💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت70🎬 آخرین امضا هم پای برگه حکمش زده شد و خیال او هم راحت شد. پرونده را از روی میز ب
#انفرادی2⛓
#قسمت71🎬
محلهی خلوتی بود. درختان بلند و کهنسال کنار خیابان او را یاد محلهی خودشان انداخت. نجوا کرد:
- اینجا رو ببینه حتماً راضی میشه. معلومه باصفاست. نگرایش حتماً بخاطر فسقلیِ بهونهگیرشه.
پیچید توی یکی از خیابانهای فرعی. نگاهی به آدرس روی داشبورد انداخت. ماشین را کنار خیابان کشید و پیاده شد. عبا را روی دوش انداخت و قدمزنان جلو رفت. پیچید توی یکی از کوچهها و باز آدرس را چک کرد. لعیا و نگرانیاش توی ذهن سینا بالاوپایین میشد. توی همین خیالات بود که چشمش افتاد به ماشین کنار کوچه. کاپوتش بالا بود. زنی دست به کمر زده بود و داشت به موتور ماشین نگاه میکرد. نزدیک زن شد.
- ببخشید خانم!.. مشکلی هست؟
زن دست از کمر برداشت و چرخید سمت سینا:
- بله... خ...
حرفش را خورد:
- اوه!.. مزاحم شما نمیشم حاج آقا...
شال از سر زن افتاد. سینا نگاهش به موتور ماشین بود.
در خانهی روبهرویی باز شد و مردی پا به کوچه گذاشت.
- عسل! تو که هنوز نرفتی...
زن چرخید سمت مرد:
- وامونده روشن نمیشه...
- اجازه میدید یه نگاه بندازم؟
زن دندان بهم سایید.
- ماشین تعمیرکار میخواد نه موعظه، کاری ازتون بر نمیاد.
مرد خندید و از خانه بیرون زد و کنار عسل ایستاد:
- اینو درست گفت. شما بفرمایید یه گوش پیدا کنید که بخواد حرفتونو بشنوه.
سینا ابرو بالا انداخت. لبش را تر کرد نگاهش را دوخت به چشمان مرد:
- چون بحثش رو پیش کشیدین باید بگم، از قضا بلدم ماشین رو هم موعظه کنم... اگه شما اجازه بدید یه نگاهی بهش بندازم.
نگاهی بین زن و مرد رد و بدل شد. زن شانه بالا انداخت و مرد گفت:
- بفرما ...
سینا قدمی جلو گذاشت و بادقت زل زد به موتور ماشین.
- چیزیش نیست.. یه ربع بیشتر کار نداره... اگه یه جعبه ابزار برام بیارید درستش میکنم.
زن و مرد دوباره نگاهی بین هم رد و بدل کردند. زن پشت چشمی نازک کرد. مرد برگشت توی خانه و با جعبه ابزار بیرون آمد.
دقیقاً بعد پانزده دقیقه سینا ماشین را تعمییر کرد.
مرد و زن هر دو انگشت به دهان مانده بودند. سینا در کاپوت را بست و گفت:
- اینم از این.. کاملاً نصیحت پذیر بود.
مرد قدم جلو گذاشت و دست دراز کرد سمت سینا.
- خیلی ممنون حاج آقا! باورم نمیشه.. این مهارت و این سرعت عمل فقط از یه اوستاکار برمیاد!
سینا دستش را بالا گرفت و گفت:
- دستم کثیفه...
مرد دستش را گرفت و فشرد.
- عیبی نداره، خیلی ممنون.
سینا لبخند زد. مرد دستش را گرفت سمت خانه و گفت:
- توی حیاط شیر آب هست،..بفرمایید دستتونو بشورید. لباستون سفیده کثیف میشه.
سینا بعد شستن دستهایش، لباسهایشرا مرتب کرد. مرد کنارش ایستاد و گفت:
- حاج آقا، یه چیز میگم ناراحت نشید، ولی چقدر تقدیم کنم؟
سینا خندید و شانه مرد را فشرد:
- هیچی.. عالم همسایگی این حرفا رو نداره. فکر کنم خونهای که قراره توش زندگی کنم توی این کوچه باشه.
اشاره کرد به آن سوی خیابان و کوچه باریک یکمتری که یک درخت توت مقابلش بود.
- آها... این که خونه مسجده.. پس امام جماعت مسجدی... باشه پس بعداً از خجالتتون در میام.
سینا از مرد فاصله گرفت و رفت سمت کوچه یکمتری. نگاهی به داخل کوچه انداخت. کوچه بنبست بود و راه به جایی نداشت. تنها یک در انتهای کوچه بود. صدای اذان پیچید توی گوشش. اول باید به مسجد سری میزد و کلید خانه را از خادم مسجد تحویل میگرفت.
#پایان_قسمت71✅
📆 #14040925
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت71🎬 محلهی خلوتی بود. درختان بلند و کهنسال کنار خیابان او را یاد محلهی خودشان اند
#انفرادی2⛓
#قسمت72🎬
گرمای خرداد داشت خودش را نشان میداد. این دو ماه گذشته یکپایش تهران بود و یکی قم. مجبور بود تا تمام شدن مدرسهی بچهها صبر کند.
از ماشین پیاده شد و تسبیحش را دور مچ پیچید. نگاه کنجکاوش را به لعیا دوخت. لعیا با لبهای آویزان چشمش را بین سینا و کوچهی طولانی و یک متری خانهی جدیدش جابهجا کرد. صورتش رفته بود توی هم.
- سینا!.. اینجا که مثل زندون میمونه با این دیواراش...
سینا دست گذاشت پشت کمر لعیا و او را به جلو هول داد:
- ولی حیاطش باصفاست. دوتا درخت خوشگل داره.. برو ببین بعد قضاوت کن..
لعیا بسمالله گفت و پا به کوچه گذاشت. نفسش در سینه حبس شد. انگار که دیوارهای کوچهی تنگ بر سرش بریزد، راه رفتن برایش دشوار شد. دست به دیوار گرفت و قدم جلو گذاشت.
سینا در را باز کرد. روی در سهتا برآمدگی عمودی بود. نرجس و محمدجواد از زیر دستش رد شدند و پریدند توی خانه. خندید و در را نگه داشت.
- بفرمایید خانم.
لعیا درحالیکه نیمنگاهش را به سینا میداد و پا به داخل خانه میگذاشت لب زد:
- به خدا ظلمه منو آوردی اینجا...
چین افتاد میان ابروهای سینا. صدایش لرزید:
- لعیا؟!
لعیا پله کوتاه جلوی در را پایین رفت. چشمش به حیاط افتاد. درختان سبز و با نشاط توی باغچهی وسط حیاط ایستاده بودند. چرخید سمت سینا. صورتش هنوز درهم بود.
- منظوری نداشتم سینا.. دلم گرفته فقط... من یه عمر اونجا زندگی کردم. سخته که بیام اینجا...
نرجس و محمدجواد با شوق دور باغچه میچرخیدند و دنبال هم میکردند. سینا چانه بالا انداخت و دسته کلید را گرفت سمت لعیا.
- در ورودی قفله.. برید تو من برم چمدونها رو بیارم.
کلید را گرفت و سینا رفت. لعیا پوف کلافهای کشید و به طرف ساختمان خانه رفت.
- بازم دلخور شد..چیکار کنم حالا..
دست به دیوار گرفت و پله جلوی در را بالا رفت. شیشههای در آبی بود و رنگ چارچوب، سفید. کلید را توی قفل چرخاند و صدا زد:
- بچهها بیاید بریم تو... ببینیم بابا خونه رو چجوری چیده.
کفشش را بیرون کشید. بسمالله گفت. پرده را کنار زد. نرجس پشت سر مادر و زودتر از محمدجواد وارد شد و با شوق گفت:
- وای اینجا چقدر قشنگه...
لعیا چادر را از سر برداشت و چشم چرخاند دور خانه. لبخند نشست روی لبهایش. نورگیر خانه عالی بود. علاوه بر در شیشهای، دو پنجرهی بزرگ داشت. به سمت چپ قدم برداشت و لبه تاقچه کوتاه پنجره نشست و زل زد به پذیرایی که با دو فرش دوازده متری پوشیده شده بود.
نرجس و محمدجواد تمام درها را باز کرده بودند. دو اتاقخواب خانه روبهروی پنجره بود و گوشه سمت چپ، حمام قرار داشت.
سمت راست یک در بود و کنارش یک پنجرهی کوچک. نرجس همان در را باز کرد و گفت:
- وای مامان!.. اینجا آشپزخونهست، ولی چقدر هنوز بهم ریختهست.
در باز شد و سینا با دو چمدان بزرگ وارد. لعیا ایستاد و به طرفش رفت. در همان حال رو کرد به نرجس:
- خب مامانجان خونه جدید طول میکشه مرتب بشه..
نزدیک سینا شد و دست برد سمت چمدان سورمهای.
- تو دست نزن، خودم میبرم. چطوره؟ خوشت اومد؟
لعیا شانه بالا انداخت.
- باصفاست. کنار میام باهاش...
سینا لبش را تر کرد.
- پس نگو دارم ظلم میکنم.
- از دهنم پرید.
چرخید و قدم برداشت سمت آشپزخانه. لبخند نشست روی لبش. اجاق گاز و سینک ظرفشویی درست زیر پنجره آشپزخانه بود.
- خب داره قابل تحملتر میشه...
با صدای سینا شانهاش بالا پرید:
- دیگه خیلی عمیق وسایل رو نچیدم فقط تیکههای بزرگ و نصب کردم، دست نزدم گفتم خودت بیای با سلیقه خودت بچینی.
لعیا خندید و دست برد سمت موهای سینا. تارهای روی پیشانی را کنار زد و گفت:
- لطف کردی واقعاً... هرچند سلیقهت بد نیست!
سینا ابرو بالا انداخت و دست به کمر زد:
- بد نیست؟!.. عالیه! وقتی تو رو انتخاب کردم معلومه عالیه.
لعیا بلند خندید و سرش را تکان داد. توی این شرایط جدید باید منعطف میبود.
#پایان_قسمت72✅
📆 #14040926
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت72🎬 گرمای خرداد داشت خودش را نشان میداد. این دو ماه گذشته یکپایش تهران بود و یکی
#انفرادی2⛓
#قسمت73🎬
کیسهی نان را توی دستش جابهجا کرد و کلید را از توی جیب مانتواش بیرون کشید. چادرش را به دندان گرفت. کلید را توی قفل چرخاند و در را هول داد:
- ببخشید حاجآقا هستند؟!
هین بلندی کشید و شانهاش بالا پرید. دست گذاشت روی سینهاش و چند بار نفس عمیق گرفت. نوک انگشتان دست و پایش یخ زده بود.
دستش را گرفت به دیوار. بدنش میلرزید. چشم بست و آهسته چرخید. چشمش افتاد به پسر جوان پشت سرش که موهای صورتش هنوز کامل در نیامده بود. صدایش میلرزید:
- نه... نیستن.
- کی میان؟!
سرش شروع کرد به تیر کشیدن.
- کار... اداری... داشتن.
پسر دست کشید به گردنش و تکانی به فکش داد:
- آها، میخواستم ببینم که برنامه کوه پنجشنبه سرجاشه یا نه. با اجازه...
پسر چرخید. لعیا لرزید. انگار قلبش داشت از جایش کنده میشد. خواست قدم بردارد و از پلهی جلوی در پایین برود، درد عمیق مثل یک نیزه فرو رفت توی کمرش. پنجهاش را گره کرد به لنگه در.
- آخ...
کمرش خم شد. چشمش اشک را جاری کرد روی صورتش. صدای نرجس از توی خانه آمد:
- مامان چرا نمیای تو... هی... چی شده؟
لعیا بیاختیار آوای درد سر داد. نانها از دستش افتاد و روی زمین نشست.
- نرجس... برو... خانم انصاری...
نرجس نگذاشت حرفش تمام شود. دوید و رفت. طولی نکشید که نرجس همراه خانم انصاری برگشت.
- چت شد دختر؟!
لعیا دست خانم انصاری را گرفت و درحالیکه به سختی میایستاد رو کرد به نرجس که گریه میکرد:
- چیزی نیست.. باید برم دکتر. نونها رو از روی زمین جمع کن، برو به بابا زنگ بزن. بگو مامان رفت دکتر.
خانم انصاری لعیا را توی ماشینش نشاند و سریع راه افتاد.
- تو با این حالت چرا راه افتادی تو خیابون؟ شوهرت کجاست؟
لعیا لب گزید. اشک سر خورد روی گونهاش.
- کار اداری داشت باید میرفت... آخه کوکو سبزی درست کردم، آقاسینا کوکو رو با نون گرم خیلی دوست داره... رفتم یکم نون بخرم.
- ای خدا... از دست تو! کم خودت رو وقف این حاجآقا کن.. آخر میذاره میرهها.
لعیا سرش را چسباند به صندلی و جمع شد توی خودش. انگار که غم دنیا ریخته باشد توی دلش هق زد و چنگ کشید به کاور چرمی ماشین.
- کجا میره؟ چرا باید بره؟
خانم انصاری لب گزید:
- یه چیزی گفتم دیگه.. چه بدونم.
درد، لعیا را بیطاقت کرده بود. بالاخره رسیدند بیمارستان و لعیا وقتی به خودش آمد، بهدار داشت کمک میکرد لباسهایش را عوض کند.
سینا بعد از تماس نرجس، کارش را نیمه رها کرد و از اداره بیرون دوید. حتی صبر نکرد که پوشه را از مسئول بایگانی تحویل بگیرد. نشست توی ماشین. موبایلش را از توی جیب قبا بیرون کشید. کف دستش عرق کرده بود.
- به کی خبر بدم الان؟
چشمش را روی هم گذاشت و آخر برای حسن نوشت:
- سلام.. لطفاً مامان رو بیار تهران.
پشت سرش شماره لعیا را گرفت. میان بوقهای کشدار موبایل توی دستش لرزید و بعد صدای آهستهای که جواب داد:
- الو...
- لعیا خانم؟!
صدای خشخشی از پشت گوشی آمد و پاسخ گرفت:
- لعیا اتاق عمله حاجآقا... لباس آمده کرده بیارید اینجا؟
سینا آهسته نفسی گرفت و به همان آرامی گفت:
- بله، الان میارم.
تماس را قطع کرد و پیام حسن را باز کرد." سلام چشم همین الان میارمشون."
استارت زد و رفت سمت خانه. زیر لب ذکر میگفت و برای سلامتی لعیا دعا میکرد.
#پایان_قسمت73✅
📆 #14040926
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
AUD-20221204-WA0000.
زمان:
حجم:
3.6M
🌺صوت حدیث کسا
🎤محسن فرهمند
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۲۵۰ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia