💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت78🎬 نگاه وحشت زدهاش مانده بود به سینا که میان پارچهای سفید و مشتی خاک لبخند میزد
#انفرادی2⛓
#قسمت79🎬
بعد دو هفته پاگذاشت توی همان کوچهی نحس. بدنش رعشه گرفت. از اول هم حس خوبی به اینجا و این کوچه نداشت. دیوارهای بلندش، حالش را بد میکرد. هر قدمی که به سمت خانه برمیداشت، نفسش تنگتر و سختتر بالا میآمد. رسید جلوی در. کف زمین پر بود از شن.
- اینا رو کی اینجا ریخته؟!
سرش را بالا گرفت. تصویر در، جلوی چشمانش روضه میخواند. دست گذاشت روی فرورفتگیهای در. هق زد. هربار پلک میزد، تصویر کوبیدهشدن سر سینا به شیارهای در، جلوی چشمانش بود.
- آبجی، گفتم وایستا باهم بریم...
چرخید عقب. تصویر رنگ پریدهی حسن را تار میدید.
- ببین... ببین این در از شدت ضربه چطور شده!..آخ.. یعنی چقدر درد کشیده حسن؟ هوم؟
حسن بازویش را گرفت و عقب کشید:
- تو برو بشین تو ماشین، بگو هرچی لازمه من میارم. تو نباید میاومدی اینجا.
بازویش را از دست حسن بیرون آورد. دست برد توی کیفش و کلید را از ته کیف پیدا کرد:
- نه، خودم میخوام برم. شاید خونه هنوز بوی تنش رو بده.
در را باز کرد. نگاهش به درخت خزانزدهی وسط حیاط افتاد. این درخت، زودتر از بقیه درختان مرده بود!
پایش را بلند کرد و خواست از پله جلوی در پایین برود. پایش اما میان زمینوهوا ماند و داشت میخورد زمین. حسن بین زمین و هوا او را گرفت.
- لعیا، چت شد؟
زانوهای لعیا تا خورد. حسن همراهش نشست. نگاه لعیا به جلوی در و توی حیاط بود. خون از زیر در شره کرده بود توی حیاط. لعیا شنهای کف زمین را کنار زد. همان بود... خون سینا هنوز پاک نشده بود.
لعیا دستش را کوبید توی سرش.
- وای حسن... وای... وای... این خونِ سیناست... وای...
تصویر چاقوخوردن سینا جلوی چشمش جان گرفت. چهرهی حسن رفت توی هم. لعیا را از زمین بلند کرد و برد توی حیاط. کشانکشان او را تا توی خانه برد و او را نشاند روی مبل. دوید سمت آشپزخانه. لیوانی آب پر کرد و با سرعت برگشت.
- بیا بخور آبجی...
لعیا دستش را پس زد:
- نمیخوام... نمیخوام... دارم خفه میشم... بهش گفتم، گفتم از اینجا خوشم نمیاد... گفتم نریم تهران...
حسن دوباره آب را نزدیک دهانش برد:
- باشه اینو بخور...
جرعهای آب ریخت توی دهان لعیا. زن بیچاره داشت ازحال میرفت. دست گذاشت روی صورتش و زد زیر گریه. حسن آهسته گفت:
- شنها رو همسایهها ریختن جلوی در... الان داشتن بهم میگفتن هر کار کردن پاک نشده. گفتن حواسم باشه نفهمی.
صدای گریهی لعیا بلندتر شد. آنقدر گریه کرد که دیگر اشکی نداشت. حسن شانهاش را فشرد و گفت:
- بسه آبجی، پاشو برو وسایلتو جمع کن زودتر بریم. نجمه الان خیلی مراقبت میخواد.
لعیا ایستاد. چادرش را از سر برداشت:
- آره، آره، زود بریم... وای بیچاره دخترم که باید بیخاطره از پدرش بزرگ بشه... بمیرم براش!
- خدا نکنه، برو... برو وسایلتو جمع کن... منم میرم... میرم حیاط و میشورم...
لعیا سر تکان باید میرفت. از اول هم آمدنش اشتباه بود. از همان اول...
#پایان_قسمت79✅
📆 #14041001
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
═══❉্᭄𝓘𝓷𝓪𝓼❉্᭄══
زمان:
حجم:
10.3M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت79🎬 بعد دو هفته پاگذاشت توی همان کوچهی نحس. بدنش رعشه گرفت. از اول هم حس خوبی به ا
#انفرادی2⛓
#قسمت80🎬
پیراهن سینا را به صورت چسباند و نفس عمیقی گرفت. زیر لب گفت:
- بهت حسودیم میشه. شب آخر تو، توی تنش بودی؟ تو گرفته بودیش تو برت؟
دراز کشید و پیراهن را انداخت روی صورتش. لحظهای نگذشته بود که پیراهن با شدت از صورتش برداشته شد. چهره خشمگین مادر را دید.
- نمیخوای بس کنی؟ این تیکه پارچه رو ول کن.. من میندازمش دور.
پیراهن را از دست مادر کشید و چسباند به صورتش. هق زد:
- نگو... این فقط یه تیکه پارچه نیست... لباس شوهرمه اینطوری نگو... این وصلهی جونمه... تنها لباسش که هنوز بوشو میده... نگو اینطوری مامان من!
چهرهی مادر بیشتر رفت توی هم. چشمش را بست:
- بیا برو ببین دختر و پسرت دارن چیکار میکنن تو اتاق حسن. اونا هم از تو یاد گرفتن.
لعیا رفت. کنار تخت نجمه. پیراهن سینا را گذاشت کنار او و صورتش را نوازش کرد:
- بوی بابا از یاد دخترم نره!
از اتاق بیرون زد و از لای در اتاق کناری نگاهی به بچههایش انداخت. نرجس عمامه پدر را دور خودش پیچیده بود و روی تخت حسن خواب بود. توی این یکماه کار هر روز نرجس همین بود. میگفت:
- اینطوری حس میکنم بابا بغلم کرده.
کمی در را هول داد. محمدجواد لبهی پنجره نشسته بود و قبا و عبای پدر را تن کرده بود. قاب عکسی توی دستش داشت. لعیا اشک ریخت و صدای پسرش دلش را سوزاند:
- بابایی، یه روز... اینقدری بزرگ میشم که لباست توی تنم لق نزنه. قول میدم...
در را کشید سمت خودش و رو کرد به مادر:
- بذارید راحت باشن مامان... بذارید راحت عزاداری کنند.
***
لعیا نگاهی به قد و بالای محمدجواد کرد. لبخندی زد به رویش و صورتش را گرفت توی دست:
- مطمئنی مامانم؟ نمیخوای وایستی دیپلم بگیری بعدش...
محمدجواد دست مادر را بوسید. لعیا بقیه حرفش را خورد.
- نه مامان!.. اونطوری سه سال از عمرم میره... میخوام همین حالا... با همین مدرک سیکل وارد حوزه بشم... میخوام خیلی زود پا بذارم تو مسیری که بابا رفت. بیشتر از این نباید جاش خالی بمونه.
لعیا لبخند زد پیشانی پسرش را بوسید و گفت:
- باشه مادر، عاقبتت مثل پدرت ختم به خیر بشه الهی... مطمئنم پدرت رو سربلند میکنی!
پایان.
#پایان_قسمت80✅
📆 #14041002
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
در زمان امام هادی عليهالسلام
شخصی نامهای نوشت
از يكی از شهرهای دور ...
نوشت كه آقا من دور از شما هستم
گاهی حاجاتی دارم ، مشكلاتی دارم ،
بهرحال چه كنم؟
حضرت در جواب ايشان نوشتند:
"إنْ كانَت لَكَ حاجةٌ فحرِّكُ شَفَتيكْ"
لبت را حرکت بده،حرف بزن، بگو ...
ما دور نیستیم🌸
بحار الانوار |ج۵۳ ، ص۳۰۶
هادی اگر تویی
که کسی گُم نمیشود ...
#ماه_رجب
#شهادت_امام_هادی
@bagh_abrangi313