💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت49🎬 زمستان کمکم داشت عزم سفر میکرد. ماه آخر آخرین فصل سال، کنار حس تازگی که به او
#انفرادی2⛓
#قسمت50🎬
سینا کتاب را محکم بست. اخم نشست روی صورتش. لعیا نیمخیز شد:
- پایین چه خبره؟ داری چیکار میکنی لعیا؟
چشم لعیا از تعجب گرد ماند. نمیدانست چه بگوید:
- یه... یه چیزی آوردن... دم در برم بگیرم.
سینا بلند شد. کتاب را گذاشت روی مبل و گفت:
- میرم میگیرم خودم.
لعیا پشت سرش رفت و گفت:
- نه، من باید برم.. لطفاً... میرم زود میام.
نگاه سینا تیز شد توی صورتش:
- چه فرقی داره الان کی بره!.. چرا اصرار داری خودت بری؟!
چشم لعیا پر اشک شد. دستش میلرزید و نمیدانست چطور سینا را منصرف کند.
- فرق داره، سینا... باید خودم برم بگیرم.
صدای زنگ آیفون بلند شد.
- برو بشین لعیا... من برم قلب خودم آروم میگیره.
سینا رفت. لعیا همانجا روی زمین نشست و زانوهایش را به آغوش کشید. دو دقیقه بسته شدن در آمد. اینبار صدای هقهقش بلند شد.
سینا کنارش زانو زد. لبش را گزید. تنش به عرق نشسته بود. دستش را چند بار بالا آورد تا او را در بر بگیرد؛ اما باز عقب میکشید. موهایش ریخته بود دوروبرش و صدای گریهاش آنقدر غم داشت که سینا بسوزد:
- گریه نکن... من...
- نمیخوام هیچی بشنوم... نمیخوام.
سینا دست جلو برد و خیلی سریع، قبل اینکه منصرف شود، لعیا را در برگرفت و چانهاش را روی سر او قفل کرد. لعیا نالید:
- من... من... از کی هی با خودم فکر کردم چیکار کنم... ولی چون تو دوست نداشتی تنها برم بیرون.. پا رو دلم گذاشتم و.. گفتم ولش کن همینجوری هم میشه... میشه سینا رو خوشحال کرد.
مشتش را کوبید به بدن سینا:
- دوستم گفت یه کانال میشناسه که هرچی بخوام میاره خونه... خیلی خوشحال بودم... خیلی...
سینا دست کشید به موهای او:
- تو از وقتی من برگشتم خونه ریخته بودی بهم، رنگت پریده بود... هی داشتی تو حرف زدنت تپق میزدی، چشمت دودو میزد. میخواستی بفرستیم بیرون... حس کردم داری یه چیزیو مخفی میکنی.. حس کردم ترسیدی... بهم حق بده که...
لعیا او را به عقب هول داد. چشمانش سرخ شده بود. صدای گرفتهاش رفت بالا:
- نه!... هیچ حقی بهت نمیدم... هرچی حق رو به تو دادم بسه... حق نمیدم به من شک کنی... حق نمیدم... حق نمیدم فکر کنی من ازت میبُرَم... حق نمیدم فکر کنی بهت پشت میکنم... حق نمیدم فکر کنی قراره دورت بزنم...
اشک از چشمش چکید:
- حق نمیدم فکر کنی ازت شکایت پیش احدی جز خدا میبرم! خدایی که شاهده توی این مدت چقدر باعث شدی آزار ببینم...
سینا سرش را پایین انداخت. لعیا هق زد. سینا دوباره جلو خزید و لعیا عقب رفت:
- نمیخوام دیگه دلجویی کنی... دیگه چه فایده داره...
- وقتی اون کیک و ریسهها رو دیدم خیلی خوشحال شدم.
لعیا پلک زد. اشک مثل مروارید از روی گونهاش قل خورد:
- خوشحالی اون موقعت به درد...
زبانش را گزید. رویش را از سینا گرفت و اشکش را پاک کرد. سینا آهسته و با لبخند پر غمی لب زد:
- برم بیرون تو به کارت برسی؟ بعدش بیام؟
لعیا چندبار بینیاش را بالا کشید و آهسته و گرفته لب زد:
- برو...
- کارت تموم شد زنگ بزن میام...
سینا رفت و لعیا نگاهی به کیک روی اپن و پلاستیک کنار در آشپزخانه انداخت. بیحوصله بلند شد و رفت سمت پلاستیک.
- دیگه با چه امیدی خونه رو تزئین کنم وقتی زودتر از من شماها رو دیده؟
وسایل را از توی پلاستیک خالی کرد. پوفی کشید و ایستاد. کیک را گذاشت تو یخچال و رفت سمت موبایلش. شمارهای گرفت و منتظر ماند. صدای زنانهی مهربانی پیچید توی گوشش:
- بفرمایید؟!
آهی کشید و گفت:
- استاد!.. لعیام... کمک میخوام.
#پایان_قسمت50✅
📆 #14040910
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
═══❉্᭄𝓘𝓷𝓪𝓼❉্᭄══
@malakeservatScreen_Recordin-1697380432236.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
صوت دلنشین سوره واقعه ✨
💥امام باقر علیه السلام :
هر آنکس در هر شب پیش از خواب سوره واقعه را بخواند خدا را ملاقات می کند در حالی که چهره اش چون ماه شب چهارده تابان باشد.
┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+ مرد هویت و اراده و مبارزه✊
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
@fontefarah
14040912_47325_64k.mp3
زمان:
حجم:
21.2M
48.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 فیلم کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از زنان و دختران. ۱۴۰۴/۰۹/۱۲
📥 صوت کامل بیانات
💻 Farsi.Khamenei.ir
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت50🎬 سینا کتاب را محکم بست. اخم نشست روی صورتش. لعیا نیمخیز شد: - پایین چه خبره؟ دا
#انفرادی2⛓
#قسمت51🎬
توی نمازخانهی مدرسه، نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار. زل زده بود به مدیر مدرسهشان که ایستاده بود و صحبت میکرد. محاسن سفید و خطوط پررنگ پیشانیاش به صورتش نور میداد و مهربانی صدایش او را بیشتر توی دل جا میکرد. عبا را روی شانه تنظیم کرد. کمی صدایش را بالا برد. سینا با دقت به او گوش داد:
- بله عزیزان.. گاهی اوقات، راهی را که احساس میکنیم درست است راهیست که شیطان جلوی ما قرار داده، گاهی کاری را که احساس میکنیم خوب است، در عالم واقع خوب نیست و فقط یکی از مکرهای شیطان است.
کمی مکث کرد. دل سینا لرزید. چشمش را بست.
- شیطان گاهی که میبیند انسان را نمیتواند از راههای خلاف و گناه از خدا دور کند، رو میآورد به اینکه انسان را از طریق خوبیها گمراه کند، یکی را با نماز خواندن زیاد دچار غرور میکند، یکی را با درس خواندن زیاد خسته میکند، یکی را هم با غیرت و تعصب بیش از حد. میخواهد که پیوند بین نزدیکان رو از بین ببرد، باید گاهی اوقات توی رفتارمان یک مکثی داشته باشیم، نباید کارهای خوبمان را بزرگ جلوه بدهیم چون این همان چیزی است که شیطان دنبال میکند. امام صادق (علیه السلام) فرمود: شیطان ۹۹ باب خیر برای انسان باز می کند، سپس در صدمین دروازه، او را به تباهی می کشاند.
سینا آهی کشید و سر فرو برد بین زانوهایش. اشک چشمش را سوزاند. دوباره آه کشید. صدای همهمه و ایستادن بقیه را حس کرد، اما او هنوز کنار دیوار کز کرده بود. وقتی حس کرد نمازخانه خالی شده، سر بلند کرد. استاد سر سجاده نشسته بود و کتابی توی دست داشت. روی پاهای بیجانش ایستاد و به طرف او رفت. پشت سرش نشست. داشت زیارت آل یاسین میخواند.
- استاد!
به طرفش چرخید. سینا لبهایش را محکم بهم فشرد. پلک زد. اشک جمع شده توی چشمش سر خورد روی گونهاش.
- گفتید هر کسی یه جوری گمراه میشه... یه جور میره توی تاریکی...
نتوانست ادامه دهد. سرش را بلند کرد. زل زد به چشمان قهوهای استادش. چند بار دهانش را بازوبسته کرد. نمیدانست روی احساسش چه اسمی باید بگذارد، احتیاط؟ بیاعتمادی؟ شک و تردید؟ اصلاً میتوانست به این مرد اعتماد کند؟ ریز سرش را به چپ و راست تکان داد.
- بگو پسرم، چی شده؟
دستش را محکم به زانو فشرد. چشمش را بست. توی قلبش گفت:
- بسم الله الرحمن الرحیم... بر شیطان لعنت.
سر بلند کرد و چشم دوخت به استادش:
- من گذشته تلخی داشتم، دوستم بهم نارو زد، همسر سابقم رهام کرد، برادرم، کسی که بیشتر از همه روش حساب باز میکردم توی خیانتی که دوستم بهم کرد، دست داشت و منو دوسال کشوند به زندان، توی جلسه خواستگاری کاری کرد که خانواده دختر پشیمون بشن... بعدش دیگه حس کردم باید محتاطتر باشم نسبت به اطرافیانم. نباید بذارم کسی دورم بزنه...
سرش را پایین انداخت.
- همسرم همه چی تمومه، ولی من... حس میکنم ناقصم، حسم میگه براش کمم، حس میکنم اونم مثل همسر سابقم رهام میکنه چون میتونه موقعیتهایی بهتر از من داشته باشه. راه دور نمیرم، پسرخالهش... داره برای آزمون تخصص میخونه، اصلاً بعید نیست بره خارج، خواستگارش بوده. اگه هنوزم...
زبانش را گزید. عرق نشست روی پیشانیاش و باز اشک جمع شد توی چشمش. استاد نرم پرسید:
- اون وقت خانمت تو رو انتخاب کرد یا اون رو؟!
سینا سکوت کرد. استاد ادامه داد:
- میدونم روزای سختی رو پشتسر گذاشتی. سخت بوده که از کسایی که یاری میخواستی، دشمنی دیدی. تو الان قدم توی راهی گذاشتی و چیزایی زیادی که یاد گرفتی، باعث میشه، به خیلی گناهان فکر هم نکنی، هوم؟ پس شک افتاده به جونت و میخواد اون همه چیزی که تو براش تلاش کردی و ساختی رو خراب و نابود کنه. تردید عامل تمام بدبختیهاست. خوبه نگاهمون به ائمه باشه، نه یه قدم جلو، نه یه قدم عقب، درست کنارشون... احتیاط زیاد و غیرت خرج کردن زیادی یا محدودیت ایجاد کردن برای اطرافیان و سختگیریهایی که هست، قدم جلوتر گذاشتن از ائمهست. احتیاط گاهی خوبه، ولی نه همیشه گاهی هم عامل فتنهست... چون اطرافیانی که تو رو دوست دارن رو فراری میدی. گاهی اوقات توی محرم، اون سینه زنی که نفست میخواد باعث هلاکته، چون نماز صبحت رو قضا کرده...
لبخندی زد و چرخید سمت قبله. دوباره شروع کرد به زیارت خواندن و سینا را با افکاری که تویش شنا میکرد تنها گذاشت.
#پایان_قسمت51✅
📆 #14040912
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت51🎬 توی نمازخانهی مدرسه، نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به دیوار. زل زده بود به
#انفرادی2⛓
#قسمت52🎬
سفرهی هفتسین را با چند قاب عکس کوچک از شهدا تزئین کرد. تکه پارچهای که چند سال قبل از ضریح امیرالمؤمنین باز کرده بود را بست گوشهی آیینه.
سینا کنارش نشست. چیزی به تحویل سال نمانده بود. سینا دستش را گرفت.
- پاشو نماز بخونیم.
سرش را تکان داد و لبخند زد. ایستاد و سینا چادر سفیدی سمت او گرفت. اشاره زد به سجادههایی که کنار سفره پهن کرده بود.
رکعت دوم نماز بودند که سال تحویل شد. بعد نماز هر دو به سجده رفتند. چشم سینا خیلی زود موقع دعا کردن پر از اشک شد. زیر لب گفت:
- خدایا... بهم توان بده تغییر کنم. یه تغییر تو مسیر مثبت.
سر از سجده برداشت. نگاهی به لعیا انداخت که هنوز در سجده بود و بدنش آهسته میلرزید. صدایش را صاف کرد و گفت:
- من متأسفم لعیا.. خیلی اذیتت کردم. هیچ وقت فکر نمیکردم مردی بشم که همسرش رو آزار میده و اذیت میکنه؛ ولی انگار در حق تو خیلی ظلم کردم.
بعد از روز تولدش، لعیا یک دوره سخت بیماری را پشتسر گذاشت. دکتر گفته بود بخاطر شوک روانی تب کرده و سینا آن روزها هزار بار خودش را لعنت کرده بود.
شانههای لعیا با شدت بیشتری لرزید. سینا با نفسی گرهخورده گفت:
- توروخدا اینطوری گریه نکن... گفتی ازم پیش خدا شکایت میبری... میشه بهم فرصت بدی؟ قول میدم تمام سعیام و بکنم که اذیت نشی تو این زندگی.
لعیا سر بلند کرد. چشمانش سرخ بود. مژههای بلندش بهم چسبیده بودند. لبش میلرزید.
سینا جلو خزید. مهر و تسبیح او را کناری گذاشت و جلو تر رفت. اشک صورت او را گرفت.
- اینطوری گریه میکنی که کار من ساختهست بندهی خدا...
لعیا خندید و سرش را به چپوراست تکان داد.
- نه، شکایت نکردم هنوز ازت... آخه خیلی دوستت دارم. صبر میکنم باهم همه چیزو درست کنیم.
سینا لبخند زد. دست همسرش را گرفت و فشرد. انگشتر توی دستش را صاف کرد و لب زد:
- سیدهادی گفت خانمای فامیل قراره برن مشهد؟!
لعیا سرش را تکان داد. سینا گردنش را کج کرد و گفت:
- چرا نگفتی...
لعیا سرش را انداخت پایین. استادش گفته بود باید با سینا راه بیاید. باید خواستههایش را با احتیاط بگوید:
- دلم میخواست برم؛ مخصوصاً مامان و خالههام میخوان برن؛ ولی ترسیدم، نه... یعنی با خودم گفتم شاید از اینکه تنهات بذارم ناراحت بشی.
انگار که سیل بیاید و همه چیز را جوری ببرد که گویی از اول نبوده، لبخند از روی لب سینا پر کشید. سینای طلبکار، توی ذهنش گفت:
- بیا..جوری ترسوندیش که نتونسته باهات حرف بزنه... همینو میخواستی؟!
- برات بلیط گرفتم باهاشون بری.
لعیا نگاهی به پیشانی گرهخورده سینا کرد. سرش را انداخت پایین و گفت:
- اگه رفتنم باعث اخمت بشه چه فایده؟.. وقتی تند میشی، چه سودی داره رفتنم؟
سینا آه بلندی کشید و نفسش پخش شد توی صورت لعیا. صورت را از هم باز کرد:
- نه، اخم و تندشدنم برای اینه از دست خودم عصبیام... که چرا اینطوری تو رو ترسوندم و از خودم دور کردم.. برات بلیط گرفتم که بری... که اینطوری همهچی درست بشه...
لبخند نشست روی لبهای لعیا. خوشیِ توی قلبش درست نشست تو صورتش و از برق چشمانش سینا آرامش گرفت.
#پایان_قسمت52✅
📆 #14040912
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344