چیه باز پولت ته کشیده، امروز فردا برات می‌ریزم. - تا لنگ ظهر خوابی، کار چی؟ معلومه اصلاً... سرش را از روی بالش بلند کرد. پلک سمت راستش را از هم فاصله داد و پرید بین حرف او: - اه، بسه زهره، دیشب دیر وقت خوابیدم، دندون سر جیگر بذار، من امروز، کارتت رو پر می‌کنم بری خرید.. جان جدت بذار یه ساعت راحت بکپم... - من الان مشکلم پوله؟ می‌گم برگرد. دهان خشکیده‌اش را به سختی تکان داد و گفت: - نمی‌دونم والا..قبلنا که مشکلت پول بود الان رو نمی‌دونم دیگه چه زهرماری می‌خوای. - اصلاً این پولا رو تو از کجا میاری؟ ضربه‌ای زد روی نمایشگر موبایل. آهی کشید و گفت: - دیگه دیره واسه پرسیدن این سوال. تماس را قطع کرد. خوابش به کلی پریده بود. نشست و پای چپش را جمع کرد. دستش را دایره‌وار وسط سرش که مو نداشت کشید. ساعت روبه‌روی تخت، یک ربع مانده به یازده را نشان می‌داد. حرف زهره درست بود. دیگر داشت ظهر می‌شد. موبایلش باز زنگ خورد. کلمه فروشنده بوتیک روی صفحه افتاده بود. سریع تلفن را چنگ زد. بعد احوال‌پرسی کوتاه، فروشنده بوتیک گفت: - هم آدرس، هم تلفن سینا جمالی رو پیدا کردم. از بنگاه گرفتم. چشمش برق زد. پس پیش زهره بد قول نمی‌شد. ولی با حرفی که مرد پشت خط زد برای لحظه‌ای چشمش دودو زد و دستش سست شد: - ولی قبلش به آقاسینا بگم بدم شماره و آدرس رو به شما یا نه؟.. بگم می‌خوام به کی بدم؟ - نه... نه... می‌خوام بعد مدت‌ها غافلگیرش کنم. بهش بگید که مزه‌ش میره. فروشنده راضی شد فقط تلفن را به او بدهد. تلفن را که قطع کرد شماره رئیسش را گرفت، باید از او کسب تکلیف می‌کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344