خودسازی
امام علی علیه السلام: دوستی بر پایه انصاف استوار می شود.
غررالحکم/ح6190
اگر رعایت انصاف درباره اطرافیان و دوستان بشود و حقوق آنها چه مادی و چه معنوی رعایت شود، دوستی پایدار می شود و انسانها از یکدیگر رنجش و کدورتی نخواهند داشت.
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر نماز اول وقت نمیخوانید گوش کنید
🎙شیخ اسماعیل #رمضانی
🟢@ashti_bakhoda
https://eitaa.com/ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت73🎬 کیسهی نان را توی دستش جابهجا کرد و کلید را از توی جیب مانتواش بیرون کشید. چا
#انفرادی2⛓
#قسمت74🎬
صدای گریهی نوزاد پیچیده بود توی خانه. گریهی بلند و از سر درد. نرجس نزدیک لعیا شد و نگاهی به صورت خواهرش کرد و با ناراحتی گفت:
- مامانی، نجمه چرا انقدر گریه میکنه؟
لعیا دخترکش را توی آغوشش جابهجا کرد و تکانش داد:
- واکسن زده، دردش گرفته. شما برو بخواب مامانجان.
نرجس لبش را برگرداند و دست برد توی موهایش. چشم چپش را با پشت دست ماساژ داد:
- ولی با این سرصدا که من خوابم نمیبره.
سینا پشت سرش ایستاد و دست کشید به سرش.
- الان آروم میشه بابایی. دارو خورده.
نرجس سرتکان داد و رفت سمت اتاق سینا نجمه را از آغوش همسرش گرفت:
- یکم بشین. من نگهش میدارم.
لعیا روی زمین نشست و تکیه داد به پشتی.
- فقط پاشو تکون نده دردش میگیره.
سینا دخترک را محکم به سینه چسباند و از زیر گلویش بو کشید و صورتش را بوسید. دخترک با چشمانی که تازه موقع گریه اشک تولید میکرد زل زد به پدر. محمدجواد از توی حیاط وارد خانه شد.
لعیا با دیدنش لبخند زد و دستش را دراز کرد و سر تکان داد.
محمدجواد نزدیک مادر شد. لعیا صورتش را بوسید:
- شبتبهخیر پسرم!
- شب شما هم به خیر
سینا آرام کنار تشک نجمه که نزدیک لعیا بود، نشست. دخترک را که آرام گرفته بود روی زانو خواباند. محمد جواد رو کرد به سینا و با لبخند پهنی گفت:
- شب بخیر پدر!
سینا خندید و چشمکی زد:
- باز گفت پدر... منم مجبورم بگم شب بخیر پسر!
محمدجواد با خنده رفت سمت اتاق. سینا رو به لعیا کرد:
- این پسرت این حرفا رو از کجا در میاره؟
لعیا خندید و شانه بالا انداخت.
- حرفای تو رو تقلید میکنه!
سینا تکخندی زد. دخترک را آهسته روی تشک گذاشت و پارچه روی تشک را دور کمر و پای او پیچید.
- میذاشتی وقتی برگشتید واکسن رو میزدی.
لعیا خمیازهای کشید و کشوقوسی به خودش داد.
- دیر میشد دیگه نمیزدن براش. اشکالی نداره تا پسفردا خوب میشه. تو هم میاومدی خب.
سینا دست به زانو گرفت و ایستاد.
- نمیشه که کلی کار دارم. این ماه طلاییه نباید از دستش بدم، بعدش بچهها درگیر درس و مدرسه بشن یکم سخت میشه کارم. شما برید، سلام منو هم به حضرت معصومه سلام الله علیها برسونید. منم آخر ماه میام دنبالتون.
رفت سمت اتاق و با رختخواب و دو پتو بیرون آمد و کنار تشک نجمه گذاشت. لعیا خودش را جلو کشید و مشغول پهنکردن شد:
- خانم راد زنگ زد امروز. گفت که تو مسجد دعوا شده.
سینا یکی از پتوها را برداشت و روی مبل روبهروی لعیا نشست. ابرو بالا انداخت و گفت:
- دعوا؟ چه دعوایی؟
لعیا سر تکان داد:
- نمیدونم. این دفعهی چهارمه زنگ میزنه میگه جلوی حاجآقا رو بگیر اگه میخواید اینجا دووم بیارید، به حاج آقا بگو بیاد نمازش رو بخونه و دو خط روضه بخونه بره. بقیهاش به اون ربطی نداره.
سینا نفس عمیقی گرفت. دستی به گردنش کشید:
- روضه اگه توش روشنگری نباشه، چه فایدهای داره؟ روضه که فقط گریه نیست.
لعیا رختخواب را مرتب کرد و ایستاد. به طرف تلویزیون که پایین رختخواب قرار داشت رفت. زانو زد کنار میز و آهسته گفت:
- نخواستم بگم که نگران نشی. ولی با این حرفا و تماسهای خانم راد ترسیدم.
کشو را باز کرد. از توی کشو چند برگه و پاکت برداشت و برگشت سمت سینا:
- یه هفتهست صبحبهصبح که از خونه میزنی بیرون اینا رو میندازن تو خونه.
سینا کاغذها را گرفت و تای یکی از آنها باز کرد. رنگش پرید؛ به سختی لبخند زد:
- نگران نباش، حتماً یکی میخواد شوخی کنه!
لعیا اخم کرد.
- شوخی؟! اسم بچههای منو میاره، میگه جلوی تو رو بگیرم وگرنه داغ میذاره به دلم. این شوخیه؟ اگرم هست، خیلی مسخرهست. سینا مگه تو داری تو اون مسجد چیکار میکنی؟! این چه محلهایه منو آوردی توش؟ داری چیکار میکنی؟
سینا خندید و دست لعیا را گرفت و کنار خود نشاند.
- هیچی عزیزم، دارم وظیفهم رو انجام میدم. هیچکاری خارج از وظیفهام نیست.
لعیا ناخن شستش را جوید. ترس توی چشمش موج میزد:
- سینا، به بسته شدن باشگاه فریاد که ربط نداره؟ داره؟ جان لعیا راست بگو... میگن تو باعث بسته شدنش شدی. خانم انصاری هم میگفت...
سینا پرید بین حرفش. اخم صورتش را پوشانده بود.
- بسه لعیا... دیگه نمیخواد با این خانما رفتوآمد کنی و گوش به حرف کسی بدی. استرس برای تو و اون بچهای که شیر میخوره خوب نیست.
لعیا دندان بهم سایید.
- با همین بهانهها ازم مخفی کردی که بهت سنگ زدن؟
سینا سر تکان داد و چشم برهم گذاشت:
- برو بخواب لعیا جان. الان نجمه دوباره بیدار میشه.
لعیا بغض کرد:
- چرا نگفتی؟ دیگه داری چی رو مخفی میکنی؟!
سینا بازوی او را فشرد:
- کار چارتا نوجوون که گفتن نداشت. الان همون بچهها صف اول تمام برنامههان. برو بخواب بعد حرف میزنیم.
لعیا از کنارش بلند شد. چراغها را خاموش کرد روی رختخواب دراز کشید.
#پایان_قسمت74✅
📆 #14040927
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت74🎬 صدای گریهی نوزاد پیچیده بود توی خانه. گریهی بلند و از سر درد. نرجس نزدیک لعیا
#انفرادی2⛓
#قسمت75🎬
لحظهی آخر همزمان با صدای فرو رفتن مبل، صدای سینا را شنید:
- خدایا خودت به خیر بگذرون...
______________________________
هوای دم صبح اواخر شهریور، مطبوع بود. از آنهایی که حال آدم را خوب میکنند. حالش خوب بود، آنقدر خوب که حتی وقتی برای اولینبار پدر شد این حال را نداشت. نماز صبح را توی مسجد امامت کرد. دفتر پاسخگویی را سپرد به سیدهادی و خودش به خانه برگشت. میخواست وسایلش را جمع کند. قرار بود بعد طلوع آفتاب حرکت کنند سمت قم.
رسیده بود ابتدای کوچهی یکمتری که صدای قدمهای پرشتاب و صدای نازک زنانهای او را متوقف کرد.
- ببخشید!.. حاجآقا..
نیمدور چرخید سمت راست. نگاهش را انداخت پایین. نفس لرزانی کشید. زن قدمی نزدیک شد و گفت:
- سؤال داشتم. من محل کارم دوره.. اینه که الان مزاحم شدم.. زمان دیگه نمیتونستم. پول کاشت ناخن ایراد داره؟!
- اول بفرمایید مرجع تقلیدتون؟
زن شانه بالا انداخت:
- چی هست؟
سینا اخم کرد. عبا را روی دوشش صاف کرد:
- نمیدونید؟ یه کتاب میگم مطالعه کنید سؤالهای ابتداییتون رو جواب میگیرید حتماً.
دست برد توی جیبش و دفترچه کوچکی بیرون کشید. اسم کتاب را روی برگه نوشت و آن را گرفت سمت زن. خودکار را گذاشت توی جیبش.
- با اجازه..
چرخید و پا درون کوچه گذاشت. صدای قدمها با او وارد کوچه شد. نفسش را حبس کرد و چرخید. چند مرد، همراه زنی که سؤال پرسیده بود وارد کوچه شدند. چشمانش گرد شد. قدمی عقب رفت.
- چندبار هشدار دادیم... چرا جدی نگرفتی؟
مردی که گوشهی ابرویش شکسته بود جلو آمد:
- فکر کردی باشگاه پلمپ شد همه چی تمومه؟! هرچی میکشیم از شماهاست که گند زدید به زندگی ما...
سینا سری به تأسف تکان داد. گردنش را کشید:
- منم چندبار بهتون تذکر دادم که جای باشگاه با سانس مختلط و به بهانهی ورزش و ساعت رایگان روی ذهن نوجوونها تأثیر گذاشتن.. جاش اینجا نیست!
مرد دیگری گفت:
- میتونستیم مسالمتآمیز کنار هم زندگی کنیم. با تو و روضههات کاری نداشتیم. تو پا کردی تو کفش ما...
- پای من تو کفش خودمه! هر کس بخواد به دین مردم، به اعتقاد و باور مردم لطمه بزنه جلوش میایستم! حرفاتون تموم شد؟
چرخید و دو قدم برداشت سمت خانه. مرد فریادی کشید و بازوی سینا را گرفت. او را کوبید به در.
- از وقتی پات باز شد تو این محل کلی خسارت دیدیم..میدونی چند دلار و یورو میشه؟! فکر کردی به همین سادگی ازت میگذریم؟ دوباره او را محکم کوبید به در. صدای لرزش در خانه پیچید توی محله. فریاد کشید:
- تا کل زندگیت رو ازت نگیرم، تا به آتیشت نکشم ازت دست بر نمیدارم.
#پایان_قسمت75✅
📆 #14040927
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠