💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت1 همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بست
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت2
استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت:
_الان دقیقاً کجا هستن؟
یکی از انارجاها جواب داد:
_مرزها را شکستن و داخل باغ شدن.
_پس نگهبانای باغ چیکار میکنن؟
_نگهبانا یه توکِ پا رفتن سرچشمهی نور، دارن نور میگیرن.
_ای بابا. الان چه وقت نور گرفتنه؟
_چی بگم والا. استاد تعدادشون خیلی زیاده، ما نمیتونیم جلوشون وایستیم. بهتره که هرچه زودتر باغ رو خالی کنیم و به زیرگروهها پناه ببریم.
استاد یک آفرین برگی گفت و با صدای بلندی گفت:
_من احف رو کول میکنم، شما خانوما هم بانو زینتا رو. الان امن ترین جا، توی ناربانوس.
چشمهای احف برقی زد و بعد لحظاتی، استاد واقفی احف را کول کرد و به راه افتاد. احف در حالی که دستانش را دور گردن استاد حلقه کرده بود، زیر لب زمزمه کرد:
_مرسی پسرم. عمری من تو را کول کردم، حال تو مرا کول میکنی. انشاءالله عاقبت بخیر بشی.
یاد که کنار استاد راه میرفت و مواظب بود که احف نیفتد، دمِ گوش استاد گفت:
_استاد مطمئنید به جای محلول، قرص روانگردان به این ندادید؟
استاد واقفی چشم غرهای رفت و به یاد گفت:
_یاد یه بار دیگه حرف بزنی، یه جوری میزنمت که همه چی رو فراموش کنی و اسمت بشه یادم تو را فراموش.
سپس استاد خطاب به احف گفت:
_احف تو هم یه بار دیگه حرف بزنی، از کولم میندازمت پایین تا همهی موهات، از جمله موهای زبونت بریزه.
احف گرخید و دیگر لام تا کام حرفی نزد. بعد از دقایقی، آقایان و بانوان وارد ناربانو شدند که بانو شبنم فریاد زد:
_وای خدا. بچه کوچیکم موند توی باغ انار.
استاد احف را گذاشت زمین و گفت:
_آخه واسه چی بچههاتون رو آوردید؟ مگه باغ انار جای بَچَس؟
بانو شبنم در حالی که اشک میریخت، گفت:
_بابا مثلاً آوردمشون اردو که براشون خاطره بشه. نمیدونستم که باغ پرتقال حمله میکنه و بدبخت میشیم. اِی خدا، چیکار کنم؟
سپس اشکهایش شدت گرفت که یاد گفت:
_من میرم باغ انار و بچتون رو نجات میدم.
احف که با خوردن کمپوتهای انار، حالش بهتر شده بود، دستش را روی شانهی یاد گذاشت و گفت:
_اَی شیطون! میخوای با نجات دادن بچهی بانو شبنم، بگی حسین فهمیدهی زمانهام؟ یا میخوای یه رُخی بین دخترا نشون بدی کلک؟ ها؟ کدومش؟
استاد واقفی دستش را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_همه مثل تو نیستن که دلبری کنن احفِ جیگر!
سپس استاد مجاهد دستش را روی شانهی استاد واقفی گذاشت و گفت:
_عِمران جان، عفت کلام لطفاً. جیگر دیگه چه صیغهایه؟
استاد واقفی جوابی نداد که استاد موسوی دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_خب قطار باغ انارم جور شد. یاد جان، حرکت کن.
یاد لبخندی زد و گفت:
_بریم.
سپس همگی یک صدا گفتند:
_هو هو، چی چی، هو هو، چی چی!
ناگهان بانو شبنم که صورتش گِریان و خیس بود، با کلافگی گفت:
_بابا بچهی من زیر توپ و تانک و آتیشه. به جای شوخی و خنده، یه فکری به حالش بکنید.
قطار باغ انار ناگهان توقف کرد و همهی باغ اناریها دورِهم نشستند تا فکری به حال حملهی باغ پرتقال و همچنین نجات بچهی بانو شبنم بکنند...
#امیرحسین
#991222
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
یعنی اگر بخواید یک دکتر رو توصیف کنید اول از خط اش میگید؟
درسته؟
خب همیشه توی فیلم ها شخصیت دکتر وجود داره و توی رمان ها.
معمولا هم همشون شبیه هم هستند. نویسنده باید چه عسلی به سر بگیره؟ یعنی چه کار باید بکنه که دکترِ توی داستانش با دکترِ داستانهای دیگه متفاوت باشه؟
#آشنایی_زدایی
آفرین. باید آشنایی زدایی بکنه...خب سوال پیش میاد چطور؟ آفرین. به یک طور خوب. خب سوال پیش میاد. این طور خوب چطوریه. آفرین. سوال خوبیه.
آشنایی زدایی رو از اونجایی شروع می کنیم که یک صفت مشترک در همه دکتر ها پیدا کنیم و سعی کنیم دکتر داستان خودمون رو از اون صفت بزداییم.
یعنی یک دکتر خلق کنیم که خوشخط باشه.
این میشه آشنایی زدایی...مثلا بعد از ظهرها کلاس آموزش خوشنویسی داره...هم دکتره و هم آموزش خوشنویسی میده.
#آشنایی_زدایی توی شخصیت پردازی اینجوریه. توی بخش های دیگه هم هست...خودتون مثال بزنید..
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نقل قولی مشهور از شفیعی کدکنی دربارهٔ آشناییزدایی اهالی شهرهای ساحل دریا، دیگر، صدای امواج را نمی
#تمرین65
مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره
فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05]
[In reply to فائزه ڪمال الدینے]
میشه استاد؟
🧨ویژگی مشترک رفتگرها رو اول پیدا کنید...
به اصطلاح #تیپ رفتگر چه ویژگی داره...تیپ رو مشخص کنید...بعد با آشنایی زدایی شخصیت منحصر به فرد رو بسازید
فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:13]
[In reply to عِمران واقفی]
خب، بیشتر به فکر درآوردن نون حلالن که ببرن سر سفرشون
ولی اینجا یکی هست که داره دکتراش رو میگیره به یک هدف دیگه هم فکر میکنه
عِمران واقفی, [13.03.21 00:15]
[In reply to فائزه ڪمال الدینے]
خب اول #تیپ رفتگرها رو مشخص کنید...
مثلا از همگروهی ها بخواهید رفتگرهایی که توی ذهنشون دارن رو توصیف کنن...
بعد اون ویژگی بارز توی همه شون رو عکس کنید.
🔸انتخاب یک شغل
🔸پیدا کردن ویژگی مشترکشان #تیپ_سازی
🔸وارونه کردن آن ویژگی #آشنایی_زدایی
🔸ایجاد یک فرد خاص. یک آدم منحصر به فرد. ایجاد #شخصیت
مراحل بالا را برای شغل های زیر انجام دهید
▫️رانندگان محترم تاکسی
▫️مهندس ها
▫️نانواها
▫️غنی کنندگان اورانیوم
▫️مش رجب هایی که تا حالا دیده ایم
▫️بی بی ها و مادربزرگهایی که توی #ذهن مان داریم
همه این اشخاص را از ذهنتان بنویسید....در دنیای واقعی نمونه نیاورید.
وقتی از دنیای #واقعی مصداق بیاورید از #تیپ به #شخصیت رفته اید.
@ANARSTORY
#آشنایی_زدایی
#تیپ
#شخصیت
#تمرین65
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین65 مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05] [In reply to فائزه
Noor, [13.03.21 00:21]
[In reply to عِمران واقفی]
آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن
از قشر محروم یا کم درآمد جامعه ان
#تیپ
#آشنایی_زدایی
عِمران واقفی, [13.03.21 00:27]
[In reply to Noor]
توی ذهن من بیشتر اینجوری اند...و معمولا لاغر
☘️لطافت☘️, [13.03.21 00:27]
[In reply to عِمران واقفی]
مردی خمیده با لباسهای نارنجی رنگ با قدم های آهسته و چشمانی که در پی یافتن زباله روی زمین می چرخد کفش های کهنه وصله دارش لنگ لنگان روی زمین کشیده می شود
دستانی با پوست خشکیده از سرما خود را درون دستکش های کلفت پنهان کرده است وهراز گاهی بیرون سرک می کشند .
توصیف رفتگر
استاد اشکالات لطفأ
عِمران واقفی, [13.03.21 00:28]
[In reply to ☘️لطافت☘️]
یک نفر رو توصیف نکنید...
توی ذهنتون بگردید و فقط مشترکاتشون رو بگید...
با این جمله شروع کنید
همه رفتگرها ....
من تا امروز هرچی رفتگر دیدم .........بودند.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین65 مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05] [In reply to فائزه
🔸ویژگی های مشترک همه #پاکبانان چیست؟
💠آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن
از قشر محروم یا کم درآمد جامعه ان
❇️آفرین
این درسته
حالاوارونه اش کنید تا یک شخصیت جذاب برای رمان بسازید
💠مثلا مردی تنوع طلب که شغل دوم یه کار آزاد داره مثلا اپراتور یا کارمند شرکته و توقع افزایش حقوق و مزایا داره و شاکی و طلبکاره . از قشر معمولی و متوسط
درسته استاد؟؛
Ⓜ️سلام
به نظر من (البته اگر هدف اینجا فقط آشنایی زدایی باشه. یعنی ما یه رفتگر داشته باشیم که می خوایم ازش آشنایی زدایی کنیم و بعد بهش شخصیت و پر و بال بدیم) می تونه اینجور باشه که پاکبان داستان ما یه خانوم باشه.
و اینجوری فکر می کنم بزرگترین ضربه به تصورات ذهنی مخاطب وارد می شه.
چون به راحتی می تونیم بگیم تا به حال هرچی رفتگر دیدیم آقا بوده.
اگرم داستان طنز باشه که این بنده خدا می تونه با کت و شلوار و جارو برقی بیاد سر کار😁😁😁
ولی در کل فکر کنم اگه این جور بخوایم این بندگان خدا رو ببینیم که تکیده و شکسته و فقیر و بالباس های مندرس و کهنه هستند خیلی درست نباشه.
❇️آفرین به شما.
ویژگی مشترکی که همه دارند...
#مرد_بودن
همچنین از لفظ درست #پاکبان استفاده کردید...
سپاس از شما زِ میم گرامی
🌀
تخیلی نمیشه؟ زن بودن و باقی ماجرا؟ عذر میخوام من نابلد گروهم اگه زیادی ریپ میزنم ببخشید
💠استاد برعکس سازی تیپ رو درست انجام دادم؟
❇️شما تا حالا راننده زن ندیده اید؟
یا مثلا تانکر ساز زن؟
حالا هم پاکبان زن
🌀اولی چرا..ولی پاکبان خیلی قبولش سخته..در حد خدمات منزل، ینی مکان محدود نه جایی مثل خیابان که معمولا امنیتش برای جنس زن کمه
❇️با توجه به تیپی که معرفی کردید بله...
ولی ایده ز میم جالب تر بود.
توی داستان نویسی هم همینجوری است
یعنی ما می خوایم شخصیت خیلی متفاوت خلق کنیم...ولی توی تیپ ها گیر می کنیم...نمی دونیم ویژگی مشترکشون دقیقا چیه؟
#تیپ
#شخصیت
#آشنایی_زدایی
#تمرین64
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ساعت هشت صبح بود از تخت بلند شدم و کش و غوسی به بدنم دادم و به سمت آینه ی اتاق رفتمو روبروی آن ایستادم
نگاهی به پشم های فرفری ام انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم و بهدسمت در روانه شدم در را که باز گردم منگول را دیدم که پای پلی استیشن نشسته و در حال بزن بزن است
به سمت تلوزیون رفتم و آن را خاموش کردم منگول با چشمانی قرمز و پف کرده اهم کرد و گفت
_بع بع ننه بزی چرا خاموش کردی ؟
_این چه سرو وضعیه منگول بعع؟
پاشو بند و بساطتو جمع کن امروز میخوام برم مهمونی وقت ندارم اینجارو سرو سامون بدم .
_ننه بزی من کار دارم به شنگول بگو همش داره بازی میکنه یا حبه انگور بعع.
_پاشو اینقدر بع بع نکن واسه من کار دارم .
بعد از سرو کله زدن با منگول رفتم حمام و ساعتی رو توی وان گل سرخ خوابیدم تا پشمام تر و تازه شن و بوی عطر گل سرخ و بگیرن .
نیم ساعت نگذشته بود که صدای دعوای حبه انگور و شنگول آرامش من و بهم ریخت و من و با پشمای خیس و آب کشیده به بیرون کشید.
_بعععععععععع!!بسه
چتونه !!خونه رو ،رو سرتون گذاشتین
حبه انگور که مقصر اصلی را شنگول میدانست با چشمانی گریان مرا تماشا کردو گفت:
ننه بزیییی!!!
شنگول نمیذاره کارتون ببینم همش میزنه شبکه دیگه بععععع
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن زمان اندکی تا مهمانی بی توجه به حرف ها و بع بع هایشان تلوزیون را خاموش کردم
و رو به آنها کردم و گفتم
تا اطلاع ثانوی تلوزیون خاموشه !
حق ندارید روشنش کنید فهمیدید بزا ؟
و بعد به سمت اتاق رفتم و بهترین شنل و کفش هایم را پا کردم و فُکلِ حنایی رنگم را ژل زدم و کیف مجلسی زیبایم را ورداشتم و از اناق بیرون آمدم
هر سه ی آنها گوشه ای نشسته بودند و مشغول کاری
_بععع بع
همه جمع شید !!!
من دارم میرم مهمونی تا دو سه ساعت دیگه بر نمیگردم نبینم سرو صدا کنید و دعوا راه بندازید!!
درو هم به روی کسی وا نکنید !!
هرکی بچه خوبی بود از مهمونی براش علف تازه میارم !!!
بعد سوییچم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم و سوار پژوی ۲۰۶ آلبالویی خوشگلم شدم و به سمت
باغ خانم گوسفنده حرکت کردم .
**
همه در مهمانی جمع بودند و میگفتند و میخندیدن ، موقع صرف غذا که رسید کلی برگ و علف تر وتازه با سس خزه هزار جزیره سفارش دادم .
هنوز لب به غذایم نزده بودم که گوشیم به لرزش در آمد
آن را برداشتم و شماره ی خانه را که روی آن افتاده بود برداشتم
_بععععععععع
چی شده!!!!!
_ننه ننه بععععععع!!
_شنگول چرا گریه میکنی چی شده!!بعععع
_ننه ......حبه انگور!!!
منگول!!!!
_بعععع چی شده
درست حرف بزن بفهمم!!!!
_بعع بععع
_گریه نکن الان خودم میام ...بعععع
سریع با ببخشیدی از خانم گوسفند و بقیه به سمت خانه با ماشین حرکت کردم
به خانه که رسیدم در باز بود با عجله وارد شدم ، با دیدن خانه آشفته و بهم ریخته سم هایم لرزید و با صدایی از ته چاه داد زدم
_انگوری!!
منگولی!!
شنگولی!!!!
ناگهان صدایی از درون ماشین لباسشویی آمد
سلانه سلانه به سمت ماشین لباسشویی رفتم و درش را باز کردم .
شنگول با چشمانی بارانی خود را در آغوشم انداخت و گفت:بع بع بع
ننه ننه نیم ساعت بعده اینکه تو رفتی
زنگ درو زدن .
منگول آیفون و برداشت، یکی گفت خرید هایی که سفارش داده بودی از افق کوروش رو اوردن ،اونم در و باز کرد ولی یهو گرگ سیاه پرید تو خونه و منگول و انگور و گرفت منم زود رفتم تو ماشین لباسشویی نتونست پیدام کنه
بعععع بععععع
اشک تمام صورتم را پوشانده بود
بی جان شنگول را از آغوشم خارج کردم و گفتم
_تو همین جا بمون به هیچ وجه درو رو کسی باز نکن حتی رو من !!
و سریع به سمت خانه شکارچی رفتم
و اورا از ماجرا با خبر ساختم .
و باهم با یک اسلحه ی کلاشینکف و یک دست چاقو و جی پی اس به سمت
خانه ی گرگ حرکت کردیم .
وقتی به مقرش رسیدیم شکارچی در خانه را با سیم و تجهیزات باز کرد و
باهم به داخل رفتیم .
طبقه ی اول را گشتم ولی خبری نبود
وقتی به طبقه دوم رسیدیم گرگی بی جان با یک آمپولی که توی دست گرفته بود روی کاناپه افتاده بود
شکارچی رو به من کرد و گفت:
این فعلا حال و اوضاعش رو به راه نیست حالاحالا هم به هوش نمیاد فعلا بریم دنبالشون بگردیم احتمالا زیر زمین مخفیشون کرده .
باهم به زیرزمین رفتیم و آنجا را گشتیم ولی خبری نبود نا امید از پله های
زیرزمین بالا می رفتیم که صدایی از پشت کتابخانه آمد
#حدیث
#نارینا
#قسمت_اول
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شکارچی به آن سو رفت و کناب هارا بر زمین انداخت و کتابخانه را از جا کند .یک اتاق کوچکی درست پشت کتابخانه قرار داشت با تعجب به آن چشم دوختم که انگور و منگول را دیدم که به سمتم سم برداشتن و خود را در آغوشم قایم کردند و پشم هایم را لیس زدند .
منگول_بعععع بععععع ننه ننه!!!
ببخشید که به حرفت گوش ندادیم
و درو واسه کسی باز کردیم
_اشکال نداره حالا که سالمید همه چی رو فراموش کنید ولی یادتون باشه هیچ وقت نباید درو رو غریبه ها باز کنید
شکارچی رو به من کرد و گفت :بهتره بریم اینجا دیگه امن نیست
سریع از آنجا خارج شدیم ولی شکارچی همراه ما نیامد و گفت اینجا یه کاره نیمه کاره برایش مانده که باید انجام دهد آن هم اینست که باید دندان های گرگی را بکند و دمش را بچیند که دیگر برای ساکنان محله مزاحمت ایجاد نکند
🍃 پایان🍃
#حدیـثـ
#نارینا
#قسمت_دوم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله الرحمن الرحیم
یا نور
🔳برنامهِ برگی کارگاه های #ناربانو در هفته آخر #اسفند ماه.
🔹🔸یکشنبه
🔻24اسفند99
🖊طرح و پیرنگ
▫️باغبانِ گرامی خانم فرجام پور
ساعت 19:00
🔹🔸 شنبه
🔻30اسفند99
🖊بررسی روایت و دلنوشته و تفاوتش با قالب داستان در داستان نویسی
▫️باغبانِ گرامی آقای حیدر جهان کهن
ساعت20:00
ویژه بانوان باغِ انار
آنهایی که در ناربانو نیستند
لینک محل برگزاری را از @Yamahdy_Adrekny بگیرید.
🇮🇷🌷#ناربانو
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم الله الرحمن الرحیم یا نور 🔳برنامهِ برگی کارگاه های #ناربانو در هفته آخر #اسفند ماه. 🔹🔸یکش
امسال کبیسه اس؟
تقویمم کو؟ چه کسی صدا زد کبیس؟
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
Noor, [13.03.21 00:21] [In reply to عِمران واقفی] آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن از قشر مح
نمونهای از آشناییزدایی در داستان
نمونهای از داستان کوتاه حقیقت نایافتنی نوشتهٔ سالوادور دِ ماداریاگا ترجمهٔ ناصر پاکدامن .
وقایع این داستان از دید سگی شهری برای سگی دهاتی روایت میشود.
«اگر فقط بلدی بلرزی پس وقتی سروکلۀ گرگ از اینطرفها پیدا شود چه میکنیم؟»
پاردو با شنیدن کلمۀ «گرگ» از جایش بلند شد. گوشهایش مثل برگهای کاکتوس سیخ شده بود. غرغرکنان گفت:
«دورو! معنی پارس دهنت را بفهم و بعد واق بزن. اگر سروکلۀ گرگ پیدا شود میبینی که زود میآیم به معرکه! اما این چوب تقتقیهایی که آدمها دارند، نه واقعاً من که نمیتوانم تحملشان کنم.»
دورو که دماغش لای پاهایش بود جواب داد:
«پیداست چوب تقتقی! ما تو دهات اسمشان را «نی قاتل» گذاشتیم. حتماً نمیدانی که توشان خالیست. بهت بگویم که هر وقت دیدی آدمی یکی از آنها را بهطرف پوزهات گرفته، بدان که دیگر به درد هیچی نمیخوری مگر به درد لاشخورها.»
💠 نمونهای از آشناییزدایی
در آثار بیژن نجدی
از نویسندههایی که در نوشتن داستانهایش، به خصوص به آشناییزدایی نظر داشته است، بیژن نجدی است. در مجموعه داستان یوزپلنگانی که با من دویدهاند آشناییزدایی را در سطح زبانی و روایت در بیشتر داستانهایش به کار گرفته است. نمونههایی از داستان کوتاه سپرده به زمین [۵]
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنیاش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد(...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت:
«گوش کن، انگار بیرون خبری شده»
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفتهای دو بار از آن بالا میآمد، از پنجره میگذشت و روی تکه شکستهای از گچبریهای سقف تمام میشد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامههای قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را بههم می زد و ملیحه دست و دلش نمیرفت که از لای دندانهای مصنوعی آواز فراموش شدهای از "قمر" را بخواند، آنها به بالکن میرفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمیشد گوش کنند.
«با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟ »
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده ای به طرف ته خیابان می دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگیش بود. لاغر. لب هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت( باز هم یه جسد...) آنها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند...
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزهء صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آنها پیاده به طرف پل رفتند. عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آنها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آنها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند. [۸]
🌀 نمونهای از آشناییزدایی در شعر
سهراب سپهری فراوان از این شگرد استفاده کرده است. به عنوان مثال می توان به ترکیباتی مثل هندسهٔ دقیق اندوه یا سجود سبز محبت یا این قطعه اشاره کرد:
خانههاشان پر داوودی بود
چشممان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخهٔ هوش
جیبشان را پر عادت کردیم[۹]
#آشنایی_زدایی
#رمان
#شعر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅ در مصلی نماز جمعه اشکذر؛
💢 تقدیر دانش آموزی از نویسنده متعهد یزدی+تصاویر
📌 همزمان با 22 اسفند روز بزرگداشت شهدا در مصلی نماز جمعه به همت دانش آموزان اشکذری از محمدعلی جعفری نویسنده متعهد یزدی تقدیر به عمل آمد.
http://hvasl.ir/news/304023
🆔 @hvasl_ir
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🇮🇷 https://eitaa.com/Farhangyazd
دومين جشنواره ملي داستان كوتاه شهيد محمد شهسواري جنوب كرمان، با موضوع دفاع مقدس، ايثار و شهادت، و شهيدمحمدشهسواري᛫
بخش ويژه سردار شهيد حاج قاسم سليماني
آخرين مهلت ارسال آثار پايان اسفندماه 99
وب سايت: jk᛫farhang᛫gov᛫ir
پست الكترونيك:shahsavarishahid@gmail᛫com