eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت70🎬 آخرین امضا هم پای برگه حکمش زده شد و خیال او هم راحت شد. پرونده را از روی میز ب
🎬 محله‌ی خلوتی بود. درختان بلند و کهن‌سال کنار خیابان او را یاد محله‌ی خودشان انداخت. نجوا کرد: - اینجا رو ببینه حتماً راضی میشه. معلومه باصفاست. نگرایش حتماً بخاطر فسقلیِ بهونه‌گیرشه. پیچید توی یکی از خیابان‌های فرعی. نگاهی به آدرس روی داشبورد انداخت. ماشین را کنار خیابان کشید و پیاده شد. عبا را روی دوش انداخت و قدم‌زنان جلو رفت. پیچید توی یکی از کوچه‌ها و باز آدرس را چک کرد. لعیا و نگرانی‌اش توی ذهن سینا بالاوپایین می‌شد. توی همین خیالات بود که چشمش افتاد به ماشین کنار کوچه. کاپوتش بالا بود. زنی دست به کمر زده بود و داشت به موتور ماشین نگاه می‌کرد. نزدیک زن شد. - ببخشید خانم!.. مشکلی هست؟ زن دست از کمر برداشت و چرخید سمت سینا: - بله... خ... حرفش را خورد: - اوه!.. مزاحم شما نمی‌شم حاج آقا... شال از سر زن افتاد. سینا نگاهش به موتور ماشین بود. در خانه‌ی روبه‌رویی باز شد و مردی پا به کوچه گذاشت. - عسل! تو که هنوز نرفتی... زن چرخید سمت مرد: - وامونده روشن نمیشه... - اجازه می‌دید یه نگاه بندازم؟ زن دندان بهم سایید. - ماشین تعمیرکار می‌خواد نه موعظه، کاری ازتون بر نمیاد. مرد خندید و از خانه بیرون زد و کنار عسل ایستاد: - اینو درست گفت. شما بفرمایید یه گوش پیدا کنید که بخواد حرفتون‌و بشنوه. سینا ابرو بالا انداخت. لبش را تر کرد نگاهش را دوخت به چشمان مرد: - چون بحثش رو پیش کشیدین باید بگم، از قضا بلدم ماشین رو هم موعظه کنم... اگه شما اجازه بدید یه نگاهی بهش بندازم. نگاهی بین زن و مرد رد و بدل شد. زن شانه بالا انداخت و مرد گفت: - بفرما ... سینا قدمی جلو گذاشت و بادقت زل زد به موتور ماشین. - چیزیش نیست.. یه ربع بیشتر کار نداره... اگه یه جعبه ابزار برام بیارید درستش می‌کنم. زن و مرد دوباره نگاهی بین هم رد و بدل کردند. زن پشت چشمی نازک کرد. مرد برگشت توی خانه و با جعبه ابزار بیرون آمد. دقیقاً بعد پانزده دقیقه سینا ماشین را تعمییر کرد. مرد و زن هر دو انگشت به دهان مانده بودند. سینا در کاپوت را بست و گفت: - اینم از این.. کاملاً نصیحت پذیر بود. مرد قدم جلو گذاشت و دست دراز کرد سمت سینا. - خیلی ممنون حاج آقا! باورم نمیشه.. این مهارت و این سرعت عمل فقط از یه اوستاکار برمیاد! سینا دستش را بالا گرفت و گفت: - دستم کثیفه... مرد دستش را گرفت و فشرد. - عیبی نداره، خیلی ممنون. سینا لبخند زد. مرد دستش را گرفت سمت خانه و گفت: - توی حیاط شیر آب هست،..بفرمایید دستتون‌و بشورید. لباستون سفیده کثیف میشه. سینا بعد شستن دست‌هایش، لباس‌هایش‌را مرتب کرد. مرد کنارش ایستاد و گفت: - حاج آقا، یه چیز می‌گم ناراحت نشید، ولی چقدر تقدیم کنم؟ سینا خندید و شانه مرد را فشرد: - هیچی.. عالم همسایگی این حرفا رو نداره. فکر کنم خونه‌ای که قراره توش زندگی کنم توی این کوچه باشه. اشاره کرد به آن سوی خیابان و کوچه باریک یک‌متری که یک درخت توت مقابلش بود. - آها... این که خونه مسجده.. پس امام جماعت مسجدی... باشه پس بعداً از خجالتتون در میام. سینا از مرد فاصله گرفت و رفت سمت کوچه یک‌متری. نگاهی به داخل کوچه انداخت. کوچه بن‌بست بود و راه به جایی نداشت. تنها یک در انتهای کوچه بود. صدای اذان پیچید توی گوشش. اول باید به مسجد سری می‌زد و کلید خانه را از خادم مسجد تحویل می‌گرفت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت71🎬 محله‌ی خلوتی بود. درختان بلند و کهن‌سال کنار خیابان او را یاد محله‌ی خودشان اند
🎬 گرمای خرداد داشت خودش را نشان می‌داد. این دو ماه گذشته یک‌پایش تهران بود و یکی قم. مجبور بود تا تمام شدن مدرسه‌ی بچه‌ها صبر کند. از ماشین پیاده شد و تسبیحش را دور مچ پیچید. نگاه کنجکاوش را به لعیا دوخت. لعیا با لب‌های آویزان چشمش را بین سینا و کوچه‌ی طولانی و یک متری خانه‌ی جدیدش جابه‌جا کرد. صورتش رفته بود توی هم. - سینا!.. اینجا که مثل زندون می‌مونه با این دیواراش... سینا دست گذاشت پشت کمر لعیا و او را به جلو هول داد: - ولی حیاطش باصفاست. دوتا درخت خوشگل داره.. برو ببین بعد قضاوت کن.. لعیا بسم‌الله گفت و پا به کوچه گذاشت. نفسش در سینه حبس شد. انگار که دیوارهای کوچه‌ی تنگ بر سرش بریزد، راه رفتن برایش دشوار شد. دست به دیوار گرفت و قدم جلو گذاشت. سینا در را باز کرد. روی در سه‌تا برآمدگی عمودی بود. نرجس و محمدجواد از زیر دستش رد شدند و پریدند توی خانه. خندید و در را نگه‌ داشت. - بفرمایید خانم. لعیا درحالی‌که نیم‌نگاهش را به سینا می‌داد و پا به داخل خانه می‌گذاشت لب زد: - به خدا ظلمه منو آوردی اینجا... چین افتاد میان ابروهای سینا. صدایش لرزید: - لعیا؟! لعیا پله کوتاه جلوی در را پایین رفت. چشمش به حیاط افتاد. درختان سبز و با نشاط توی باغچه‌ی وسط حیاط ایستاده بودند. چرخید سمت سینا. صورتش هنوز درهم بود. - منظوری نداشتم سینا.. دلم گرفته فقط... من یه عمر اونجا زندگی کردم. سخته که بیام اینجا... نرجس و محمدجواد با شوق دور باغچه می‌چرخیدند و دنبال هم می‌کردند. سینا چانه بالا انداخت و دسته کلید را گرفت سمت لعیا. - در ورودی قفله.. برید تو من برم چمدون‌ها رو بیارم. کلید را گرفت و سینا رفت. لعیا پوف کلافه‌ای کشید و به طرف ساختمان خانه رفت. - بازم دل‌خور شد..چیکار کنم حالا.. دست به دیوار گرفت و پله جلوی در را بالا رفت. شیشه‌های در آبی بود و رنگ چارچوب، سفید. کلید را توی قفل چرخاند و صدا زد: - بچه‌ها بیاید بریم تو... ببینیم بابا خونه رو چجوری چیده. کفشش را بیرون کشید. بسم‌الله گفت. پرده را کنار زد. نرجس پشت سر مادر و زودتر از محمدجواد وارد شد و با شوق گفت: - وای اینجا چقدر قشنگه... لعیا چادر را از سر برداشت و چشم چرخاند دور خانه. لبخند نشست روی لب‌هایش. نورگیر خانه عالی بود. علاوه بر در شیشه‌ای، دو پنجره‌ی بزرگ داشت. به سمت چپ قدم برداشت و لبه تاقچه کوتاه پنجره نشست و زل زد به پذیرایی که با دو فرش دوازده متری پوشیده شده بود. نرجس و محمدجواد تمام درها را باز کرده بودند. دو اتاق‌خواب خانه روبه‌روی پنجره بود و گوشه سمت چپ، حمام قرار داشت. سمت راست یک در بود و کنارش یک پنجره‌ی کوچک. نرجس همان در را باز کرد و گفت: - وای مامان!.. اینجا آشپزخونه‌ست، ولی چقدر هنوز بهم ریخته‌ست. در باز شد و سینا با دو چمدان بزرگ وارد. لعیا ایستاد و به طرفش رفت. در همان حال رو کرد به نرجس: - خب مامان‌جان خونه جدید طول می‌کشه مرتب بشه.. نزدیک سینا شد و دست برد سمت چمدان سورمه‌ای. - تو دست نزن، خودم می‌برم. چطوره؟ خوشت اومد؟ لعیا شانه بالا انداخت. - باصفاست. کنار میام باهاش... سینا لبش را تر کرد. - پس نگو دارم ظلم می‌کنم. - از دهنم پرید. چرخید و قدم برداشت سمت آشپزخانه. لبخند نشست روی لبش. اجاق گاز و سینک ظرفشویی درست زیر پنجره آشپزخانه بود. - خب داره قابل تحمل‌تر میشه... با صدای سینا شانه‌اش بالا پرید: - دیگه خیلی عمیق وسایل رو نچیدم فقط تیکه‌های بزرگ و نصب کردم، دست نزدم گفتم خودت بیای با سلیقه خودت بچینی. لعیا خندید و دست برد سمت موهای سینا. تارهای روی پیشانی را کنار زد و گفت: - لطف کردی واقعاً... هرچند سلیقه‌ت بد نیست! سینا ابرو بالا انداخت و دست به کمر زد: - بد نیست؟!.. عالیه! وقتی تو رو انتخاب کردم معلومه عالیه. لعیا بلند خندید و سرش را تکان داد. توی این شرایط جدید باید منعطف می‌بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت72🎬 گرمای خرداد داشت خودش را نشان می‌داد. این دو ماه گذشته یک‌پایش تهران بود و یکی
🎬 کیسه‌ی نان را توی دستش جابه‌جا کرد و کلید را از توی جیب مانتو‌اش بیرون کشید. چادرش را به دندان گرفت. کلید را توی قفل چرخاند و در را هول داد: - ببخشید حاج‌آقا هستند؟! هین بلندی کشید و شانه‌‌اش بالا پرید. دست گذاشت روی سینه‌اش و چند بار نفس عمیق گرفت. نوک انگشتان دست و پایش یخ زده بود. دستش را گرفت به دیوار. بدنش می‌لرزید. چشم بست و آهسته چرخید. چشمش افتاد به پسر جوان پشت سرش که موهای صورتش هنوز کامل در نیامده بود. صدایش می‌لرزید: - نه... نیستن. - کی میان؟! سرش شروع کرد به تیر کشیدن. - کار... اداری... داشتن. پسر دست کشید به گردنش و تکانی به فکش داد: - آها، می‌خواستم ببینم که برنامه کوه پنجشنبه سرجاشه یا نه. با اجازه... پسر چرخید. لعیا لرزید. انگار قلبش داشت از جایش کنده می‌شد. خواست قدم بردارد و از پله‌ی جلوی در پایین برود، درد عمیق مثل یک نیزه فرو رفت توی کمرش. پنجه‌اش را گره کرد به لنگه در. - آخ... کمرش خم شد. چشمش اشک را جاری کرد روی صورتش. صدای نرجس از توی خانه آمد: - مامان چرا نمیای تو... هی... چی شده؟ لعیا بی‌اختیار آوای درد سر داد. نان‌ها از دستش افتاد و روی زمین نشست. - نرجس... برو... خانم انصاری... نرجس نگذاشت حرفش تمام شود. دوید و رفت. طولی نکشید که نرجس همراه خانم انصاری برگشت. - چت شد دختر؟! لعیا دست خانم انصاری را گرفت و درحالی‌که به سختی می‌ایستاد رو کرد به نرجس که گریه می‌کرد: - چیزی نیست.. باید برم دکتر. نون‌ها رو از روی زمین جمع کن، برو به بابا زنگ بزن. بگو مامان رفت دکتر. خانم انصاری لعیا را توی ماشینش نشاند و سریع راه افتاد. - تو با این حالت چرا راه افتادی تو خیابون؟ شوهرت کجاست؟ لعیا لب گزید. اشک سر خورد روی گونه‌اش. - کار اداری داشت باید می‌رفت... آخه کوکو سبزی درست کردم، آقاسینا کوکو رو با نون گرم خیلی دوست داره... رفتم یکم نون بخرم. - ای خدا... از دست تو! کم خودت رو وقف این حاج‌آقا کن.. آخر می‌ذاره می‌ره‌ها. لعیا سرش را چسباند به صندلی و جمع شد توی خودش. انگار که غم دنیا ریخته باشد توی دلش هق زد و چنگ کشید به کاور چرمی ماشین. - کجا می‌ره؟ چرا باید بره؟ خانم انصاری لب گزید: - یه چیزی گفتم دیگه.. چه بدونم. درد، لعیا را بی‌طاقت کرده بود. بالاخره رسیدند بیمارستان و لعیا وقتی به خودش آمد، بهدار داشت کمک می‌کرد لباس‌هایش را عوض کند. سینا بعد از تماس نرجس، کارش را نیمه رها کرد و از اداره بیرون دوید. حتی صبر نکرد که پوشه را از مسئول بایگانی تحویل بگیرد. نشست توی ماشین. موبایلش را از توی جیب قبا بیرون کشید. کف دستش عرق کرده بود. - به کی خبر بدم الان؟ چشمش را روی هم گذاشت و آخر برای حسن نوشت: - سلام.. لطفاً مامان رو بیار تهران. پشت سرش شماره لعیا را گرفت. میان بوق‌های کش‌دار موبایل توی دستش لرزید و بعد صدای آهسته‌ای که جواب داد: - الو... - لعیا خانم؟! صدای خش‌خشی از پشت گوشی آمد و پاسخ گرفت: - لعیا اتاق عمله حاج‌آقا... لباس آمده کرده بیارید اینجا؟ سینا آهسته نفسی گرفت و به همان آرامی گفت: - بله، الان میارم. تماس را قطع کرد و پیام حسن را باز کرد." سلام چشم همین الان میارمشون." استارت زد و رفت سمت خانه. زیر لب ذکر می‌گفت و برای سلامتی لعیا دعا می‌کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
AUD-20221204-WA0000.
زمان: حجم: 3.6M
🌺صوت حدیث کسا 🎤محسن فرهمند ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۵۰ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
250.mp3
زمان: حجم: 1.1M
✅ قرائت صفحه ۲۵۰ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا