59_aqayi_tahdir_hashr_.mp3
زمان:
حجم:
1M
#تحدیر
📝تندخوانی سوره مبارکه حشر
🎤#استاد_آقائی
📌آیات قرآن را به نیت ظهور میخوانیم
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️آخرش متوجه شدی که این همه ناو و شناور برای چیه؟ . توان مندی دریایی ایران از دیر باز موجب ایجاد اقتدار و شکوفایی اقتصاد این مرز و بوم بوده است...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@anatstory
@revayat_gomshode
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت48🎬 توی آینه نگاهی به صورتش انداخت. رنگش به زردی میزد و زیر چشمش پف داشت. از صبح ت
#انفرادی2⛓
#قسمت49🎬
زمستان کمکم داشت عزم سفر میکرد. ماه آخر آخرین فصل سال، کنار حس تازگی که به او میداد، دلش را پرغصه هم میکرد. آن هم وقتی که نگاه به ماههای قبل میانداخت و میدید، دستاوردهای کمی داشته و خیلی جاها عمرش را بیهوده گذرانده.
نگاهی به متنی که راجع به ملی شدن صنعت نفت نوشته بود انداخت و ارسال کرد برای دوستش. فوری شمارهی او را گرفت. صدای دوستش پیچید توی گوشش:
- دارم میبینم لعیا، چرا این همه غلط املایی داری؟
لعیا زل زد به صفحه لبتاپ:
- حوصله ندارم اصلاً... فکرم درگیره. امروز سیزدهمه.. پونزدهم تولد آقاسیناست، کلی وسیله لازم دارم که نخریدم. فقط یه ساعت براش سفارش دادم که دیروز آوردن.
صفحه لبتاپ را بست. صدای گاززدن بيسکوئيت توی گوشش پیچید:
- یه مغازه هست.. آدرسش رو برات میفرستم، خانمش کیک خونگی هم درست میکنه، با فوندانت برات طرح میزنه، خیلی خوشگله، برو هم کیک سفارش بده، هم کلی لوازم تولد شیک داره بخر.
دست برد توی موهای بلندش.
- مغازه وسایل تولد زیاد میشناسم؛ ولی مشکل اینه بخوام برم بیرون.. میاد باهام، اصرار کنم که خودم میخوام برم.. میفهمه میخوام مخفی کاری کنم.
دوباره صدای بيسکوئيت خوردنش آمد. لعیا دندان بهم کشید:
- یه دقه چیزی نخور حالم بد شد!
- عه!.. خیله خب.. آدرس کانالش رو میفرستم برات.
تماس را قطع کرد. رفت توی کانالی که دوستش فرستاده بود. چشمش با دیدن ریسهها و دایرههای گل، برق زد. سریع چند مدل را انتخاب کرد و همراه یک کیک کوچک سفارش داد و قرار شد فردا صبح برایش بفرستند.
شب را تا صبح خوابش نبرد. فکر اینکه چطور خانه را برای فردا شب تزئین کند، به وجدش آورده بود.
خانه را جارو زد و گردگیری کرد. خیالش راحت بود. نگاهی به ساعت انداخت. فروشنده گفته بود ساعت دوازده سفارشاتش میرسد.
- خب خوبه..سینا که حتما نماز مغرب رو میره حرم، وقتی برسه میتونم غافلگیرش کنم.
دخترکی شیطان توی ذهنش بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد. سیم جاروبرقی را جمع کرد. جارو را بلند نکرده بود که صدای بازشدن در آمد. مات به عقب چرخید. سینا کفشش را گذاشت تو جاکفشی و کمر راست کرد. لعیا بیهوا گفت:
- تو چرا اومدی خونه؟!
سینا ابرو بالا انداخت. رنگ لعیا زرد شده بود و لبش میلرزید.
- چرا هول کردی؟ کلاس نداشتم اومدم الان ناراحت شدی؟
لعیا سر تکان داد. صدایش لرزید. نفسش بند ماند:
- نه بابا.. ناراحت چیه..
نگاهش را از سینا گرفت و جارو را سرجایش گذاشت و رفت توی آشپزخانه. تو ذهنش داشت دنبال دلیلی میگشت تا سینا را دور کند.
تا ساعت دوازده نتوانست دلیلی برای بیرون فرستادن سینا پیدا کند و هر نخودسیاهی پیدا میکرد، سینا به دنبال آوردنش نمیرفت. عاقبت ناامید روی مبل وارفت و چشم دوخت به سینا. نمازش را خوانده بود و حالا کتاب توی دستش را با دقت میخواند. موبایل توی دستش لرزید و زنگ خورد. سفارشاتش رسیده بود. سینا نگاهی به رنگ پریدهاش انداخت.
- چرا امروز اینطوری شدی لعیا!..کیه؟! کسی اذیتت میکنه؟!
چادرنمازش را از روی دسته مبل چنگ زد با خودش گفت:
- میبرم برای مریم خانم، فردا میرم ازش میگیرم.
با صدای لرزان رو به سینا کرد:
- ن... نه... طوری نیست.... من یه لحظه تا پایین... برم میام...
#پایان_قسمت49✅
📆 #14040909
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv