🎙بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۲۴۷ قرآن کریم
@BisimchiMedia
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈نزدیک ترین حالت یک زن به خدا چیست؟
🔻خواهران عزیزی که میگن ظاهر مهمنیست لطفا این حدیث رو گوش بدن🌺🩷
مرحوم ایت الله مجتبی تهرانی
در چه حالتی است که زن به پروردگارش خیلی نزدیک میشه ؟
🔻با یه جمله کنایی زهرا سلام الله علیها گفت: اون حالتی را که خودش را از نامحرم میپوشاند نزدیکترین حالت است، نه نماز نه سجده نه روزه فهمیدی چی میخوام بگم؟ فهمیدی پیغمبر چی گفت؟فقال ان فاطمه بضعة منی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت67🎬 این حس حسرت آخر کار دستش میداد. باران بهار تازه بند آمده بود و هنوز آب از شاخ
#انفرادی2⛓
#قسمت68🎬
دو ساعتی بود که لعیا را به خانه آورده بود و خودش توی حیاط قدم میزد. قلبش توی سینه جا نمیگرفت. گلویش پر بود از بغض پر از خشم...
- خدایا...
لبهی حوض نشست. دست فرو برد توی آب و چند مشت به صورتش پاشید. یقه لباسش را از گلو فاصله داد و باز آب بود که از سروصورتش فرو میریخت. مادر کنارش نشست. دستش را گرفت:
- سینا مادر نکن اینطوری با خودت...
نگاهش را داد به مادر. چه خوب صورتش خیس بود و اشک میان آب گم میشد.
- جلوی چشمم زمین خورد مامان... جلوی من از درد میپیچید به خودش... کف دستش زخم شد..خیلی ترسیدم..
دست گذاشت روی صورتش.
- مامان میدونی یه خانم باردار توی خیابون بخوره زمین چادرش خاکی بشه یعنی چی؟
مادر بازویش را فشرد. با دست دیگر سر سینا را کشید سمت خودش و او را به آغوش کشید:
- فدای تو بشم مادر...
سینا آه کشید. منصوره خانم کمی نوازشش کرد:
- برو پیشش پسرم. اگه دردی باشه، فقط به تو میتونه بگه. با من غریبی میکنه. پاشو.
سینا بلند شد. دست کشید به موهایش. مادر دست گذاشت پشت کمرش:
- برات لباس گذاشتم رو مبل، اینا رو عوض کن برو پیشش.
- چشم ممنون. بچهها کجان؟
- براشون تلویزیون روشن کردم نشستن فیلم میبینن.
سینا سر تکان داد و وارد خانه شد. لباسهایش را توی حمام عوض کرد و با قدمهای سست رفت سمت اتاق. لعیا به پهلو، پشت به در خوابیده و دستش را دور شکمش حلقه کرده بود. سینا پایین تخت نشست.
- خوبی بانو؟
فقط صدای بالا کشیدن بینیاش آمد. سینا لب را کشید توی دهان. دست گذاشت روی آرنج او. لعیا هین کشید و دست سینا را پس زد.
- آخآخ..درد میکنه؟.. باید میذاشتی گردنشو میشکستم... نذاشتی که..
صدای آهستهی لعیا بلند شد:
- چیزیم... نشد... ولی... اونم تقصیر نداشت..
سینا بلند شد و لب تخت نشست.
- ولی چی؟!..چی میگی؟!..
بغض و لرزش صدای لعیا بیشتر شد. دل سینا هم زیرورو:
- یادم اقتاد به اون سال.. که.. بچهم..پرپرشد..سیناااا؟!..چی به روز... اون... راننده مقصر آوردی؟!..هیچوقت درموردش..باهام حرف نزدی..
سینا آهسته آستین لباس لعیا را بالا کشید. کبودی دستش هیزم آتش دلش بود. نگذاشته بود تا امروز لعیا چیزی از دادگاهها بفهمد:
- پنج سال حبس براش بریدن... تا الان حتمأ آزاد شده دیگه.
- گفتی خودش دشمنی نداشته... گفتی دشمنت یکی دیگه بود...
- لعیا خانم...
- چی شد خب؟ بگو... بگو بهم...
آه کشید. سکوت کرد. نفسش را حبس کرد. زل زد به کبودی دست لعیا. باز آه کشید. لعیا هم با آهش سوخت که آستین لباسش را پایین کشید.
- خب..امیر که پیداش نشد...اون راننده هم اعتراف به نقش داشتنش نکرد... اون تماسم هیچی به هیچی..مدرک معتبری نبود..
نفس لعیا لرزان شد. دستش را محکم کرد دور شکمش. لبش را کشید به دندان. نمیخواست دل سینا را بلرزاند ولی دست خودش نبود:
- پس مقصر اصلی... اونی که داغ گذاشت رو دلم.. داره راستراست میچرخه و سرش هنوز رو تنشه...
سینا سر برد توی یقه و جمع شد توی خودش.
- همش تقصیر منه لعیاجان! .. پیداش نکردم... شرمندهم که نتونستم حقتو ازش بگیرم.
لعیا به سختی چرخید سمت سینا. نگاه پر شرم سینا را نمیخواست. نباید بیموقع حرفی میزد. دست مشتشده او را گرفت و چسباند به صورتش. سعی کرد دلجویی کند:
- تو چرا شرمنده باشی.. تو تلاش خودتو کردی.. حتماً حکمتی داشته دیگه..اینطوری تو خودت نباش... خدا خودش جوابش رو بده...خدا خودش حقم رو بگیره... نباش اینطوری... تو تقصیر نداری... ببخشید... ببخشید دوباره یادت انداختم..
سینا دستش را از دست لعیا بیرون کشید و ایستاد. پشت کرد به او. لعیا آرام روی تخت نشست. سر زانویش هنوز میسوخت. سینا چرخید سمتش:
- منم واگذارش کردم به خدا.. پاشو بریم بیرون... زیاد تو اتاق باشی فکر و خیال میکنی همش..
لعیا دستش را فشرد به تخت و ایستاد. رفت مقابل آینه و نگاهی به خوش انداخت. دست کشید زیر چشمش. شالش را از جالباسی کنار آینه برداشت و روی سرش انداخت.
- بریم عزیزم...
سینا زودتر از اتاق بیرون رفت. آن هم با قلبی پر از رنج و درد.
#پایان_قسمت68✅
📆 #14040924
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت68🎬 دو ساعتی بود که لعیا را به خانه آورده بود و خودش توی حیاط قدم میزد. قلبش توی س
#انفرادی2⛓
#قسمت69🎬
پیراهن سفید سینا را بو کشید. نگاهی به شوهرش انداخت که داشت عمامه دور سرش میپیچید. زیر لب لاحول ولا قوه الا بالله گفت و پیراهن را گذاشت توی ساک مشکی مقابلش.
- حالا نمیشه نری؟!
سینا نگاهی به لعیا انداخت و دوباره چشمش را دوخت به آینه.
- نه.. باید برم... اگه کار درست پیش بره، برای یه مدت میریم تهران.
لعیا لب گزید و مسواک و خمیر دندان را گذاشت توی جیب داخلی ساک. صدایش گرفت:
- من از تهران خوشم نمیاد سینا.. دوست ندارم بریم اونجا... خب چرا جای دیگه رو انتخاب نکردی؟ من حاضرم برم لب مرز نرم تهران. اصلاً حس خوبی به این جابهجایی ندارم.
سینا خندید. سرش را چندبار چپ و راست کرد و عمامه را روی سرش برانداز کرد.
- پیش اومده دیگه، تهران اساتید اخلاق عالی داره، چند مدت میخوام، برم سر کلاسشون.
لعیا انگشت شصتش را به دهان گرفت و اخم کرد. سینا عمامه را روی جالباسی گذاشت و نزدیک لعیا شد.
- غصه نخور دیگه درست میشه همه چی!
لعیا زیپ کیف مقابلش را بست.
- حداقل ما رو میبردی خونه.
سینا دستی به سر لعیا کشید. ساک را از مقابل او برداشت و رفت سمت در. آن را گذاشت کنار دیوار و برگشت سمت او.
- نمیشه تنها بمونی. تو دوران خطرناکی هستی.. کار من به هفته نمیکشه زود برمیگردم میریم خونه..خب؟
لعیا ایستاد و نفس بلندبالایی کشید. موهایش را جمع کرد و رفت سمت در. شالش را برداشت و سر کرد.
- میرم برای امروزت یه چیزی آماده کنم. سینا جان!.. نری اونجا هر غذایی بخوریا... مواظب باش.
سینا دست گذاشت روی چشمش و سر خم کرد. لعیا از اتاق بیرون زد. در اتاق کناری را باز کرد. محمد جواد و نرجس هنوز خواب بودند. لعیا رفت توی آشپزخانه. منصورهخانم مشغول پر کردن سماور بود. لعیا دستش را به گونهاش کشید و لبش را تر کرد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد.
- چی میخوای مادر؟!
لعیا میان دو ابرویش را خاراند و نگاهی به
دستان مادر انداخت. آهسته گفت:
- میشه از یخچال چیزی بردارم برای سینا آماده کنم؟ دوساعت دیگه میخواد بره.
- اجازه نمیخواد که، تمام این خونه مال خودته.
لعیا لبخند زد و در فریزر را باز کرد. چندبار چشمش را بالا و پایین کرد و دست برد سمت مایههای کتلتی که قالب زده وآماده توی فریزر بود.
- مامان، با اجازه چندتا از این کتلتها براش بذارم.
منصوره خانم در سماور را گذاشت و آن را روشن کرد.
- راحت باش. فقط بدت نمیاد؟ میخوای خودم سرخ کنم برات؟
لعیا لبخندی زد و در فریزر را بست. مایه توی دستش را روی کابینت گذاشت.
- نه مامان، خوبم.
منصورهخانم مشغول چیدن میز صبحانه شد و لعیا خودش را با آماده کردن غذا برای سینا سرگرم کرد.
#پایان_قسمته69✅
📆 #14040924
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت69🎬 پیراهن سفید سینا را بو کشید. نگاهی به شوهرش انداخت که داشت عمامه دور سرش میپیچ
#انفرادی2⛓
#قسمت70🎬
آخرین امضا هم پای برگه حکمش زده شد و خیال او هم راحت شد. پرونده را از روی میز برداشت و با لبخند تشکر کرد و از اتاق بیرون زد. موبایلش را از جیب داخلی لباده بیرون آورد و شماره لعیا را گرفت. زیاد طول نکشید که صدای محمدجواد پیچید توی گوشش.
- سلام پدر!
سینا خندید. دست گذاشت روی نرده پلهها و آهسته پایین رفت:
- سلام پسر! خوبی؟!
صدای خندهی محمدجواد پیچید توی گوشش.
- خداروشکر بابا.. شما خوبید؟ کارتون خوب پیش رفت.
سینا روی آخرین پله پا گذاشت. عبای روی دوشش را مرتب کرد:
- الحمدالله پسرم. مامان خوبه؟ آبجی عزیزت چطوره؟
- عالی باباجون... همه خوبن. آبجی هم دست بوسه.
سینا دوباره خندید. توی دلش قند آب کردند. عبا را از دوش برداشت و نزدیک ماشین شد. محمدجواد ادامه داد:
- شما با خیال راحت کارتون انجام بدید. من مواظب هر دوشون هستم.
نشست توی ماشین و عبا و پرونده را گذاشت کنار دستش. آیینهی ماشین را تنظیم کرد:
- آخيش، خیالم راحت راحت شد. پسرم هست... منم دیگه اصلاً دلشوره ندارم. مامان کجاست پسرم؟
صدای آرام محمدجواد، آرامش جانش شد. محمدجواد را مثل یک مرد کامل میدید و به او افتخار میکرد.
- همینجا هستن، الان گوشی رو میدم خدمتشون.
سینا خندید. صدای شاد لعیا همراه خندهاش شد:
- سلام آقا... خوبی؟
- سلام خانم... دستت درد نکنه!
از گلوی لعیا صدایی بیرون جهید. خندهی توی صدایش محو شد:
- چرا؟! کاری کردم مگه؟!
سینا سرش را به چپوراست تکان داد. لبش را بهم فشرد:
- نه خانم... برای محمدجواد میگم... پسر خوبی تربیت کردی..
لعیا باز صدایش پرخنده شد.
- آهااان..آخه به تو رفته آقا... فکر کردم ناراحت شدی ازم. کارت خوب پیش رفت؟ دلم تنگ شده برات.
سینا نگاهی به پرونده روی عبایش انداخت و نفس عمیقی گرفت:
- خداروشکر آره، میخوام برم امروز دنبال خونه. البته یه خونه رو بهم معرفی کردن.. الانم میخوام برم ببینم مطابق میل بانو هست یا نه.
- سیناا؟!... من اصلاً حس خوبی ندارم. من نمیخوام بیام تهران... سینا... جانِ لعیا بیخیال شو.
سینا دست کشید به گردنش. گوشه چشمش را ماساژ داد. کاملاً میفهمید که لعیا چقدر نگران است.
- لعیا جان.. خانم من..نه نیار دیگه.. این همه هم بیقرار نباش، پسفردا میام.. مفصل حرف میزنیم.
صدای لعیا لرزید:
- مواظب خودت باش. این فسقلی بهونهگیر هم هواتو کرده.
- قربونش بره بابایی..سلام برسون بهش...
تماس را قطع کرد و استارت زد. ماشین را از پارک درآورد و یکراست رفت سمت محلهای که قرار بود توی مسجدش خدمت کند.
#پایان_قسمت70✅
📆 #14040925
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344