eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت77🎬 سینا زل زد تو صورت مرد روبه‌رویش. نیش‌خندی زد و صدایش رفت بالا: - شما.. کل دنیا
🎬 نگاه وحشت زده‌اش مانده بود به سینا که میان پارچه‌ای سفید و مشتی خاک لبخند می‌زد. پارگی لب‌هایش کبودی زیر چشمش و حتی آن خراش روی صورتش، هیچ‌کدام از زیبایی خنده‌ی عمیق روی لبش کم نمی‌کرد. سنگ‌ها یک‌به‌یک روی تن سینا را پوشاند و او شروع کرد به عزاداری. - سینا... سینای‌من... پاشو... قول داده بودی تا ابد باهم باشیم. آخ... چرا داری می‌خندی؟ گریه‌ی من خنده داره سینا؟ پاشو... توروخدا تورو به امام‌حسین پاشو... نذار اون سنگ‌و.. نذار.. بذار ببینمش...نذار حسن... مشتش را پر کرد از خاک و ریخت روی سرش. از جیغ‌های لعیا، منصوره‌خانم و دنیا هم به شیون افتادند. لعیا دوباره مویه کرد: - مامان...مامان جون، ترو خدا، بهش بگو پاشه... یادم نیست رو حرفت حرف آورده باشه، مامان بگو پاشه... بازوی منصوره‌خانم را گرفت و جیغ زد: - تورو جون خودش... قسمش بده به هرچی می‌تونی... می‌دونم بهش بگی جون می‌گیره...من بدون سینا چیکار کنم.. منصوره‌خانم سر لعیا را کشید به آغوش... صدای بیل و خاکی که می‌ریخت روی تن سینا، بدتری آهنگ دنیا بود. عذاب آور. هیچ صدایی بدتر از آن وجود نداشت. تلی خاک روی تن سینا را پوشاند. همراهان داغ‌دار کم.کم دور مزار را خالی کردند. صدای گریه‌ی لعیا کمی آرام شده بود؛ اما هنوز مثل رگبار باران از چشمش اشک می‌جوشید: سرش را گذاشت روی خاک‌ها. شانه‌هایش لرزید. صدایی آشنا شنید: - تسلیت می‌گم. سر بلند کرد. خاک زیر صورتش گل شده بود. چشمش افتاد به عصا. نگاهش را کمی گرداند. سیدهادی نشسته بود کنار مزار. - تسلیت میگم لعیا خانم... دستش را گذاشت روی خاک. با بغض تلقین خواند. شانه‌هایش می‌لرزید و صدایش می‌شکست. لعیا همراهش اشک می‌ریخت. مادر زانویش را ضرب گرفته بود و دنیا... دنیا خیره مانده بود به خاک‌ها. صدای سیدهادی بلند شد: - خیلی نامردی رفیق... قرار نبود وسط راه منو ول کنی خودت بری... از روز اول می‌دونستم. می‌دونستم آدم زندگی این دنیا نیستی. معلوم بود برای اینجا نیستی. اون نماز صبح‌و طور دیگه‌ای خوندی. همون موقع ترسیدم... ترسیدم که بری. آخه رفیق، روت شد زودتر از استاد پر بزنی؟ روت شد دست من که حق داشتم به گردنت رو نگیری و پر ندی همراه خودت؟ قرار نبود ازم جلو بزنیا... پاشو سینا... نه... نباید بهت بگم سینا... تو که دیگه سینا نبودی... خودت بگو... بگو دیگه نخواستی سینا باشی، پاشو مرد... حرمت منو بازم حفظ کن، حرمت استادیم، حرمت همون دوسال بزرگ‌تریم... پاشو خودت تعریف کن چرا خواستی سینا نباشی پاشو... هادی سرش را بالا گرفت. اشک از گوشه‌ی چشمش روان شد. - ببخشید که نتونستم نجاتش بدم... صدای یاحسین گفتنش رو می‌شنیدم؛ ولی کاری ازم بر نیومد... نامرد جوری زد توی دست پام که از هوش رفتم... دست کوبید روی پایش و زیر لب گفت: - خدایا شکرت... خدایا شکر که رفیقم عاقبت‌به‌خیر شد... خدایا شکرت... لعیا دست کشید به صورتش و لبش را تر کرد و او هم لب زد: - راضی‌ام به رضات خدا... شکرت خدا... صدای دویدن توجه هر سه نفر را جلب کرد. سرشان چرخید. بهرام بود... می‌دوید. با لباس‌های خاکی و موهای آشفته. آن‌قدر دوید که پایین پای سینا زمین خورد. با صورت افتا‌د. - بازم دیر رسیدم... خیلی دیر رسیدم! لعیا لب زد: - خیلی دوست داشت مثل قبل باهاش صمیمی باشید... بهرام از خاک‌ها کوبید توی سرش. - خاک بر سرم... داداش... دستش را کوبید به دهانش... - دیر نه... برای داداش گفتن دیره؟ چشمش را بست. - دیره دنیا نه؟ دنیا لرزید. بغضش را فرو برد. دست بهرام را گرفت: - دیره داداش... دیر اومدی داداش... دیدی داداشیم رفت؟ داداشیم پرپر شد؟ دیدی داداش؟ بهرام اشک ریخت. - حتی به خاکسپاری هم دیر رسیدم. چرا باید دیر برسم؟ دستی دور بازوی لعیا حلقه شد: - لعیا، دخترم؟ پاشو مامان... لعیا نگاهی به مادرش انداخت: - می‌خوام بمونم، پیش شوهرم! مادر بازویش را نرم فشرد: - پاشو فدات بشم... باید بری پیش بچه‌هات... نجمه الان خیلی به تو نیاز داره. لعیا دست به خاک کشید: - میام دوباره پیشت خب؟ منو یادت نره، هوامو داشته باش سینا...سینا؟ رو کرد به سیدهادی: - گفتید دیگه اسمش سینا نبود... پس... سیدهادی پلک روی‌هم گذاشت: - چند ماه پیش، گفت خواب دیدم که یکی داره صدام می‌زنه محمد. مادر با تعجب به سیدهادی چشم دوخت. محمد؟ سیدهادی سر تکان داد. - کارای اداری رو هم انجام داده بود و شناسنامه جدید گرفته بود. قرار بود بگه بهتون... منصوره‌خانم تک‌خندی زد. اشک و لبخندش مخلوط شد: - این اسمی بود که وقتی هنوز دنیا نیومده بود باهاش صداش می‌زدم، حتی تا دوماه بعد تولدش... با این اسم دنیا اومد، با این اسمم رفت؟ لعیا دوباره دست کشید روی خاک: - اسم جدیدت مبارک...محمدم..چقدر بهت می‌اومد... میام دوباره پیشت.. الان باید برم پیش بچه‌هات.. میام دوباره... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۵۴ قرآن کریم @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت78🎬 نگاه وحشت زده‌اش مانده بود به سینا که میان پارچه‌ای سفید و مشتی خاک لبخند می‌زد
🎬 بعد دو هفته پاگذاشت توی همان کوچه‌ی نحس. بدنش رعشه گرفت. از اول هم حس خوبی به این‌جا و این کوچه نداشت. دیوارهای بلندش، حالش را بد می‌کرد. هر قدمی که به سمت خانه برمی‌داشت، نفسش تنگ‌تر و سخت‌تر بالا می‌آمد. رسید جلوی در. کف زمین پر بود از شن. - اینا رو کی اینجا ریخته؟! سرش را بالا گرفت. تصویر در، جلوی چشمانش روضه می‌خواند. دست گذاشت روی فرورفتگی‌های در. هق زد. هربار پلک می‌زد، تصویر کوبیده‌شدن سر سینا به شیارهای در، جلوی چشمانش بود. - آبجی، گفتم وایستا باهم بریم... چرخید عقب. تصویر رنگ پریده‌ی حسن را تار می‌دید. - ببین... ببین این در از شدت ضربه چطور شده!..آخ.. یعنی چقدر درد کشیده حسن؟ هوم؟ حسن بازویش را گرفت و عقب کشید: - تو برو بشین تو ماشین، بگو هرچی لازمه من میارم. تو نباید می‌اومدی اینجا. بازویش را از دست حسن بیرون آورد. دست برد توی کیفش و کلید را از ته کیف پیدا کرد: - نه، خودم می‌خوام برم. شاید خونه هنوز بوی تنش رو بده. در را باز کرد. نگاهش به درخت خزان‌زده‌ی وسط حیاط افتاد. این درخت، زودتر از بقیه درختان مرده بود! پایش را بلند کرد و خواست از پله جلوی در پایین برود. پایش اما میان زمین‌وهوا ماند و داشت می‌خورد زمین. حسن بین زمین و هوا او را گرفت. - لعیا، چت شد؟ زانوهای لعیا تا خورد. حسن همراهش نشست. نگاه لعیا به جلوی در و توی حیاط بود. خون از زیر در شره کرده بود توی حیاط. لعیا شن‌های کف زمین را کنار زد. همان بود... خون سینا هنوز پاک نشده بود. لعیا دستش را کوبید توی سرش. - وای حسن... وای... وای... این خونِ سیناست... وای... تصویر چاقوخوردن سینا جلوی چشمش جان گرفت. چهره‌ی حسن رفت توی هم. لعیا را از زمین بلند کرد و برد توی حیاط. کشان‌کشان او را تا توی خانه برد و او را نشاند روی مبل. دوید سمت آشپزخانه. لیوانی آب پر کرد و با سرعت برگشت. - بیا بخور آبجی... لعیا دستش را پس زد: - نمی‌خوام... نمی‌خوام... دارم خفه میشم... بهش گفتم، گفتم از این‌جا خوشم نمیاد... گفتم نریم تهران... حسن دوباره آب را نزدیک دهانش برد: - باشه اینو بخور... جرعه‌ای آب ریخت توی دهان لعیا. زن بیچاره داشت ازحال می‌رفت. دست گذاشت روی صورتش و زد زیر گریه. حسن آهسته گفت: - شن‌ها رو همسایه‌ها ریختن جلوی در... الان داشتن بهم می‌گفتن هر کار کردن پاک نشده. گفتن حواسم باشه نفهمی. صدای گریه‌ی لعیا بلند‌تر شد. آنقدر گریه کرد که دیگر اشکی نداشت. حسن شانه‌اش را فشرد و گفت: - بسه آبجی، پاشو برو وسایلت‌و جمع کن زودتر بریم. نجمه الان خیلی مراقبت می‌خواد. لعیا ایستاد. چادرش را از سر برداشت: - آره، آره، زود بریم... وای بیچاره دخترم که باید بی‌خاطره از پدرش بزرگ بشه... بمیرم براش! - خدا نکنه، برو... برو وسایلت‌و جمع کن... منم میرم... میرم حیاط و میشورم... لعیا سر تکان باید می‌رفت. از اول هم آمدنش اشتباه بود. از همان اول... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv