eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت59🎬 حسن دست گذاشت روی گردنش و او را به خود فشرد. سینا با صدای بلند گریه می‌کرد و لب
🎬 سرش را چسباند به شیشه. سیبک گلویش بالاوپایین رفت. چشمش را که بست قطره‌ی اشک سر خورد روی گونه‌اش. - بس کن سینا جان، ازت چیزی مونده؟! لعیا از این اتاق بیاد بیرون فکر کردی با دیدنت ممکنه دوباره برگرده همون جا؟ استرس الان برای اون دختر سمه. سینا محکم‌تر پیشانی‌اش را به شیشه فشرد و لب زد: - گفتن تو آمبولانس هوشیار بوده، گفتن شماره‌ی منو خودش داده، گفتن دنبال چادرش بوده... چرا الان باید اینجا باشه؟ وقتی گفتن همراه خانم بیاد براش دلم خوش شد زودی مرخص میشه، ولی آوردنش اینجا. مادر لعیا دستی به موهای سینا کشید و گفت: - دکتر گفت خون زیادی از دست داده، هنوزم داره از دست می‌ده. گفت بهتره بمونه اینجا تا کنترل بشه خونریزیش... شانه‌ی سینا را فشرد. توی همین دو روز لاغر شدنش را حس می‌کرد. - فکر نمی‌کردم این همه دختر منو بخوای! سینا بی‌حال نگاهش کرد. دستش را بالا آورد تسبیح تربتش خورد به شیشه و صدای ریزی تولید کرد. دستش را تکان داد که انگار دارد صورت لعیا را نوازش می‌کند. مادر لعیا چرخید سمت پسرش و سرش را به چپ‌وراست تکان داد. قدمی سمت او برداشت و گفت: - خودم کم آشوبم.. دیدن حال این پسرم بدتر آشوبم می‌کنه. مرد باید یکم خوددار باشه.. حسن آهسته صدایش زد. اشک روی گونه مادر غلطید و گفت: - بیا ببرش بیرون. می‌بینمش بهم می‌ریزم. حسن به سمت سینا رفت و او را با خود کشید. سینا لب زد: - فردا باید برم آگاهی... صوت رو نشون دادم برم ببینم تونستن کاری کنن. حسن اخم کرد. نگاهش را داد به دکمه آسانسور و شماره روی آن: - چه فایده از تلفن عمومی زنگ زده... دیدی که شماره پلاک ماشین دزدی بود اصلاً. این یعنی برنامه داشته... تو وقتی می‌دونستی یه آدم روانی دنبالته نباید... حرفش را خورد. سینا دست گذاشت روی دیوار. کمی خم شد. سینه‌اش آن‌قدر تنگ شده بود که دیگر جایی برای قلبش نداشت. - آخ خدا... آخ... حسن با همان اخم در آسانسور را باز کرد و اول سینا را فرستاد داخل. سینا نگاهی به خودش توی آینه انداخت. سرخی دور چشمش به کبودی می‌زد و صورتش زرد بود. - حسن، از این به بعد هر وقت خواستید بیاید بیمارستان قبلش بهم پیام بده، پیام بده نباشم... منو نبینید که دلتون بیشتر بگیره. حسن لب گزید. آسانسور ایستاد و چند نفر وارد اتاقک شدند و حسن نتوانست دل‌جویی کند. وقتی آسانسور ایستاد سینا زودتر بیرون زد. هوای شهر خفه‌کننده بود و تنها جایی که می‌توانست نفس بکشد، حرم بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا