eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت52🎬 سفره‌ی هفت‌سین را با چند قاب عکس کوچک از شهدا تزئین کرد. تکه پارچه‌ای که چند سا
🎬 روز دوم عید بود و هنوز بیشتر از نصف روز از رفتن لعیا نگذشته بود. از صبح چندبار دور خودش توی خانه چرخید و تمام سوراخ‌سنبه‌های خانه را زیرورو کرد. تنهایی انگار برایش یک موهبت از طرف خدا بود. توی خانه‌ی خالی وقت داشت فکر کند. به گذشته، به آینده. به همین لحظه‌ای که داشت می‌گذراند. به افکاری که توی ذهنش بالا و پایین می‌شدند، وقت داشت خوب فکر کند. نماز ظهرش را خواند و ناهارش را که لعیا آماده کرده بود، خورد. روی مبل لم داده و با خود زیر لب نوحه‌ای زمزمه می‌کرد. ناگهان ضربان قلبش بالا رفت. روی مبل نشست. موبایلش را از روی میز چنگ زد. کسی داشت توی سرش تکرار می‌کرد: - نباید می‌ذاشتی بره.. اگه اونجا دوره‌اش کنن که ازت فاصله بگیره چی؟!.. این مدت کم اذیتش نکردی.. بعید نیست ازت خسته شده باشه.. قفل تلفن را باز کرد. وارد دفتر تلفن شد. صدا هنوز توی ذهنش بود: - دیر نشده.. ببین به هر ایستگاهی رسیده بگو پیاده بشه.. برو دنبالش برش گردون... تو خودت باید خیرخواه زندگیت باشی، کسی حواسش به تو و دل‌نگرانی‌هات نیست. موبایل را به گوش چسباند. پایش را مثل پره‌های هلی‌کوپتر تکان می‌داد و گوشه‌ی لبش را می‌جوید. - چرا جواب نمی‌دی؟! ضربان قلبش دوباره بالا رفت‌. افکار منفی با شدت بیشتری توی ذهنش جولان دادند: - معلومه جواب نمی‌ده! چرا باید جواب تویی که خونش رو کردی توی شیشه بده؟..الان از دستت راحته دیگه. مگه براش چیکار کردی؟ جز اینکه باعث گریه و بیماریش شدی؟ دیگه بر نمی‌گرده مطمئن باش... دوباره شماره را گرفت. صدای شاد و پر از خنده‌ی لعیا پیچید توی گوشش. صدای توی ذهنش به یک‌باره پس رفت و سینا تکانی خورد: - جان.. سیناجانم؟! - خوبی؟ این تنها کلمه‌ای بود که توانست بگوید: - عالی، ممنون، ولی می‌دونی؟!.. نرفته دلم برات تنگ شده؟.. بیشتر از صدبار عکست رو نگاه کردم. ببخش دفعه اول جواب ندادم، منو حدیثه و بچه‌هاش توی یه کوپه‌ایم، بچه‌ها داشتن لطیفه می‌گفتن، نتونستم خنده‌ام رو جمع کنم جوابت رو بدم. سینا از ته گلو گفت: - مواظب خودت باش. لعیا خندید. آرامش تزریق شد توی خون سینا. - تو بیشتر عزیز دلم. چند روزی برو خونه بابات اینا، این‌طوری خیالم راحت‌تره. تماس را قطع کرد و تلفن را پرت کرد روی مبل کناری. سرش را گرفت توی دستش و لب زد: - باز می‌خواستی گند بزنی به حال خوبش؟ دیدی چقدر خوشحال بود؟ می‌خواستی دوباره گریه کنه؟ از جا برخاست و رفت تو آشپزخانه. وضو گرفت و مقابل قبله به نماز ایستاد. نباید می‌گذاشت صدای خبیث توی ذهنش دوباره برگردد. باید لعیا از سفرش لذت می‌برد. حتی بدون او. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344