eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت67🎬 این حس حسرت آخر کار دستش می‌داد. باران بهار تازه بند آمده بود و هنوز آب از شاخ
🎬 دو ساعتی بود که لعیا را به خانه آورده بود و خودش توی حیاط قدم می‌زد. قلبش توی سینه جا نمی‌گرفت. گلویش پر بود از بغض پر از خشم... - خدایا... لبه‌ی حوض نشست. دست فرو برد توی آب و چند مشت به صورتش پاشید. یقه لباسش را از گلو فاصله داد و باز آب بود که از سروصورتش فرو می‌ریخت. مادر کنارش نشست. دستش را گرفت: - سینا مادر نکن این‌طوری با خودت... نگاهش را داد به مادر. چه خوب صورتش خیس بود و اشک میان آب گم می‌شد. - جلوی چشمم زمین خورد مامان... جلوی من از درد می‌پیچید به خودش... کف دستش زخم شد‌..خیلی ترسیدم.. دست گذاشت روی صورتش. - مامان می‌دونی یه خانم باردار توی خیابون بخوره زمین چادرش خاکی بشه یعنی چی؟ مادر بازویش را فشرد. با دست دیگر سر سینا را کشید سمت خودش و او را به آغوش کشید: - فدای تو بشم مادر... سینا آه کشید. منصوره خانم کمی نوازشش کرد: - برو پیشش پسرم. اگه دردی باشه، فقط به تو می‌تونه بگه. با من غریبی می‌کنه. پاشو. سینا بلند شد. دست کشید به موهایش. مادر دست گذاشت پشت کمرش: - برات لباس گذاشتم رو مبل، اینا رو عوض کن برو پیشش. - چشم ممنون. بچه‌ها کجان؟ - براشون تلویزیون روشن کردم نشستن فیلم می‌بینن. سینا سر تکان داد و وارد خانه شد. لباس‌هایش را توی حمام عوض کرد و با قدم‌های سست رفت سمت اتاق. لعیا به پهلو، پشت به در خوابیده و دستش را دور شکمش حلقه کرده بود. سینا پایین تخت نشست. - خوبی بانو؟ فقط صدای بالا کشیدن بینی‌اش آمد. سینا لب را کشید توی دهان. دست گذاشت روی آرنج او. لعیا هین کشید و دست سینا را پس زد. - آخ‌آخ..درد می‌کنه؟.. باید می‌ذاشتی گردنش‌و می‌شکستم... نذاشتی که.. صدای آهسته‌ی لعیا بلند شد: - چیزیم... نشد... ولی... اونم تقصیر نداشت.. سینا بلند شد و لب تخت نشست. - ولی چی؟!..چی میگی؟!.. بغض و لرزش صدای لعیا بیشتر شد. دل سینا هم زیرورو: - یادم اقتاد به اون سال.. که.. بچه‌م..پرپرشد..سیناااا؟!..چی به روز... اون... راننده مقصر آوردی؟!..هیچ‌وقت درموردش..باهام حرف نزدی.‌. سینا آهسته آستین لباس لعیا را بالا کشید. کبودی دستش هیزم آتش دلش بود. نگذاشته بود تا امروز لعیا چیزی از دادگاه‌ها بفهمد: - پنج سال حبس براش بریدن... تا الان حتمأ آزاد شده دیگه. - گفتی خودش دشمنی نداشته... گفتی دشمنت یکی دیگه بود... - لعیا خانم... - چی شد خب؟ بگو... بگو بهم... آه کشید. سکوت کرد. نفسش را حبس کرد. زل زد به کبودی دست لعیا. باز آه کشید. لعیا هم با آهش سوخت که آستین لباسش را پایین کشید. - خب..امیر که پیداش نشد...اون راننده هم اعتراف به نقش داشتنش نکرد... اون تماسم هیچی به هیچی..مدرک معتبری نبود.. نفس لعیا لرزان شد. دستش را محکم کرد دور شکمش. لبش را کشید به دندان. نمی‌خواست دل سینا را بلرزاند ولی دست خودش نبود: - پس مقصر اصلی... اونی که داغ گذاشت رو دلم.. داره راست‌راست می‌چرخه و سرش هنوز رو تنشه... سینا سر برد توی یقه و جمع شد توی خودش. - همش تقصیر منه لعیاجان! .. پیداش نکردم... شرمنده‌م که نتونستم حقت‌و ازش بگیرم. لعیا به سختی چرخید سمت سینا. نگاه پر شرم سینا را نمی‌خواست. نباید بی‌موقع حرفی می‌زد. دست مشت‌شده او را گرفت و چسباند به صورتش. سعی کرد دل‌جویی کند: - تو چرا شرمنده باشی.. تو تلاش خودت‌و کردی.. حتماً حکمتی داشته دیگه..اینطوری تو خودت نباش... خدا خودش جوابش رو بده...خدا خودش حقم رو بگیره... نباش این‌طوری... تو تقصیر نداری... ببخشید... ببخشید دوباره یادت انداختم.. سینا دستش را از دست لعیا بیرون کشید و ایستاد. پشت کرد به او. لعیا آرام روی تخت نشست. سر زانویش هنوز می‌سوخت. سینا چرخید سمتش: - منم واگذارش کردم به خدا.. پاشو بریم بیرون... زیاد تو اتاق باشی فکر و خیال می‌کنی همش.. لعیا دستش را فشرد به تخت و ایستاد. رفت مقابل آینه و نگاهی به خوش انداخت. دست کشید زیر چشمش. شالش را از جالباسی کنار آینه برداشت و روی سرش انداخت. - بریم عزیزم... سینا زودتر از اتاق بیرون رفت. آن هم با قلبی پر از رنج و درد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت68🎬 دو ساعتی بود که لعیا را به خانه آورده بود و خودش توی حیاط قدم می‌زد. قلبش توی س
🎬 پیراهن سفید سینا را بو کشید. نگاهی به شوهرش انداخت که داشت عمامه دور سرش می‌پیچید. زیر لب لاحول ولا قوه الا بالله گفت و پیراهن را گذاشت توی ساک مشکی مقابلش. - حالا نمی‌شه نری؟! سینا نگاهی به لعیا انداخت و دوباره چشمش را دوخت به آینه. - نه.. باید برم... اگه کار درست پیش بره، برای یه مدت می‌ریم تهران. لعیا لب گزید و مسواک و خمیر دندان را گذاشت توی جیب داخلی ساک. صدایش گرفت: - من از تهران خوشم نمیاد سینا.. دوست ندارم بریم اونجا... خب چرا جای دیگه رو انتخاب نکردی؟ من حاضرم برم لب مرز نرم تهران. اصلاً حس خوبی به این جابه‌جایی ندارم. سینا خندید. سرش را چندبار چپ و راست کرد و عمامه را روی سرش برانداز کرد. - پیش اومده دیگه، تهران اساتید اخلاق عالی داره، چند مدت می‌خوام، برم سر کلاسشون. لعیا انگشت شصتش را به دهان گرفت و اخم کرد. سینا عمامه را روی جالباسی گذاشت و نزدیک لعیا شد. - غصه نخور دیگه درست میشه همه چی! لعیا زیپ کیف مقابلش را بست. - حداقل ما رو می‌بردی خونه. سینا دستی به سر لعیا کشید. ساک را از مقابل او برداشت و رفت سمت در. آن را گذاشت کنار دیوار و برگشت سمت او. - نمیشه تنها بمونی. تو دوران خطرناکی هستی.. کار من به هفته نمی‌کشه زود برمی‌گردم می‌ریم خونه..خب؟ لعیا ایستاد و نفس بلندبالایی کشید. موهایش را جمع کرد و رفت سمت در. شالش را برداشت و سر کرد. - میرم برای امروزت یه چیزی آماده کنم. سینا جان!.. نری اون‌جا هر غذایی بخوریا... مواظب باش. سینا دست گذاشت روی چشمش و سر خم کرد. لعیا از اتاق بیرون زد. در اتاق کناری را باز کرد. محمد جواد و نرجس هنوز خواب بودند. لعیا رفت توی آشپزخانه. منصوره‌خانم مشغول پر کردن سماور بود. لعیا دستش را به گونه‌اش کشید و لبش را تر کرد. چندبار دهانش را باز و بسته کرد. - چی می‌خوای مادر؟! لعیا میان دو ابرویش را خاراند و نگاهی به دستان مادر انداخت. آهسته گفت: - میشه از یخچال چیزی بردارم برای سینا آماده کنم؟ دوساعت دیگه می‌خواد بره. - اجازه نمی‌خواد که، تمام این خونه مال خودته. لعیا لبخند زد و در فریزر را باز کرد. چندبار چشمش را بالا و پایین کرد و دست برد سمت مایه‌های کتلتی که قالب زده وآماده توی فریزر بود. - مامان، با اجازه چندتا از این کتلت‌ها براش بذارم. منصوره خانم در سماور را گذاشت و آن را روشن کرد. - راحت باش. فقط بدت نمیاد؟ می‌خوای خودم سرخ کنم برات؟ لعیا لبخندی زد و در فریزر را بست. مایه توی دستش را روی کابینت گذاشت. - نه مامان، خوبم. منصوره‌خانم مشغول چیدن میز صبحانه شد و لعیا خودش را با آماده کردن غذا برای سینا سرگرم کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت69🎬 پیراهن سفید سینا را بو کشید. نگاهی به شوهرش انداخت که داشت عمامه دور سرش می‌پیچ
🎬 آخرین امضا هم پای برگه حکمش زده شد و خیال او هم راحت شد. پرونده را از روی میز برداشت و با لبخند تشکر کرد و از اتاق بیرون زد. موبایلش را از جیب داخلی لباده بیرون آورد و شماره لعیا را گرفت. زیاد طول نکشید که صدای محمدجواد پیچید توی گوشش. - سلام پدر! سینا خندید. دست گذاشت روی نرده پله‌ها و آهسته پایین رفت: - سلام پسر! خوبی؟! صدای خنده‌ی محمدجواد پیچید توی گوشش. - خداروشکر بابا.. شما خوبید؟ کارتون خوب پیش رفت. سینا روی آخرین پله پا گذاشت. عبای روی دوشش را مرتب کرد: - الحمدالله پسرم. مامان خوبه؟ آبجی عزیزت چطوره؟ - عالی باباجون... همه خوبن. آبجی هم دست بوسه. سینا دوباره خندید. توی دلش قند آب کردند. عبا را از دوش برداشت و نزدیک ماشین شد. محمدجواد ادامه داد: - شما با خیال راحت کارتون انجام بدید. من مواظب هر دوشون هستم. نشست توی ماشین و عبا و پرونده را گذاشت کنار دستش. آیینه‌ی ماشین را تنظیم کرد: - آخيش، خیالم راحت راحت شد. پسرم هست... منم دیگه اصلاً دلشوره ندارم. مامان کجاست پسرم؟ صدای آرام محمدجواد، آرامش جانش شد. محمدجواد را مثل یک مرد کامل می‌دید و به او افتخار می‌کرد. - همین‌جا هستن، الان گوشی رو می‌دم خدمتشون. سینا خندید. صدای شاد لعیا همراه خنده‌اش شد: - سلام آقا... خوبی؟ - سلام خانم... دستت درد نکنه! از گلوی لعیا صدایی بیرون جهید. خنده‌ی توی صدایش محو شد: - چرا؟! کاری کردم مگه؟! سینا سرش را به چپ‌وراست تکان داد. لبش را بهم فشرد: - نه خانم... برای محمدجواد می‌گم... پسر خوبی تربیت کردی.. لعیا باز صدایش پرخنده شد. - آهااان..آخه به تو رفته آقا... فکر کردم ناراحت شدی ازم. کارت خوب پیش رفت؟ دلم تنگ شده برات. سینا نگاهی به پرونده روی عبایش انداخت و نفس عمیقی گرفت: - خداروشکر آره، می‌خوام برم امروز دنبال خونه. البته یه خونه رو بهم معرفی کردن.. الانم می‌خوام برم ببینم مطابق میل بانو هست یا نه. - سیناا؟!... من اصلاً حس خوبی ندارم. من نمی‌خوام بیام تهران... سینا... جانِ لعیا بی‌خیال شو. سینا دست کشید به گردنش. گوشه چشمش را ماساژ داد. کاملاً می‌فهمید که لعیا چقدر نگران است. - لعیا جان.. خانم من..نه نیار دیگه.. این همه هم بی‌قرار نباش، پس‌فردا میام.. مفصل حرف می‌زنیم. صدای لعیا لرزید: - مواظب خودت باش. این فسقلی بهونه‌گیر هم هواتو کرده. - قربونش بره بابایی..سلام برسون بهش... تماس را قطع کرد و استارت زد. ماشین را از پارک درآورد و یک‌راست رفت سمت محله‌ای که قرار بود توی مسجدش خدمت کند. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت70🎬 آخرین امضا هم پای برگه حکمش زده شد و خیال او هم راحت شد. پرونده را از روی میز ب
🎬 محله‌ی خلوتی بود. درختان بلند و کهن‌سال کنار خیابان او را یاد محله‌ی خودشان انداخت. نجوا کرد: - اینجا رو ببینه حتماً راضی میشه. معلومه باصفاست. نگرایش حتماً بخاطر فسقلیِ بهونه‌گیرشه. پیچید توی یکی از خیابان‌های فرعی. نگاهی به آدرس روی داشبورد انداخت. ماشین را کنار خیابان کشید و پیاده شد. عبا را روی دوش انداخت و قدم‌زنان جلو رفت. پیچید توی یکی از کوچه‌ها و باز آدرس را چک کرد. لعیا و نگرانی‌اش توی ذهن سینا بالاوپایین می‌شد. توی همین خیالات بود که چشمش افتاد به ماشین کنار کوچه. کاپوتش بالا بود. زنی دست به کمر زده بود و داشت به موتور ماشین نگاه می‌کرد. نزدیک زن شد. - ببخشید خانم!.. مشکلی هست؟ زن دست از کمر برداشت و چرخید سمت سینا: - بله... خ... حرفش را خورد: - اوه!.. مزاحم شما نمی‌شم حاج آقا... شال از سر زن افتاد. سینا نگاهش به موتور ماشین بود. در خانه‌ی روبه‌رویی باز شد و مردی پا به کوچه گذاشت. - عسل! تو که هنوز نرفتی... زن چرخید سمت مرد: - وامونده روشن نمیشه... - اجازه می‌دید یه نگاه بندازم؟ زن دندان بهم سایید. - ماشین تعمیرکار می‌خواد نه موعظه، کاری ازتون بر نمیاد. مرد خندید و از خانه بیرون زد و کنار عسل ایستاد: - اینو درست گفت. شما بفرمایید یه گوش پیدا کنید که بخواد حرفتون‌و بشنوه. سینا ابرو بالا انداخت. لبش را تر کرد نگاهش را دوخت به چشمان مرد: - چون بحثش رو پیش کشیدین باید بگم، از قضا بلدم ماشین رو هم موعظه کنم... اگه شما اجازه بدید یه نگاهی بهش بندازم. نگاهی بین زن و مرد رد و بدل شد. زن شانه بالا انداخت و مرد گفت: - بفرما ... سینا قدمی جلو گذاشت و بادقت زل زد به موتور ماشین. - چیزیش نیست.. یه ربع بیشتر کار نداره... اگه یه جعبه ابزار برام بیارید درستش می‌کنم. زن و مرد دوباره نگاهی بین هم رد و بدل کردند. زن پشت چشمی نازک کرد. مرد برگشت توی خانه و با جعبه ابزار بیرون آمد. دقیقاً بعد پانزده دقیقه سینا ماشین را تعمییر کرد. مرد و زن هر دو انگشت به دهان مانده بودند. سینا در کاپوت را بست و گفت: - اینم از این.. کاملاً نصیحت پذیر بود. مرد قدم جلو گذاشت و دست دراز کرد سمت سینا. - خیلی ممنون حاج آقا! باورم نمیشه.. این مهارت و این سرعت عمل فقط از یه اوستاکار برمیاد! سینا دستش را بالا گرفت و گفت: - دستم کثیفه... مرد دستش را گرفت و فشرد. - عیبی نداره، خیلی ممنون. سینا لبخند زد. مرد دستش را گرفت سمت خانه و گفت: - توی حیاط شیر آب هست،..بفرمایید دستتون‌و بشورید. لباستون سفیده کثیف میشه. سینا بعد شستن دست‌هایش، لباس‌هایش‌را مرتب کرد. مرد کنارش ایستاد و گفت: - حاج آقا، یه چیز می‌گم ناراحت نشید، ولی چقدر تقدیم کنم؟ سینا خندید و شانه مرد را فشرد: - هیچی.. عالم همسایگی این حرفا رو نداره. فکر کنم خونه‌ای که قراره توش زندگی کنم توی این کوچه باشه. اشاره کرد به آن سوی خیابان و کوچه باریک یک‌متری که یک درخت توت مقابلش بود. - آها... این که خونه مسجده.. پس امام جماعت مسجدی... باشه پس بعداً از خجالتتون در میام. سینا از مرد فاصله گرفت و رفت سمت کوچه یک‌متری. نگاهی به داخل کوچه انداخت. کوچه بن‌بست بود و راه به جایی نداشت. تنها یک در انتهای کوچه بود. صدای اذان پیچید توی گوشش. اول باید به مسجد سری می‌زد و کلید خانه را از خادم مسجد تحویل می‌گرفت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت71🎬 محله‌ی خلوتی بود. درختان بلند و کهن‌سال کنار خیابان او را یاد محله‌ی خودشان اند
🎬 گرمای خرداد داشت خودش را نشان می‌داد. این دو ماه گذشته یک‌پایش تهران بود و یکی قم. مجبور بود تا تمام شدن مدرسه‌ی بچه‌ها صبر کند. از ماشین پیاده شد و تسبیحش را دور مچ پیچید. نگاه کنجکاوش را به لعیا دوخت. لعیا با لب‌های آویزان چشمش را بین سینا و کوچه‌ی طولانی و یک متری خانه‌ی جدیدش جابه‌جا کرد. صورتش رفته بود توی هم. - سینا!.. اینجا که مثل زندون می‌مونه با این دیواراش... سینا دست گذاشت پشت کمر لعیا و او را به جلو هول داد: - ولی حیاطش باصفاست. دوتا درخت خوشگل داره.. برو ببین بعد قضاوت کن.. لعیا بسم‌الله گفت و پا به کوچه گذاشت. نفسش در سینه حبس شد. انگار که دیوارهای کوچه‌ی تنگ بر سرش بریزد، راه رفتن برایش دشوار شد. دست به دیوار گرفت و قدم جلو گذاشت. سینا در را باز کرد. روی در سه‌تا برآمدگی عمودی بود. نرجس و محمدجواد از زیر دستش رد شدند و پریدند توی خانه. خندید و در را نگه‌ داشت. - بفرمایید خانم. لعیا درحالی‌که نیم‌نگاهش را به سینا می‌داد و پا به داخل خانه می‌گذاشت لب زد: - به خدا ظلمه منو آوردی اینجا... چین افتاد میان ابروهای سینا. صدایش لرزید: - لعیا؟! لعیا پله کوتاه جلوی در را پایین رفت. چشمش به حیاط افتاد. درختان سبز و با نشاط توی باغچه‌ی وسط حیاط ایستاده بودند. چرخید سمت سینا. صورتش هنوز درهم بود. - منظوری نداشتم سینا.. دلم گرفته فقط... من یه عمر اونجا زندگی کردم. سخته که بیام اینجا... نرجس و محمدجواد با شوق دور باغچه می‌چرخیدند و دنبال هم می‌کردند. سینا چانه بالا انداخت و دسته کلید را گرفت سمت لعیا. - در ورودی قفله.. برید تو من برم چمدون‌ها رو بیارم. کلید را گرفت و سینا رفت. لعیا پوف کلافه‌ای کشید و به طرف ساختمان خانه رفت. - بازم دل‌خور شد..چیکار کنم حالا.. دست به دیوار گرفت و پله جلوی در را بالا رفت. شیشه‌های در آبی بود و رنگ چارچوب، سفید. کلید را توی قفل چرخاند و صدا زد: - بچه‌ها بیاید بریم تو... ببینیم بابا خونه رو چجوری چیده. کفشش را بیرون کشید. بسم‌الله گفت. پرده را کنار زد. نرجس پشت سر مادر و زودتر از محمدجواد وارد شد و با شوق گفت: - وای اینجا چقدر قشنگه... لعیا چادر را از سر برداشت و چشم چرخاند دور خانه. لبخند نشست روی لب‌هایش. نورگیر خانه عالی بود. علاوه بر در شیشه‌ای، دو پنجره‌ی بزرگ داشت. به سمت چپ قدم برداشت و لبه تاقچه کوتاه پنجره نشست و زل زد به پذیرایی که با دو فرش دوازده متری پوشیده شده بود. نرجس و محمدجواد تمام درها را باز کرده بودند. دو اتاق‌خواب خانه روبه‌روی پنجره بود و گوشه سمت چپ، حمام قرار داشت. سمت راست یک در بود و کنارش یک پنجره‌ی کوچک. نرجس همان در را باز کرد و گفت: - وای مامان!.. اینجا آشپزخونه‌ست، ولی چقدر هنوز بهم ریخته‌ست. در باز شد و سینا با دو چمدان بزرگ وارد. لعیا ایستاد و به طرفش رفت. در همان حال رو کرد به نرجس: - خب مامان‌جان خونه جدید طول می‌کشه مرتب بشه.. نزدیک سینا شد و دست برد سمت چمدان سورمه‌ای. - تو دست نزن، خودم می‌برم. چطوره؟ خوشت اومد؟ لعیا شانه بالا انداخت. - باصفاست. کنار میام باهاش... سینا لبش را تر کرد. - پس نگو دارم ظلم می‌کنم. - از دهنم پرید. چرخید و قدم برداشت سمت آشپزخانه. لبخند نشست روی لبش. اجاق گاز و سینک ظرفشویی درست زیر پنجره آشپزخانه بود. - خب داره قابل تحمل‌تر میشه... با صدای سینا شانه‌اش بالا پرید: - دیگه خیلی عمیق وسایل رو نچیدم فقط تیکه‌های بزرگ و نصب کردم، دست نزدم گفتم خودت بیای با سلیقه خودت بچینی. لعیا خندید و دست برد سمت موهای سینا. تارهای روی پیشانی را کنار زد و گفت: - لطف کردی واقعاً... هرچند سلیقه‌ت بد نیست! سینا ابرو بالا انداخت و دست به کمر زد: - بد نیست؟!.. عالیه! وقتی تو رو انتخاب کردم معلومه عالیه. لعیا بلند خندید و سرش را تکان داد. توی این شرایط جدید باید منعطف می‌بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت72🎬 گرمای خرداد داشت خودش را نشان می‌داد. این دو ماه گذشته یک‌پایش تهران بود و یکی
🎬 کیسه‌ی نان را توی دستش جابه‌جا کرد و کلید را از توی جیب مانتو‌اش بیرون کشید. چادرش را به دندان گرفت. کلید را توی قفل چرخاند و در را هول داد: - ببخشید حاج‌آقا هستند؟! هین بلندی کشید و شانه‌‌اش بالا پرید. دست گذاشت روی سینه‌اش و چند بار نفس عمیق گرفت. نوک انگشتان دست و پایش یخ زده بود. دستش را گرفت به دیوار. بدنش می‌لرزید. چشم بست و آهسته چرخید. چشمش افتاد به پسر جوان پشت سرش که موهای صورتش هنوز کامل در نیامده بود. صدایش می‌لرزید: - نه... نیستن. - کی میان؟! سرش شروع کرد به تیر کشیدن. - کار... اداری... داشتن. پسر دست کشید به گردنش و تکانی به فکش داد: - آها، می‌خواستم ببینم که برنامه کوه پنجشنبه سرجاشه یا نه. با اجازه... پسر چرخید. لعیا لرزید. انگار قلبش داشت از جایش کنده می‌شد. خواست قدم بردارد و از پله‌ی جلوی در پایین برود، درد عمیق مثل یک نیزه فرو رفت توی کمرش. پنجه‌اش را گره کرد به لنگه در. - آخ... کمرش خم شد. چشمش اشک را جاری کرد روی صورتش. صدای نرجس از توی خانه آمد: - مامان چرا نمیای تو... هی... چی شده؟ لعیا بی‌اختیار آوای درد سر داد. نان‌ها از دستش افتاد و روی زمین نشست. - نرجس... برو... خانم انصاری... نرجس نگذاشت حرفش تمام شود. دوید و رفت. طولی نکشید که نرجس همراه خانم انصاری برگشت. - چت شد دختر؟! لعیا دست خانم انصاری را گرفت و درحالی‌که به سختی می‌ایستاد رو کرد به نرجس که گریه می‌کرد: - چیزی نیست.. باید برم دکتر. نون‌ها رو از روی زمین جمع کن، برو به بابا زنگ بزن. بگو مامان رفت دکتر. خانم انصاری لعیا را توی ماشینش نشاند و سریع راه افتاد. - تو با این حالت چرا راه افتادی تو خیابون؟ شوهرت کجاست؟ لعیا لب گزید. اشک سر خورد روی گونه‌اش. - کار اداری داشت باید می‌رفت... آخه کوکو سبزی درست کردم، آقاسینا کوکو رو با نون گرم خیلی دوست داره... رفتم یکم نون بخرم. - ای خدا... از دست تو! کم خودت رو وقف این حاج‌آقا کن.. آخر می‌ذاره می‌ره‌ها. لعیا سرش را چسباند به صندلی و جمع شد توی خودش. انگار که غم دنیا ریخته باشد توی دلش هق زد و چنگ کشید به کاور چرمی ماشین. - کجا می‌ره؟ چرا باید بره؟ خانم انصاری لب گزید: - یه چیزی گفتم دیگه.. چه بدونم. درد، لعیا را بی‌طاقت کرده بود. بالاخره رسیدند بیمارستان و لعیا وقتی به خودش آمد، بهدار داشت کمک می‌کرد لباس‌هایش را عوض کند. سینا بعد از تماس نرجس، کارش را نیمه رها کرد و از اداره بیرون دوید. حتی صبر نکرد که پوشه را از مسئول بایگانی تحویل بگیرد. نشست توی ماشین. موبایلش را از توی جیب قبا بیرون کشید. کف دستش عرق کرده بود. - به کی خبر بدم الان؟ چشمش را روی هم گذاشت و آخر برای حسن نوشت: - سلام.. لطفاً مامان رو بیار تهران. پشت سرش شماره لعیا را گرفت. میان بوق‌های کش‌دار موبایل توی دستش لرزید و بعد صدای آهسته‌ای که جواب داد: - الو... - لعیا خانم؟! صدای خش‌خشی از پشت گوشی آمد و پاسخ گرفت: - لعیا اتاق عمله حاج‌آقا... لباس آمده کرده بیارید اینجا؟ سینا آهسته نفسی گرفت و به همان آرامی گفت: - بله، الان میارم. تماس را قطع کرد و پیام حسن را باز کرد." سلام چشم همین الان میارمشون." استارت زد و رفت سمت خانه. زیر لب ذکر می‌گفت و برای سلامتی لعیا دعا می‌کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
AUD-20221204-WA0000.
زمان: حجم: 3.6M
🌺صوت حدیث کسا 🎤محسن فرهمند ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠