eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هزارگل.mp3
زمان: حجم: 998.4K
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند پیاده اند حریفان و شهسوار تویی زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی الا که آینه ی صبح بی غبار تویی دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات بخوان که جاری آواز جویبار تویی به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی سواد زیستن‌ات را ، ز نقش تذهیبت به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری که دیگران گذرانند و ماندگار تویی تو جلوه ی ابدیت به لحظه می‌بخشی که من هنوزم و در من همیشه وار تویی @hafez_adabiyat
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت54🎬 دستمال را روی صفحه تلوزیون کشید. از کنار به آن‌ زل زد تا ردی از دستمال یا گردوغ
🎬 شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده بود، سینا از او چشم نگرفته و تمام مدت نگاهش می‌کرد تا دلتنگی این چهارده روز را برطرف کند. حالا هم روی تخت نشسته و به تصویر لعیا توی آینه زل زده بود. لعیا با همان آرامش خاص خودش، مشغول رسیدگی به پوست صورتش بود. کرم مرطوب کننده را نرم و آرام به صورتش می‌کشید. سینا از روی تخت بلند شد و نزدیک لعیا، پشت سر او ایستاد. عطر لیمو پیچید توی بینی‌اش. نفس عمیقی کشید. لعیا توی آینه به او لبخند زد: - چی شده؟ سینا شانه بالا انداخت و موهای اورا از دور بر شانه‌اش جمع کرد. - هیچی... بوی این مرطوب‌کننده رو دوست دارم. لعیا خندید. تکان آهسته‌ای به بدنش داد و گفت: - خب حالا موهامو جمع کردی بباف ببینم بلدی؟! سینا توی آینه زل زد به چشم لعیا و گفت: - پس چی!.. دنیا همیشه می‌آورد موهای عروسکش رو ببافم.. ناچار یاد گرفتم. مشغول پیچیدن موهای لعیا به‌همدیگر شد. لعیا صورت آرام و نگاه دقیق سینا را به موهایش دید. لب تر کرد و چندبار دهانش بازوبسته شد. صدایش را صاف کرد و آرام گفت: - سینا جان؟! - جان! چشم دوخت به لوازم روی میز آینه. کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت: - تو مشهد که بودیم، خیلی خوش‌گذشت... منم فکرم آزاد بود، هی به آینده فکر می‌کردم. می‌دونی؟.. من خیلی حوصله‌ام توی خونه سر می‌ره خب تنهام..وقتی تو نیستی ساعت نمی‌گذره اصلاً... - خب؟! لعیا دوباره لبش را تر کرد. شیشه عطرش را برداشت و پافی از آن به خود زد: - خب اینکه.. من عاشق تدریسم، این‌طوری مجبورم بیشتر مطالعه کنم و احساس بیهودگی نمی‌کنم. سینا برای لحظه‌ی کوتاهی سر بلند کرد و دوباره حواسش را داد به بافتن موهای او: - خب؟! - من هرسال.. برای بچه‌ها... کلاس می‌ذاشتم، برای کنکوری‌ها یا اونایی که نهایی دارن... میشه امسال هم بذارم؟ بیشتر توی مسجد برگذار می‌کردیم... حالا اگه تو اجازه بدی امسالم برم. تو خونه خیلی حوصله‌ام سر می‌ره. نه اینکه منتظر بودن برای اومدنت رو دوست نداشته باشما.. ولی خیلی اذیت میشم. حس می‌کنم زمان دیر می‌گذره اگه برم، برای ذهن و مغزم بهتره.. سینا کمی نگاهش کرد. لبش را توی دهانش کشید. بافت موهایش را روی شانه گذاشت: - تموم شد. لعیا کش چهل‌گیس را از روی میز برداشت. پایین موهایش را محکم کرد و توی آینه با نگاهی عمیق به چهره متفکر سینا زل زد. لب سینا که تکان خورد، دل او هم لرزید: - هرروز که نمیشه بری و بیای. مسجد سمت خونه پدریت خیلی دوره، اگه بتونن بیان خونه خودمون ایراد نداره؛ یا اگه جایی توی همین محل باشه. لعیا لبخند پت‌وپهنی زد. چرخید و بازوی سینا را گرفت و تکان داد: - سینا خیلی خوبی... چشم... جای دور نمیرم... ممنونم ازت.. سینا خندید. صورت او را نوازش کرد. دیگر نمی‌خواست این ریحانه‌ای که خدا به او داده بود را پژمرده کند. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت55🎬 شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده ب
🎬 دانه‌های درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد می‌کرد. کمی پنجره را پایین کشید. قطرات آب توی صورتش پاشید و مجبور شد دوباره شیشه را بالا بدهد. چشمش به تاکسی زردرنگ بود. مواظب بود توی فرعی نپیچد. بالأخره بعد از نیم‌ساعت تعقیب‌وگریز وقتی رگبار باران بند آمده بود، تاکسی توقف کرد. نگاهش را دوخت به زن چادری که از ماشین خارج شد و وارد ساختمانی شد که تاکسی روبه‌روی آن ایستاده بود. زیر لب غر زد: - کار دنیا رو ببین، شدم بپای این. در را با حرص باز کرد و پیاده شد. وارد ساختمان شد. صدای همهمه توی سالن بزرگ پیچیده بود. چشمش افتاد به آرم روی در. آزمایشگاه و کلینک بهار. با چشم دنبال زن گشت و او را کنار پیشخوان دید. جلوتر رفت و پشت ستون نزدیک پیشخوان ایستاد. - اسمت رو دوباره بگو عزیزم. - لعیا لطفی... زنِ پشت پیشخوان با لبخند برگه‌ای روی میز گذاشت و به لعیا، خیره شد: - مبارکه عزیزم، جواب آزمایشت مثبته. ابروهایش بالا پرید. دست‌های زن را دید که جلو رفت و برگه را چنگ زد. با صدای لرزانش گفت: - جدی می‌گی؟ مامان شدم؟ خانم مسئول آزمایشگاه خندید و سر تکان داد. - آره عزیزم، دکتر طبقه‌ی بالاس، برو تا برات سونو و آزمایشات لازم‌و بنویسه. لعیا با لبخند از کنار ستون گذشت و رفت سمت راه‌پله. دیگر نیاز نبود دنبالش برود. خبر را فهمیده بود. شماره‌ای گرفت: - آقا آزمایشگاه بود، بارداره... الان جواب آزمایشش رو گرفت. صدای نفس‌های عصبی پشت خط توی گوشش پیچید. از کیلینک بیرون زد و گفت: - آقا؟!.. - بزن بهش!.. دستش روی دستگیره‌ی ماشین خشک شد. چشمش ماند به در کلینیک: - چ... چی... - بزنش، نمی‌دونم می‌خوای چیکار کنی! یه جوری بزن بهش، برام مهم نیست ولی اون بچه باید همین حالا از بین بره، اون زن هم بمیره اصلاً برام مهم نیست. در ماشین را باز کرد و نشست. - قرار نبود که... صدای فریاد بلند مرد باعث شد گوشی را از گوشش فاصله دهد: - قرار رو من تعیین می‌کنم. یادت که نرفته؟ می‌دونی که می‌تونم باهات چیکار کنم؟ بزن بهش... پول بیشتری بهت می‌دم... فقط دلم می‌خواد خبر داغ‌دیدنش برسه به گوشم فهمیدی؟ هرچی پول بخوای بهت می‌دم... فقط بزن... تماس قطع شد. موبایل را پرت کرد روی داشبورد. چشمش را محکم بهم فشرد. پول... - شاید بتونم پول یه خونه رو ازش بگیرم... ماشین که به اسمم نیست... نمی‌تونن پیدام کنن، ازش پول خونه رو می‌گیرم و بعدش دیگه تمام... این‌طوری زهره هم دهنش بسته میشه. سرش را کوبید به فرمان: - یعنی برای خونه یه بچه رو بکشی؟! - بچه کدومه؟!.. اون هنوز هیچی نیست... هیچی... ماشین را روشن کرد و دور زد. جایی ایستاد تا بیرون آمدن لعیا را ببیند و بتواند شتاب لازم را هم بگیرد. ساعتی بعد، لبخند مثل یک غنچه روی لب لعیا شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان می‌کرد به جای خون، توی رگ‌هایش شادی جریان دارد. دلش می‌خواست بلندبلند بخندد و بالاوپایین بپرد. کف دست‌هایش از شدت هیجان خیس شده بود. قلبش چنان تند می‌زد که هر لحظه احساس می‌کرد از سینه‌اش بیرون بزند. موبایلش را بیرون کشید. رو به تصویر خندان روی صفحه خندید و زیر لب گفت: - اگه بدونی چی شده!..بال در میاری...وای قیافه‌ت دیدنیه. غوغای خیابان و هیاهوی شهر به نظرش بهترین آهنگ توی دنیا بود. انگار تک‌تک ماشین‌ها و پرنده‌ها و آدم‌ها از خوشحالیِ او جانی تازه گرفته بودند و یک‌صدا برایش هلهله می‌کردند. سرمست و شاد شماره گرفت. الو هنوز به گوشش نرسیده، رگبار کلمات را آوار کرد: - حتماً باید ببینمت...میشه؟! می‌دونم سرت شلوغه ولی نمی‌تونم صبر کنم... بگو کجایی خودم میام پیشت... نمی‌دونم... اصلاً ولش کن... به کارت برس... دوید توی خیابان. لبخند شده بود عضوی از جانش. قدم‌هایش زمین را لمس نمی‌کردند، روی ابرهای توی آسمان بود. تلفن همراه توی کیفش شروع کرد به لرزیدن و صدایش بلند شد. لبخند بیشتر پهن شد روی صورتش زیر لب درحالی‌که دست برده بود توی کیفش گفت: - می‌دونستم طاقت نمیاری. وسط خیابان سرعتش کم شد، شاد بود. فارغ از کسی بود که توی قلبش چند متر آن طرف‌تر نفرت شعله می‌کشد و قصد شر دارد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
| موزیکدل_- Yasin 7 (320).mp3
زمان: حجم: 15.9M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست. ❤️
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت56🎬 دانه‌های درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد می‌کرد. کمی پنجره را پایین کشید. ق
🎬 صدای پرقدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشک‌ها، گم می‌شد و نگاه تند و پرنفرتی او را نظاره می‌کرد که از همه‌ی شهر بیشتر توی چشم بود. دنده را با حرص جا زد و پایش را تا ته روی گاز فشرد. ماشین مثل تیرِ رها شده، از جا کنده شد و شتابان به سوی او که رسیده بود وسط خیابان، رفت. شاید فقط سی‌ثانیه طول کشید. از روی ابرها افتاد روی آسفالت خیس خیابان. آن همه شادی و خوشحالی که توی خونش بود، روی زمین جاری شد. صدای ممتد زنگ‌ موبایل در میان جیغ و داد و دور شدن ماشین امیدش را زهر کرد. درد، عمیق پیچید توی تنش. مثل یک مار. گوشش سوت می‌کشید. چشمش پاهای آدم‌ها را می‌دید، همان‌هایی که احساس می‌کرد لحظاتی قبل از شادی‌اش به وجد آمده بودند، حالا برای او پرغصه‌ترین آهنگ‌ را می‌نواختند. زمین را چنگ زد. دیگر گوشش سوت نمی‌زد، صداهای اطرافش را می‌شنید و ریتم یکنواخت زنگ موبایلش که آن‌طرف‌تر افتاده بود. - یا خدا... زنگ زدی آمبولانس؟ - زنگ بزن پلیس... یارو عمداً زد بهش... - بلندش کنید ببرید یه گوشه کاروزندگی داریم.. می‌خوایم بریم. - دست نزن بهش خونش می‌افته گردنتا. چندبار سعی کرد بنشیند. وسط خیابان که جای خواب نبود، اما درد از او قدرتمندتر بود. اشک سُرخورد کنار شقیقه‌اش. به سختی لبش را تکان داد. صدایش اما بین آن همه شلوغی گم شد. صدایی مبهم نزدیک گوشش شنید: - چیزی می‌خوای؟ صدای منو می‌شنوی؟ چندبار پلک زد. همه‌جا را سرخ می‌دید. چهره نگران زنی پشت پرده‌ای خونین‌رنگ جلوی چشمش آمد. لب‌هایش را به سختی از هم باز کرد: - چادرم..کجاست؟.. ابروهای زن بالا پریدند. - دختر الان به فکر چادرتی؟! لعیا دست به زمین فشرد و سعی کرد نیم‌تنه‌اش را از زمین فاصله دهد. زن، دست روی شانه‌اش گذاشت: - نه، تکون نخور! چادرت، همین‌جاست. کیف و گوشیت هم دست منه. دستش را به سختی بالا آورد و چشمش نگران بود. روسری‌اش را که عقب رفت بود، کشید جلو. اشک از گوشه‌ی چشمش سر خورد و رفت روی زخم کنار شقیقه‌اش. اخم روی صورتش بود. هق زد. - لطفا‌ً... کمک کنید بلند بشم. چادرم رو بدید. زن چادر را روی تنش کشید و سرش را بلند کرد و رو به جمعیت گفت: - برید عقب جمع نشید تا اورژانس برسه. رو کرد به لعیا و گفت: - تکون که نمی‌تونی بخوری، معلوم نیست کجات آسیب دیده. صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد. چند بار پلک زد. زن گفت: - نخوابیا... بیدار باش با من صحبت کن، این موبایلتم تا قطع میشه.. زنگ می‌خوره. اشک با سرعت بیشتری راه خودش را باز کرد. دوباره دست گذاشت روی سرش و روسری‌اش را جلو کشید. هق‌هقش بلند شد. - شو... شوهرمه... چشمش دوباره داشت روی هم می‌رفت. زن آهسته به صورتش کوبید: - نخوابیا... اسمت چیه؟ هوم؟ جواب شوهرتو بدم؟ نام و فامیلش را زیر لب گفت. سرمای زمین تنش را آزار می‌داد؛ اما حتی ذره‌ای نمی‌توانست تکان بخورد. نفس که می‌کشید حس می‌کرد میله‌ای تیز توی پهلویش فرو می‌رود. دانه‌های سرد عرق را روی گردن و تنش حس می‌کرد. کاش زن می‌گذاشت بخوابد. درد تنش از یک طرف و درد شرمی که کل وجودش را دربرداشت از طرف دیگر طاقتش را از بین می‌برد. کاش بی‌هوش بود و خودش را این‌طور کف خیابان میان این همه چشم نمی‌دید. - جوابش رو بدید. بگید چیزیم نیست، نگرانم نباشه. نفهمه که بــا... صدایش تحلیل رفت و ادامه‌ی حرفش گم شد توی آژیر ماشین اورژانس... زن نفس راحتی کشید و کمی عقب رفت. موبایل لعیا را به گوش چسباند و چشم دوخت به آمبولانس که نزدیک تن لعیا ایستاد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344