eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت58🎬 سینا نفس‌زنان به ایستگاه پرستاری رسید. بریده‌بریده نام لعیا را برد؛ ولی پرستار
🎬 حسن دست گذاشت روی گردنش و او را به خود فشرد. سینا با صدای بلند گریه می‌کرد و لباس حسن را به چنگ گرفته بود. حسن با چشم و ابرو به مادرش اشاره زد تا برود سراغ لعیا و سینا را کشید سمت صندلی‌ها. او را نشاند روی صندلی و خودش پایین پایش نشست. اشک‌های سینا دلش را آب کرد. سینا را هیچ وقت این همه با احساس ندیده بود. سینا اشکش را با آستین لباس پاک کرد. حسن لغتی برای تسکین درد او پیدا نمی‌کرد. آهی کشید و سکوت بینشان با صدای زنگ موبایل سینا شکسته شد. سینا نگاهی به موبایل انداخت. حسن موبایل را از دستش کشید و گفت: - من جواب می‌دم. سینا سر تکان داد و حسن موبایل را به گوشش چسباند. - الو؟! - آقا سینا؟ حسن نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد: - امری هست بفرمایید، حالشون مساعد نیست. مرد پشت خط با صدایی که ته خنده‌ای نفرت‌انگیز توی آن موج می‌زد گفت: - باید به خودشون بگم. حسن اخمی کرد و صورتش را درهم برد. موبایل را با تعلل سمت سینا گرفت. سینا با حالتی درهم‌شکسته موبایل را کنار گوشش گرفت: - بله! صدای خنده‌ی کریه و آشنایی پیچید توی گوشش. سرش باز تیر کشید و دلش پیچید بهم. - از دست دادن بچه بهت مزه کرد؟! زبان خشک سینا چسبید به کامش. به سختی لب زد: - چ... چی...؟ امیر... - داغ رو دلت خوب نشست؟!..یادته التماست کردم رحم کنی به بچه‌م؟ دیدی؟ فهمیدی حالم رو؟ آخ که اون قیافه درب‌وداغونت چقدر دیدن داره!..دیگه بزنی به زمین و آسمون دلت هیچ‌جوره خنک نمیشه. داغش تا ابد داغه... جوابِ گذاشتن داغ رو دل امیر، سوختنه... بچه‌م رو ازم گرفتی، بچه‌ت رو ازت گرفتم. خیالت راحت کار دارم هنوز باهات. بوق اشغال پیچید توی گوشش. بهت‌زده موبایل را از گوشش فاصله داد. دستش سست شد و موبایل افتاد. نگاهش گره خورد توی چشم نگران حسن. اخمش رفت توی هم. دهانش مثل ماهی بازوبسته شد بدون هیچ صدایی. حسن بازویش را گرفت و تکانی به بدنش داد: - سینا... انگار همین تلنگر کافی بود. صدای فریادش بلند شد. دست حسن را پس زد و دوباره فریاد کشید. - کثافت... نامرد... لگد محکمی به صندلی های فلزی کوبید. صندلی‌ها به عقب سُر خوردند و سینا دوباره به آن‌ها لگد زد. خوردند تو سر هم. نگهبان دوید سمتشان. - چه خبره آقااا... اینجا بیمارستانه... حسن بازوی او را گرفت و به طرف در خروجی هول داد: - ببخشید.. الان می‌برمش... سینا را با همان فریادها از بیمارستان بیرون برد. - سینا... آروم باش... آروم باش... صدای سینا گرفته بود. - تیکه تیکه‌ش می‌کنم... خودم می‌کشمش... حسن صورت درهم برد و مشتش را محکم کوبید به صورت سینا. سینا پرت شد عقب و کمرش خورد به دیوار. روی زمین سر خورد. این‌بار فریادش تبدیل شد به زجه‌های بلند که دل آسمان را می‌شکافت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
آ سورة يوسف.كريم منصوري.mp3
زمان: حجم: 2.3M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۴۱ قرآن کریم @BisimchiMedia
خودسازی(رستگاری) امام صادق سلام الله علیه: امروز در دنیا کاری کن که به وسیله آن، امید رستگاری در آخرت داری. گزیده تحف العقول/ص51 اگر نگاهمان در کارها اخروی باشد، در آن صورت هم با رغبت بیشتری کارها را انجام می دهیم و هم با آرامش زندگی می کنیم. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
24.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨داستان این شهید..... برق از سرت میپرونه شادی روح شهدا صلوات @anarstory
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت59🎬 حسن دست گذاشت روی گردنش و او را به خود فشرد. سینا با صدای بلند گریه می‌کرد و لب
🎬 سرش را چسباند به شیشه. سیبک گلویش بالاوپایین رفت. چشمش را که بست قطره‌ی اشک سر خورد روی گونه‌اش. - بس کن سینا جان، ازت چیزی مونده؟! لعیا از این اتاق بیاد بیرون فکر کردی با دیدنت ممکنه دوباره برگرده همون جا؟ استرس الان برای اون دختر سمه. سینا محکم‌تر پیشانی‌اش را به شیشه فشرد و لب زد: - گفتن تو آمبولانس هوشیار بوده، گفتن شماره‌ی منو خودش داده، گفتن دنبال چادرش بوده... چرا الان باید اینجا باشه؟ وقتی گفتن همراه خانم بیاد براش دلم خوش شد زودی مرخص میشه، ولی آوردنش اینجا. مادر لعیا دستی به موهای سینا کشید و گفت: - دکتر گفت خون زیادی از دست داده، هنوزم داره از دست می‌ده. گفت بهتره بمونه اینجا تا کنترل بشه خونریزیش... شانه‌ی سینا را فشرد. توی همین دو روز لاغر شدنش را حس می‌کرد. - فکر نمی‌کردم این همه دختر منو بخوای! سینا بی‌حال نگاهش کرد. دستش را بالا آورد تسبیح تربتش خورد به شیشه و صدای ریزی تولید کرد. دستش را تکان داد که انگار دارد صورت لعیا را نوازش می‌کند. مادر لعیا چرخید سمت پسرش و سرش را به چپ‌وراست تکان داد. قدمی سمت او برداشت و گفت: - خودم کم آشوبم.. دیدن حال این پسرم بدتر آشوبم می‌کنه. مرد باید یکم خوددار باشه.. حسن آهسته صدایش زد. اشک روی گونه مادر غلطید و گفت: - بیا ببرش بیرون. می‌بینمش بهم می‌ریزم. حسن به سمت سینا رفت و او را با خود کشید. سینا لب زد: - فردا باید برم آگاهی... صوت رو نشون دادم برم ببینم تونستن کاری کنن. حسن اخم کرد. نگاهش را داد به دکمه آسانسور و شماره روی آن: - چه فایده از تلفن عمومی زنگ زده... دیدی که شماره پلاک ماشین دزدی بود اصلاً. این یعنی برنامه داشته... تو وقتی می‌دونستی یه آدم روانی دنبالته نباید... حرفش را خورد. سینا دست گذاشت روی دیوار. کمی خم شد. سینه‌اش آن‌قدر تنگ شده بود که دیگر جایی برای قلبش نداشت. - آخ خدا... آخ... حسن با همان اخم در آسانسور را باز کرد و اول سینا را فرستاد داخل. سینا نگاهی به خودش توی آینه انداخت. سرخی دور چشمش به کبودی می‌زد و صورتش زرد بود. - حسن، از این به بعد هر وقت خواستید بیاید بیمارستان قبلش بهم پیام بده، پیام بده نباشم... منو نبینید که دلتون بیشتر بگیره. حسن لب گزید. آسانسور ایستاد و چند نفر وارد اتاقک شدند و حسن نتوانست دل‌جویی کند. وقتی آسانسور ایستاد سینا زودتر بیرون زد. هوای شهر خفه‌کننده بود و تنها جایی که می‌توانست نفس بکشد، حرم بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344