eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت79🎬 بعد دو هفته پاگذاشت توی همان کوچه‌ی نحس. بدنش رعشه گرفت. از اول هم حس خوبی به ا
🎬 پیراهن سینا را به صورت چسباند و نفس عمیقی گرفت. زیر لب گفت: - بهت حسودیم میشه. شب آخر تو، توی تنش بودی؟ تو گرفته بودیش تو برت؟ دراز کشید و پیراهن را انداخت روی صورتش. لحظه‌ای نگذشته بود که پیراهن با شدت از صورتش برداشته شد. چهره خشمگین مادر را دید. - نمی‌خوای بس کنی؟ این تیکه پارچه رو ول کن.. من می‌ندازمش دور. پیراهن را از دست مادر کشید و چسباند به صورتش. هق زد: - نگو... این فقط یه تیکه پارچه نیست... لباس شوهرمه این‌طوری نگو... این وصله‌ی جونمه... تنها لباسش که هنوز بوش‌و میده... نگو این‌طوری مامان من! چهره‌ی مادر بیشتر رفت توی هم. چشمش را بست: - بیا برو ببین دختر و پسرت دارن چی‌کار می‌کنن تو اتاق حسن. اونا هم از تو یاد گرفتن. لعیا رفت. کنار تخت نجمه. پیراهن سینا را گذاشت کنار او و صورتش را نوازش کرد: - بوی بابا از یاد دخترم نره! از اتاق بیرون زد و از لای در اتاق کناری نگاهی به بچه‌هایش انداخت. نرجس عمامه پدر را دور خودش پیچیده بود و روی تخت حسن خواب بود. توی این یک‌ماه کار هر روز نرجس همین بود. می‌گفت: - این‌طوری حس می‌کنم بابا بغلم کرده. کمی در را هول داد. محمدجواد لبه‌ی پنجره نشسته بود و قبا و عبای پدر را تن کرده بود. قاب عکسی توی دستش داشت. لعیا اشک ریخت و صدای پسرش دلش را سوزاند: - بابایی، یه روز... این‌قدری بزرگ می‌شم که لباست توی تنم لق نزنه. قول می‌دم... در را کشید سمت خودش و رو کرد به مادر: - بذارید راحت باشن مامان... بذارید راحت عزاداری کنند. *** لعیا نگاهی به قد و بالای محمدجواد کرد. لبخندی زد به رویش و صورتش را گرفت توی دست: - مطمئنی مامانم؟ نمی‌خوای وایستی دیپلم بگیری بعدش... محمدجواد دست مادر را بوسید. لعیا بقیه حرفش را خورد. - نه مامان!.. اون‌طوری سه سال از عمرم می‌ره... می‌خوام همین حالا... با همین مدرک سیکل وارد حوزه بشم... می‌خوام خیلی زود پا بذارم تو مسیری که بابا رفت. بیشتر از این نباید جاش خالی بمونه. لعیا لبخند زد پیشانی پسرش را بوسید و گفت: - باشه مادر، عاقبتت مثل پدرت ختم به خیر بشه الهی... مطمئنم پدرت رو سربلند می‌کنی! پایان. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
در زمان امام هادی عليه‌السلام شخصی نامه‌ای نوشت از يكی از شهرهای دور ... نوشت كه آقا من دور از شما هستم گاهی حاجاتی دارم ، مشكلاتی دارم ، بهرحال چه كنم؟ حضرت در جواب ايشان نوشتند: "إنْ كانَت لَكَ حاجةٌ فحرِّكُ شَفَتيكْ" لبت را حرکت بده،حرف بزن، بگو ... ما دور نیستیم🌸 بحار الانوار |ج۵۳ ، ص۳۰۶ هادی اگر تویی که کسی گُم نمی‌شود ... @bagh_abrangi313
Haj Seyed Mahdi Mirdamadwww-balagh-ir-u1n2331.mp3
زمان: حجم: 15.3M
💫زیارت جامعه کبیره یادگار گران قدر علیه السلام 🎙با نوای سیدمهدی میرداماد
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠