مادری که خانهاش را عدّهای آتش زدند
یک پسر دارد، که دنيا را گلستان میکند...
محسن سلطان
بوى مشهد گرفته این خانه.mp3
زمان:
حجم:
756.5K
#چهارپاره
#امام_رضا
بوی مشهد گرفته این خانه
چمدان با دلِ پر ، آماده است
دهن باز کوچه منتظر است
انتظاری که تا تهِ جاده است
.
دم در کاسه و کتاب به دست
مادری ایستاده با لبخند
تا سر کوچه می رسد انگار
آیت الکرسی اش بلند بلند
.
پدرم با غرور می بوسد
گونه های ترِ جوانش را
میگذارد میان حاجاتم
رود بی آب اصفهانش را
.
دل مادر شبیه کاسه ی آب
ریخت در ابتدای این جاده
از ته جاده هم که می بینی
دل مادر هنوز افتاده
.
عقربکها چه کند می چرخند
وقت پرواز ساعت هشت است
خوش به حال خودم که در جیبم
یک بلیط بدون برگشت است
ابرهایی به اصفهان رفتند
ابرهایی سیاه و باران زا
بر تن ابرها به جا مانده است
ردِّ پرواز یک هواپیما..
#شعروصداى
#محمد_خادم
#شعر_رضوی
@khadempoet
@hafez_adabiyat
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت47🎬 به محض گرفتن شماره، سریع تماس را قطع کرد. یک شماره تلفن، نمیتوانست رئیسش را سر
#انفرادی2⛓
#قسمت48🎬
توی آینه نگاهی به صورتش انداخت. رنگش به زردی میزد و زیر چشمش پف داشت. از صبح توی دلش یک دریای طوفانی به پا بود. قلبش میسوخت:
- چرا اینطوری شدم؟ خدایا قراره اتفاقی بیفته؟!
آهی کشید و نشست روی سه پایهی گِرد میز آرایش. سعی کرد لبهای ترکخورده و سفیدش را رنگ ببخشد و گودرفتگی چشمش را بپوشاند. توی آینه بیحال به خودش خندید:
- انگاری بهتر شد. سینا اونطوری منو میدید هول برش میداشت.
ضربهای به نمایشگر موبایلش زد. نزدیک آمدن سینا بود. قفل موبایلش را باز کرد. رفت توی تماسها. چشمش افتاد به علامت تماس از دست رفته کنار اسم سینا:
- کاش یادش نباشه. کاش ناراحت نشده باشه.
موبایل را رها کرد روی میزتوالت و از اتاق بیرون زد و همزمان در خانه باز شد و سینا وارد شد. سعی کرد به طوفان توی وجودش بیتفاوت باشد و لبخند بزند.
- سلام عزیزم!
- علیک سلام خانم.
دقیق شد توی صورت سینا. دنبال نشانی از ناراحتی توی چشم و صورتش میگشت. خیالش کمی راحت شد.
- میگم بازار کتاب که نبودی؟ کیفت رو بگیرم که کلهپا نمیشم؟!
سینا خندید. به جای کیف، پلاستیک سفیدی که توی دستش بود را سمت لعیا گرفت:
- بازار کتاب که نه، بازار خوراکی بودم..نمیدونم چرا یه حسی وادارم کرد برات بستنی بخرم!
چشم لعیا گرد شد. پلاستیک را از دستش گرفت. نگاهی به داخلش انداخت و چند بار آب دهانش را فرو برد.
- وای... نمیدونی.. از صبح انگاری آتیش تو تنم روشنه...
سینا رفت سمت اتاق و گفت:
- چندتایی پاستیل و شکلات هم گرفتم، تنهایی نخوری... بذار عصری باهم بخوریم.
صدایش از توی اتاق آمد:
- آلوچهها هم مال خودمه فقط.
لعیا درحالیکه خوراکیهای را زیرورو میکرد لب زد:
- آخه کی باورش میشه تو طلبه باشی که سر آلوچه با من کلکل میکنی؟!
بستنی نانخامهای را از بین خوراکیها برداشت. پلاستیک را روی اپن گذاشت و با بستنی مشغول شد. درحالیکه بستنی را گاز میزد، میز ناهار را هم کامل کرد.
نانهای خوردشده را توی کاسههای سفالی آبیرنگ ریخت و گذاشت سر میز. ترشی را از توی یخچال بیرون آورد و سر میز گذاشت. آخرین لقمه بستنی را توی دهانش فرو کرد و دیگ سنگی را هم وسط میز گذاشت:
- بهبه!.. آبگوشت.
پشت میز نشست و نگاهی به میز پر از رنگولعاب انداخت:
- دستت درد نکنه عزیزم.
لعیا روبهرویش نشست و لب زد:
- نوش جونت.
چشم سینا افتاد به سبزیهای تازه روی میز. نگاهی به لعیا انداخت:
- لعیا!.. مامانت اومده بودن؟
لعیا قاشق برداشت و نانها را فرو برد توی آبگوشت.
- نه..رفتم خریدم، از وانتی.
صورت سینا رفت تو هم. چیزی توی سینهاش فرو ریخت. چشمش را محکم بهم فشرد. لعیا متوجه دگرگونی حالش شد،ولی به رویش نیاورد. تا آخر ناهار هیچکدام صحبت نکردند.
لعیا میز ناهار را جمع کرد و خواست به سمت سینک برود که سینا دستش را گرفت.
- بشین حرف دارم.
لعیا روی صندلی نزدیک او نشست. سینا چند بار نفس عمیق گرفت. اجزای صورتش همه به سمت پایین متمایل شده بودند.
- لعیا!..من واقعا ناراحت میشم وقتی بهم نمیگی کجا میخوای بری!
لعیا نفسش را توی سینه حبس کرد و گفت:
- من جایی نرفته بودم.. فقط..رفتم تا جلوی در، وانتش جلوی در پارک بود!
سینا آهسته به میز ضربه زد. سرش را تکان داد و گفت:
- هرچی.. من بهم میریزم وقتی میفهمم بدون اینکه بهم بگی رفتی بیرون!
لعیا دست راستش را مشت کرد و گفت:
- منم بهم میریزم از این رفتارت، یکم فکر کن ببین درسته؟! نه تنها من... تموم اطرافیانت بهم میریزن! دنیا دو روز اومد اینجا، انقدر به رفتوآمد و تلفنی حرف زدنش گیر دادی که فرار کرد!
- دنیا امانت بود، شرایطش خاص بود! بعدم اصلاً خوشم نمیاد یکی آمار منو زندگی و اطرافیانم رو به اینواون بده! حتی اگه خواهرم باشه.
- دست بردار سینا. بشین با خودت فکر کن، ببین رفتارت درسته؟ معنی رفتار و حرکاتت رو درک میکنی؟ میفهمی چه به روز من یا بقیه میاری؟..باشه.. من حرفی ندارم، چون دوستت دارم، ولی تو داری همه رو از خودت میرنجورنی... دلم نمیخواد فکر کنم که بهم...
حرفش را قطع کرد و لبش را گزید. از روی صندلی بلند شد.
- خودم میام ظرفها رو میشورم.
از آشپزخانه بیرون زد. سینا موهایش را به چنگ کشید و سرش را خم کرد روی میز. زیر لب گفت:
- رفتارهای من طبیعیه، من باید خیلی مواظب اطرافیانم باشم... نباید بذارم دوباره گذشته تکرار بشه...
#پایان_قسمت48✅
📆 #14040908
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
59_aqayi_tahdir_hashr_.mp3
زمان:
حجم:
1M
#تحدیر
📝تندخوانی سوره مبارکه حشر
🎤#استاد_آقائی
📌آیات قرآن را به نیت ظهور میخوانیم
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️آخرش متوجه شدی که این همه ناو و شناور برای چیه؟ . توان مندی دریایی ایران از دیر باز موجب ایجاد اقتدار و شکوفایی اقتصاد این مرز و بوم بوده است...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@anatstory
@revayat_gomshode
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت48🎬 توی آینه نگاهی به صورتش انداخت. رنگش به زردی میزد و زیر چشمش پف داشت. از صبح ت
#انفرادی2⛓
#قسمت49🎬
زمستان کمکم داشت عزم سفر میکرد. ماه آخر آخرین فصل سال، کنار حس تازگی که به او میداد، دلش را پرغصه هم میکرد. آن هم وقتی که نگاه به ماههای قبل میانداخت و میدید، دستاوردهای کمی داشته و خیلی جاها عمرش را بیهوده گذرانده.
نگاهی به متنی که راجع به ملی شدن صنعت نفت نوشته بود انداخت و ارسال کرد برای دوستش. فوری شمارهی او را گرفت. صدای دوستش پیچید توی گوشش:
- دارم میبینم لعیا، چرا این همه غلط املایی داری؟
لعیا زل زد به صفحه لبتاپ:
- حوصله ندارم اصلاً... فکرم درگیره. امروز سیزدهمه.. پونزدهم تولد آقاسیناست، کلی وسیله لازم دارم که نخریدم. فقط یه ساعت براش سفارش دادم که دیروز آوردن.
صفحه لبتاپ را بست. صدای گاززدن بيسکوئيت توی گوشش پیچید:
- یه مغازه هست.. آدرسش رو برات میفرستم، خانمش کیک خونگی هم درست میکنه، با فوندانت برات طرح میزنه، خیلی خوشگله، برو هم کیک سفارش بده، هم کلی لوازم تولد شیک داره بخر.
دست برد توی موهای بلندش.
- مغازه وسایل تولد زیاد میشناسم؛ ولی مشکل اینه بخوام برم بیرون.. میاد باهام، اصرار کنم که خودم میخوام برم.. میفهمه میخوام مخفی کاری کنم.
دوباره صدای بيسکوئيت خوردنش آمد. لعیا دندان بهم کشید:
- یه دقه چیزی نخور حالم بد شد!
- عه!.. خیله خب.. آدرس کانالش رو میفرستم برات.
تماس را قطع کرد. رفت توی کانالی که دوستش فرستاده بود. چشمش با دیدن ریسهها و دایرههای گل، برق زد. سریع چند مدل را انتخاب کرد و همراه یک کیک کوچک سفارش داد و قرار شد فردا صبح برایش بفرستند.
شب را تا صبح خوابش نبرد. فکر اینکه چطور خانه را برای فردا شب تزئین کند، به وجدش آورده بود.
خانه را جارو زد و گردگیری کرد. خیالش راحت بود. نگاهی به ساعت انداخت. فروشنده گفته بود ساعت دوازده سفارشاتش میرسد.
- خب خوبه..سینا که حتما نماز مغرب رو میره حرم، وقتی برسه میتونم غافلگیرش کنم.
دخترکی شیطان توی ذهنش بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد. سیم جاروبرقی را جمع کرد. جارو را بلند نکرده بود که صدای بازشدن در آمد. مات به عقب چرخید. سینا کفشش را گذاشت تو جاکفشی و کمر راست کرد. لعیا بیهوا گفت:
- تو چرا اومدی خونه؟!
سینا ابرو بالا انداخت. رنگ لعیا زرد شده بود و لبش میلرزید.
- چرا هول کردی؟ کلاس نداشتم اومدم الان ناراحت شدی؟
لعیا سر تکان داد. صدایش لرزید. نفسش بند ماند:
- نه بابا.. ناراحت چیه..
نگاهش را از سینا گرفت و جارو را سرجایش گذاشت و رفت توی آشپزخانه. تو ذهنش داشت دنبال دلیلی میگشت تا سینا را دور کند.
تا ساعت دوازده نتوانست دلیلی برای بیرون فرستادن سینا پیدا کند و هر نخودسیاهی پیدا میکرد، سینا به دنبال آوردنش نمیرفت. عاقبت ناامید روی مبل وارفت و چشم دوخت به سینا. نمازش را خوانده بود و حالا کتاب توی دستش را با دقت میخواند. موبایل توی دستش لرزید و زنگ خورد. سفارشاتش رسیده بود. سینا نگاهی به رنگ پریدهاش انداخت.
- چرا امروز اینطوری شدی لعیا!..کیه؟! کسی اذیتت میکنه؟!
چادرنمازش را از روی دسته مبل چنگ زد با خودش گفت:
- میبرم برای مریم خانم، فردا میرم ازش میگیرم.
با صدای لرزان رو به سینا کرد:
- ن... نه... طوری نیست.... من یه لحظه تا پایین... برم میام...
#پایان_قسمت49✅
📆 #14040909
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv