💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت54🎬 دستمال را روی صفحه تلوزیون کشید. از کنار به آن زل زد تا ردی از دستمال یا گردوغ
#انفرادی2⛓
#قسمت55🎬
شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده بود، سینا از او چشم نگرفته و تمام مدت نگاهش میکرد تا دلتنگی این چهارده روز را برطرف کند.
حالا هم روی تخت نشسته و به تصویر لعیا توی آینه زل زده بود. لعیا با همان آرامش خاص خودش، مشغول رسیدگی به پوست صورتش بود. کرم مرطوب کننده را نرم و آرام به صورتش میکشید.
سینا از روی تخت بلند شد و نزدیک لعیا، پشت سر او ایستاد. عطر لیمو پیچید توی بینیاش. نفس عمیقی کشید. لعیا توی آینه به او لبخند زد:
- چی شده؟
سینا شانه بالا انداخت و موهای اورا از دور بر شانهاش جمع کرد.
- هیچی... بوی این مرطوبکننده رو دوست دارم.
لعیا خندید. تکان آهستهای به بدنش داد و گفت:
- خب حالا موهامو جمع کردی بباف ببینم بلدی؟!
سینا توی آینه زل زد به چشم لعیا و گفت:
- پس چی!.. دنیا همیشه میآورد موهای عروسکش رو ببافم.. ناچار یاد گرفتم.
مشغول پیچیدن موهای لعیا بههمدیگر شد. لعیا صورت آرام و نگاه دقیق سینا را به موهایش دید. لب تر کرد و چندبار دهانش بازوبسته شد. صدایش را صاف کرد و آرام گفت:
- سینا جان؟!
- جان!
چشم دوخت به لوازم روی میز آینه. کمی مکث کرد و آرامتر گفت:
- تو مشهد که بودیم، خیلی خوشگذشت... منم فکرم آزاد بود، هی به آینده فکر میکردم. میدونی؟.. من خیلی حوصلهام توی خونه سر میره خب تنهام..وقتی تو نیستی ساعت نمیگذره اصلاً...
- خب؟!
لعیا دوباره لبش را تر کرد. شیشه عطرش را برداشت و پافی از آن به خود زد:
- خب اینکه.. من عاشق تدریسم، اینطوری مجبورم بیشتر مطالعه کنم و احساس بیهودگی نمیکنم.
سینا برای لحظهی کوتاهی سر بلند کرد و دوباره حواسش را داد به بافتن موهای او:
- خب؟!
- من هرسال.. برای بچهها... کلاس میذاشتم، برای کنکوریها یا اونایی که نهایی دارن... میشه امسال هم بذارم؟ بیشتر توی مسجد برگذار میکردیم... حالا اگه تو اجازه بدی امسالم برم. تو خونه خیلی حوصلهام سر میره. نه اینکه منتظر بودن برای اومدنت رو دوست نداشته باشما.. ولی خیلی اذیت میشم. حس میکنم زمان دیر میگذره اگه برم، برای ذهن و مغزم بهتره..
سینا کمی نگاهش کرد. لبش را توی دهانش کشید. بافت موهایش را روی شانه گذاشت:
- تموم شد.
لعیا کش چهلگیس را از روی میز برداشت. پایین موهایش را محکم کرد و توی آینه با نگاهی عمیق به چهره متفکر سینا زل زد. لب سینا که تکان خورد، دل او هم لرزید:
- هرروز که نمیشه بری و بیای. مسجد سمت خونه پدریت خیلی دوره، اگه بتونن بیان خونه خودمون ایراد نداره؛ یا اگه جایی توی همین محل باشه.
لعیا لبخند پتوپهنی زد. چرخید و بازوی سینا را گرفت و تکان داد:
- سینا خیلی خوبی... چشم... جای دور نمیرم... ممنونم ازت..
سینا خندید. صورت او را نوازش کرد. دیگر نمیخواست این ریحانهای که خدا به او داده بود را پژمرده کند.
#پایان_قسمت55✅
📆 #14040915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت55🎬 شام را کنار هم خوردند و باهم خندیدند. توی این چند ساعتی که لعیا وارد خانه شده ب
#انفرادی2⛓
#قسمت56🎬
دانههای درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد میکرد. کمی پنجره را پایین کشید. قطرات آب توی صورتش پاشید و مجبور شد دوباره شیشه را بالا بدهد. چشمش به تاکسی زردرنگ بود. مواظب بود توی فرعی نپیچد. بالأخره بعد از نیمساعت تعقیبوگریز وقتی رگبار باران بند آمده بود، تاکسی توقف کرد.
نگاهش را دوخت به زن چادری که از ماشین خارج شد و وارد ساختمانی شد که تاکسی روبهروی آن ایستاده بود. زیر لب غر زد:
- کار دنیا رو ببین، شدم بپای این.
در را با حرص باز کرد و پیاده شد. وارد ساختمان شد. صدای همهمه توی سالن بزرگ پیچیده بود. چشمش افتاد به آرم روی در. آزمایشگاه و کلینک بهار. با چشم دنبال زن گشت و او را کنار پیشخوان دید. جلوتر رفت و پشت ستون نزدیک پیشخوان ایستاد.
- اسمت رو دوباره بگو عزیزم.
- لعیا لطفی...
زنِ پشت پیشخوان با لبخند برگهای روی میز گذاشت و به لعیا، خیره شد:
- مبارکه عزیزم، جواب آزمایشت مثبته.
ابروهایش بالا پرید. دستهای زن را دید که جلو رفت و برگه را چنگ زد. با صدای لرزانش گفت:
- جدی میگی؟ مامان شدم؟
خانم مسئول آزمایشگاه خندید و سر تکان داد.
- آره عزیزم، دکتر طبقهی بالاس، برو تا برات سونو و آزمایشات لازمو بنویسه.
لعیا با لبخند از کنار ستون گذشت و رفت سمت راهپله.
دیگر نیاز نبود دنبالش برود. خبر را فهمیده بود. شمارهای گرفت:
- آقا آزمایشگاه بود، بارداره... الان جواب آزمایشش رو گرفت.
صدای نفسهای عصبی پشت خط توی گوشش پیچید. از کیلینک بیرون زد و گفت:
- آقا؟!..
- بزن بهش!..
دستش روی دستگیرهی ماشین خشک شد. چشمش ماند به در کلینیک:
- چ... چی...
- بزنش، نمیدونم میخوای چیکار کنی! یه جوری بزن بهش، برام مهم نیست ولی اون بچه باید همین حالا از بین بره، اون زن هم بمیره اصلاً برام مهم نیست.
در ماشین را باز کرد و نشست.
- قرار نبود که...
صدای فریاد بلند مرد باعث شد گوشی را از گوشش فاصله دهد:
- قرار رو من تعیین میکنم. یادت که نرفته؟ میدونی که میتونم باهات چیکار کنم؟ بزن بهش... پول بیشتری بهت میدم... فقط دلم میخواد خبر داغدیدنش برسه به گوشم فهمیدی؟ هرچی پول بخوای بهت میدم... فقط بزن...
تماس قطع شد. موبایل را پرت کرد روی داشبورد. چشمش را محکم بهم فشرد. پول...
- شاید بتونم پول یه خونه رو ازش بگیرم... ماشین که به اسمم نیست... نمیتونن پیدام کنن، ازش پول خونه رو میگیرم و بعدش دیگه تمام... اینطوری زهره هم دهنش بسته میشه.
سرش را کوبید به فرمان:
- یعنی برای خونه یه بچه رو بکشی؟!
- بچه کدومه؟!.. اون هنوز هیچی نیست... هیچی...
ماشین را روشن کرد و دور زد. جایی ایستاد تا بیرون آمدن لعیا را ببیند و بتواند شتاب لازم را هم بگیرد.
ساعتی بعد، لبخند مثل یک غنچه روی لب لعیا شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان میکرد به جای خون، توی رگهایش شادی جریان دارد.
دلش میخواست بلندبلند بخندد و بالاوپایین بپرد. کف دستهایش از شدت هیجان خیس شده بود. قلبش چنان تند میزد که هر لحظه احساس میکرد از سینهاش بیرون بزند. موبایلش را بیرون کشید. رو به تصویر خندان روی صفحه خندید و زیر لب گفت:
- اگه بدونی چی شده!..بال در میاری...وای قیافهت دیدنیه.
غوغای خیابان و هیاهوی شهر به نظرش بهترین آهنگ توی دنیا بود. انگار تکتک ماشینها و پرندهها و آدمها از خوشحالیِ او جانی تازه گرفته بودند و یکصدا برایش هلهله میکردند.
سرمست و شاد شماره گرفت. الو هنوز به گوشش نرسیده، رگبار کلمات را آوار کرد:
- حتماً باید ببینمت...میشه؟! میدونم سرت شلوغه ولی نمیتونم صبر کنم... بگو کجایی خودم میام پیشت... نمیدونم... اصلاً ولش کن... به کارت برس...
دوید توی خیابان. لبخند شده بود عضوی از جانش. قدمهایش زمین را لمس نمیکردند، روی ابرهای توی آسمان بود. تلفن همراه توی کیفش شروع کرد به لرزیدن و صدایش بلند شد. لبخند بیشتر پهن شد روی صورتش زیر لب درحالیکه دست برده بود توی کیفش گفت:
- میدونستم طاقت نمیاری.
وسط خیابان سرعتش کم شد، شاد بود. فارغ از کسی بود که توی قلبش چند متر آن طرفتر نفرت شعله میکشد و قصد شر دارد.
#پایان_قسمت56✅
📆 #14040915
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
| موزیکدل_- Yasin 7 (320).mp3
زمان:
حجم:
15.9M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست. ❤️
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت56🎬 دانههای درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد میکرد. کمی پنجره را پایین کشید. ق
#انفرادی2⛓
#قسمت57🎬
صدای پرقدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشکها، گم میشد و نگاه تند و پرنفرتی او را نظاره میکرد که از همهی شهر بیشتر توی چشم بود.
دنده را با حرص جا زد و پایش را تا ته روی گاز فشرد. ماشین مثل تیرِ رها شده، از جا کنده شد و شتابان به سوی او که رسیده بود وسط خیابان، رفت. شاید فقط سیثانیه طول کشید. از روی ابرها افتاد روی آسفالت خیس خیابان. آن همه شادی و خوشحالی که توی خونش بود، روی زمین جاری شد. صدای ممتد زنگ موبایل در میان جیغ و داد و دور شدن ماشین امیدش را زهر کرد.
درد، عمیق پیچید توی تنش. مثل یک مار. گوشش سوت میکشید. چشمش پاهای آدمها را میدید، همانهایی که احساس میکرد لحظاتی قبل از شادیاش به وجد آمده بودند، حالا برای او پرغصهترین آهنگ را مینواختند.
زمین را چنگ زد. دیگر گوشش سوت نمیزد، صداهای اطرافش را میشنید و ریتم یکنواخت زنگ موبایلش که آنطرفتر افتاده بود.
- یا خدا... زنگ زدی آمبولانس؟
- زنگ بزن پلیس... یارو عمداً زد بهش...
- بلندش کنید ببرید یه گوشه کاروزندگی داریم.. میخوایم بریم.
- دست نزن بهش خونش میافته گردنتا.
چندبار سعی کرد بنشیند. وسط خیابان که جای خواب نبود، اما درد از او قدرتمندتر بود. اشک سُرخورد کنار شقیقهاش. به سختی لبش را تکان داد. صدایش اما بین آن همه شلوغی گم شد.
صدایی مبهم نزدیک گوشش شنید:
- چیزی میخوای؟ صدای منو میشنوی؟
چندبار پلک زد. همهجا را سرخ میدید. چهره نگران زنی پشت پردهای خونینرنگ جلوی چشمش آمد. لبهایش را به سختی از هم باز کرد:
- چادرم..کجاست؟..
ابروهای زن بالا پریدند.
- دختر الان به فکر چادرتی؟!
لعیا دست به زمین فشرد و سعی کرد نیمتنهاش را از زمین فاصله دهد. زن، دست روی شانهاش گذاشت:
- نه، تکون نخور! چادرت، همینجاست. کیف و گوشیت هم دست منه.
دستش را به سختی بالا آورد و چشمش نگران بود. روسریاش را که عقب رفت بود، کشید جلو. اشک از گوشهی چشمش سر خورد و رفت روی زخم کنار شقیقهاش. اخم روی صورتش بود. هق زد.
- لطفاً... کمک کنید بلند بشم. چادرم رو بدید.
زن چادر را روی تنش کشید و سرش را بلند کرد و رو به جمعیت گفت:
- برید عقب جمع نشید تا اورژانس برسه.
رو کرد به لعیا و گفت:
- تکون که نمیتونی بخوری، معلوم نیست کجات آسیب دیده.
صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد. چند بار پلک زد. زن گفت:
- نخوابیا... بیدار باش با من صحبت کن، این موبایلتم تا قطع میشه.. زنگ میخوره.
اشک با سرعت بیشتری راه خودش را باز کرد. دوباره دست گذاشت روی سرش و روسریاش را جلو کشید. هقهقش بلند شد.
- شو... شوهرمه...
چشمش دوباره داشت روی هم میرفت. زن آهسته به صورتش کوبید:
- نخوابیا... اسمت چیه؟ هوم؟ جواب شوهرتو بدم؟
نام و فامیلش را زیر لب گفت. سرمای زمین تنش را آزار میداد؛ اما حتی ذرهای نمیتوانست تکان بخورد. نفس که میکشید حس میکرد میلهای تیز توی پهلویش فرو میرود. دانههای سرد عرق را روی گردن و تنش حس میکرد.
کاش زن میگذاشت بخوابد. درد تنش از یک طرف و درد شرمی که کل وجودش را دربرداشت از طرف دیگر طاقتش را از بین میبرد. کاش بیهوش بود و خودش را اینطور کف خیابان میان این همه چشم نمیدید.
- جوابش رو بدید. بگید چیزیم نیست، نگرانم نباشه. نفهمه که بــا...
صدایش تحلیل رفت و ادامهی حرفش گم شد توی آژیر ماشین اورژانس... زن نفس راحتی کشید و کمی عقب رفت. موبایل لعیا را به گوش چسباند و چشم دوخت به آمبولانس که نزدیک تن لعیا ایستاد.
#پایان_قسمت57✅
📆 #14040916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت57🎬 صدای پرقدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشکها، گم میشد و نگاه تند
#انفرادی2⛓
#قسمت58🎬
سینا نفسزنان به ایستگاه پرستاری رسید. بریدهبریده نام لعیا را برد؛ ولی پرستار چیزی از حرفهایش متوجه نشد. نگاهی به چشمهای سینا انداخت.
- متوجه نشدم چی گفتید.
سینا چشمش را بست. دست گذاشت روی سینهاش. سیبک گلویش بالا و پایین رفت:
- خانمم تصادف کرده.. گفتن آوردنش اینجا. لعیا..لعیا لطفی..
پرستار توی سیستم چک کرد و چشم دوخت به سینا.
- اتاق عمله...
پای سینا سست شد. دستش را لبهی ایستگاه پرستاری گرفت و لب زد:
- یا امام حسن مجتبی...
سرش را بلند کرد و گفت:
- چیزیش شده؟
پرستار گفت:
- برید طبقه دوم، اونجا بهتون توضیح میدن.
شب شده بود و او هنوز توی سالن انتظار بیمارستان بود. حالش آنقدر بد بود که جان نداشت با خانوادهی همسرش تماس بگیرد. لعیا را یک نظر ساعت ملاقات دیده بود، رنگ زردش، لبهای خشکیدهاش دلش را خون کرده بود.
- همراه خانم لعیا لطفی به پذیرش...
چندبار از بلندگوها اسم لعیا را شنید. تکانی به بدنش داد و به طرف پذیرش رفت.
سرش را خم کرد سمت نیم دایره پیشخوان:
- من همراه خانم لطفی هستم.
- همراه خانم ندارن؟.. بگید مادری، خواهری بیان کنارشون... الان نیاز به یه همراه دارن.
از پیشخوان فاصله گرفت. دست توی جیب شلوارش برد و موبایلش را بیرون کشید. شماره حسن را گرفت.
- جانم سینا؟!
سعی کرد با سرفهای کوتاه صدای گرفتهاش را صاف کند. سرش تیر کشید و صدایش هم درست نشد:
- حسنجان.. میتونی مامان رو بیاری بیمارستان؟!
صدای حسن وحشتزده شد.
- یا زهرا..بیمارستان؟.. چی شده سینا؟!...
بغض گلویش را چسبید. خودش را انداخت روی صندلیهای فلزی.
- لعیا تصادف کرده... حال جسمیش بماند، میدونم حال روحیش خوب نیست. بگو مامان بیاد توروخدا..
تماس را قطع کرد و سرش را گرفت توی دستش. نیم ساعت طول کشید تا مادر لعیا و حسن برسند. نگاهشان که به حال و روز سینا افتاد تنشان لرزید. آنقدر به موهایش چنگ زده بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. دستش میلرزید.کمرش خمیده بود. با چشمهای سرخ چادر مادر را گرفت و به گوشهای کشید. مادر لعیا هراسان پرسید:
- چی شده؟!.. چرا این حالی؟!
سینا لب گزید و گفت:
- لعیا... بچهش و.. از دست داده... تازه فهمیده بود... به منم هنوز نگفته بود... من چه خاکی به سرم بریزم؟ لعیا کلی از مشهد برای بچهی نداشتهش وسیله خریده بود. بهم زنگ زد، کاش خودم میرفتم دنبالش...
چشم مادر هم لرزید و پر اشک شد. سینا دست گذاشت روی صورتش. شانهاش لرزید. حسن نزدیکشان شد و سینا را کشید توی آغوشش. سینا گریهاش را رها کرد. قلبش داشت میترکید...
#پایان_قسمت58✅
📆 #14040916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv