eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5924567760293070371.mp3
15.94M
💐آغاز امامتت مبارک 💐آقای زمین و آسمونا 🎤 # حاج_مهدی_رسولی 👏 🌸 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @MAHDIRASEULI_IR
_امیر و ببین چُلاقه، امیر یه پا نداره. امیر و... لبانش بالا رفت و بغضش ترکید. هق هق گریه‌اش مثل تیری قلب حاج رسول را نشانه گرفت. با صورت برافروخته فریاد زد: _بسه دیگه. خجالت بکشید. بچه‌ها مات نگاهش کردند. آرام‌تر گفت: _ مگه این بچه رفیق شما نبوده؟! مکثی کرد و به امیر نگاه کرد. _گناه نکرده که پاش قطع شده. دوباره رو به بچه‌ها کرد و با گره کوچکی در ابرو به تک تک بچه‌ها اشاره کرد. _ببینم تو، ستار، مشفق، آصف؛ اگه پای شما قطع شده بود، دوست داشتین بچه‌های دیگه این کار و باهاتون کنن؟! چشمان بچه‌ها از این حرف حاج رسول دو دو زد و سر به زیر ایستادند. آصف که قد و هیکلش از بقیه بلند‌تر و پُر‌تر بود با صدای بم و اخم در ابرو گفت: _ولی ما هزاره‌ای نیستیم. با این حرف آصف بقیه‌ی بچه‌ها هم سرشان را بالا آوردند. گریه‌ی امیر هنوز بلند بود. حاج رسول در چشمان تک تک‌شان نگاه کرد. بعد از مکث کوتاهی گفت: _پیامبر اسلام حتی برای محبت به حیوانات هم دستور دادند. دستی روی سر امیر کشید و صدایش را در گلو انداخت: _هزاره‌ای‌ها آدم نیستند؟! به چشمان آصف خیره شد. صدای گریه‌ی امیر قطع شد. _چون شیعن حق‌شونه پاشون قطع بشه؟! * _چون شیعن خون‌شون مباحه. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. صورتش را با پارچه‌ی خاکستری پوشانده بود. دستی را که اسلحه داشت، بلند کرد. _الله اکبر. همه‌ی افراد مقابلش تفنگ‌هایشان را بالا بردند و فریاد زدند: _الله اکبر. الله اکبر. * _الله اکبر دو زانو رو به قبله نشسته بود. دستانش را بالا و پایین برد و صورتش را به راست و چپ گرداند. از نبود ماه منیر استفاده کرد. با دست روی زانو، پله‌های زیر زمین را پایین رفت. همه‌ی جای زیر زمین کوچک پر از وسایل قدیمی بود. روی طاقچه چند شیشه‌ی بزرگ و کوچک سیرترشی بود. کمد کهنه‌ و شکسته را کنار زد. از روی طاقچه‌ی پشت آن، صندوقچه‌ای فلزی و سبز با طرح‌ سنتی بیرون کشید. درش را باز کرد. قناسه را بیرون آورد و دوربین آن‌را روی چشمش گذاشت. _حاجی. حاج رسول. غناسه را توی صندوق جا داد. و همه چیز را به حالت اول برگرداند. نفس زنان خود را به حیاط رساند. از طاق نیمه تاریک راه پله، ماه منیر را دید که چادر خاکستری‌اش را روی طناب گذاشت. _سلام منیر خانم. باید صبر می‌کردی خودم برم بخرم. ماه منیر چشمان میشی‌اش را به سمت حاج رسول چرخاند. _تا شما نمازتو بخونی ماشین سبزی فروش رفته بود. دستی به موهای سفیدش کشید. _دوست ندارم برات اتفاقی بیوفته. چشمانش را از ماه منیر گرفت. _ از دار دنیا فقط تو برام موندی. اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. * اشک تمام صورتش را گرفته بود. پلک نمی‌زد. تمام لباس سفیدش قرمز بود. چشمان میشی علی بسته و صورتش از همیشه سفیدتر بود. دستانش از بغل حاج رسول آویزان بود. جسم کوچکش روی دست حاج رسول غرق خون بود. بوی مرگ همه‌ی شب را پر کرده بود. خیابان‌های اطراف مسجد حاجی بخشی شلوغ بود. هرکس به طرفی می‌دوید. گاهی تنه‌ای به شانه‌اش می‌خورد. چهره‌ی مرد انتحاری داخل مسجد از جلوی چشمش محو نمی‌شد. * چهره‌ی مرد انتحاری را با دوربین غناسه نگاه کرد. چشمانش را روی هم فشار داد. اشک چشمش را پر کرد. فرصتی نبود. چهره‌ی معصوم پسرش علی، غرق در خون، یادش آمد؛ و پای کوچک امیر که در حیاط مسجد حاجی بخشی جا مانده بود. ماه‌ها گروهک تروریستی «ولایت خراسان» را در کابل زیر نظر گرفته بودند. _حاجی بزن. چشمانش سیاهی رفت. برای ایمانش ترسید. زیر لب گفت: _استغفرالله ربی و اتوب الیه. ابروهایش را در هم گره داد. _یا علی مدد! چشمش را روی دوربین گذاشت. _بسم الله الرحمن الرحیم. با آرامش انگشتش را روی ماشه فشار داد. مغز متلاشی شده‌ی مرد روی زمین پخش و جلیقه‌ی انفجاری دور کمرش نمایان شد. جمعیت نمازگزار، با جیغ و فریاد پراکنده شدند. غناسه را در همان خرابه‌ی رو به مسجد پنهان کرد. صورتش را با عمامه‌ی خاکستری دور سرش پوشاند. باد پاییزی از پنجره‌ی شکسته‌‌ی خرابه صورت تک تیرانداز را نوازش کرد. *** پنجره‌ را باز کرد. باد چند برگ زرد و خشکیده را داخل اتاق آورد. صدای خنده و فریاد بچه‌ها، عصر پاییزی را از دلگیری نجات داده بود. مشفق بادبادک بزرگش را در آسمان می‌رقصاند. امیر عصاهای چوبی را کنار دیوار گذاشته بود. ستار عصای دستش بود تا بادبادک دُم بلندش را هوا کند. حاج رسول از پنجره‌ی کوچک خانه، دست راستش را زیر چانه تکیه داد. تماشای بادبادک بازی بچه‌ها برایش به اندازه‌ی بازی آن‌ها لذت‌بخش بود.
فیلم تک تیرانداز: ۱.تک تیرانداز✔️ ۲.مغز✔️ ۳.متلاشی✔️ ۴.مرگ✔️ ۵.ایمان✔️ ۶.ترس✔️ ۷.آرامش✔️ ۸.شب✔️ ۹.حاج رسول✔️ ۱۰.قناسه✔️ کتاب بادبادک باز: ۱.بادبادک✔️ ۲.کابل✔️ ۳.امیر✔️ ۴.خون✔️ ۵.پاییز✔️ ۶.کودک یتیم✖️ ۷.اشک✔️ ۸.ظهر✔️ ۹.مسجد✔️ ۱۰.علی✔️ ۱۹ کلمه استفاده شد.
🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️ باسمه تعالی توجه.....‌.........توجه...... اعلام نتایج مسابقات، رأس ساعت ۱۴ در کانال جشنواره یاس. 🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑
🔹🔸ا❁﷽❁ا🔸🔹 🎉 داستان 12 کلمه ای🎉 💠واژه ها را لبریز از انتظار، محبت ، معرفت و عاشقی کرده و عرض ارادتمان را تقدیم به ساحت منجی عالم بشریت می‌کنیم و در آستانه آغاز امامت آن امام حی و حاضر، سرود هم عهدی می‌خوانیم. 📝محوریت کلی داستان: 🔸 «مهدویت» و مفاهیم مرتبط با آن همچون: «انتظار و منتظران»، «عهد با امام»، «منجی آخرالزمان»، «استغاثه با امام زمان» 🔹داستان‌ها حداکثر 12 کلمه حروف ربط و اضافه مثل «و»، «که»، «در» و...شامل کلمات محسوب نمی‌شود) 🔸هر شرکت کننده می تواند تنها تا 5 اثر ارسال کند. 🔹برای شرکت در مسابقه، داستانتان، به همراه نام و نام‌خانوادگی خودتان را به ادمین کانال کتاب جمکران ارسال کنید: 🌐@Pub_ketabejamkaran ⏳24مهر تا 24آبان 📣این پست را برای دوستان نویسنده‌تان ارسال کنید و آنها را با خبر کنید... 📗📗📗📗📗 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️ باسمه تعالی توجه.....‌.........توجه...... اعلام نتایج مسابقات، رأس ساعت ۱۴ در کانال جش
نور خب تبریک می‌گم به همه گروه های شرکت کننده در هر سه بخش👇 داستان کوتاه گرافیک شعر همه زحمت کشیدند و همه رشد کردند. مهم این رشد بود. چه بسا و یقینا گروهی که بیشتر تبادل نظر کرده و فعالتر بوده ولی جزؤ گروهای منتخب نشده سود بیشتری برده باشد از گروهی که بارش روی یک یا دو نفر بوده...و فقط خروجی داشته... پس نا امید نباشید...به امید مسابقهٔ بعدی و ماراتون های بعدی که نتیجه اش رشد و تکامل شما باشد...بقیه اش کشک است.. شاید هم لواشک...شاید هم قره قروت دیگر...اصلا حالا که بحث قره قوروت شد من خودم تَلف دوست دارم..اصلا شما تا حالا تَلف خورده اید...به فتحِ تاء و سکون دو حرف بعدی... امیدوارم خداوند از همه انگشت اندر کاران به احسن وجه قبول بفرماید این خون دل خوردن ها را.... مدتی بعد از مسابقه می‌رویم برای استراحت...البته بیشتر منظور هیئت اجرایی و اینها هستند...
هدایت شده از fateme
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
فقط اون گربه هه که توی کیسه آب انداختنش🤓😂😂
🌿🌿 جایزه گروه برتر ریزانیده شده به حسابشان. امید است که در این برگ‌ریزان ایمانمان ریزیده نشود. و یادی کنیم از ریزعلی که جلوی قطار ایستاد و لباسش را آتش زد🤔 دیگه همین بریم برای ارسال کتابها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ ربیع الاول، سالگرد ازدواج ملکوتی پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری (س) خجسته و فرخنده باد.
40K
عیدمووووووون مبارکــــــــــــــــــــ😍❤️
139094c28da5a-4c31-4a30-b160-f240d36c3ce8.mp3
4.52M
🎼| 👏😍 آروم‌آروم‌سر‌میرسہ‌غماۍ‌مردم‌جھان می‌نویسیم‌تو‌تقویمااا ظھور‌صاحب‌الزمان😌 ... -حسین‌طاهری |
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
«مأموریت ویژه» یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی چند اتفاق مهم زندگی‌‌ات همزمان با هم اتفاق می‌افتند. این همه روزهای گذشته و پیش رو را رها کرده‌اند و حالا در یک روز، همدیگر را هل می‌دهند تا زودتر جای خود را در سرنوشتت باز کنند. این، حال و روز امروز برادرم است. چند ماهی است هجده ساله شده و ثبت نام کرده برای آموزش رانندگی. چند هفته‌ای است دانشگاه قبول شده. چند روزی است که مجوز ورود به یک مسابقه تلویزیونی را دریافت کرده. حالا امروز همه اینها، با هم دوره‌اش کرده‌اند و هر کدام می‌خواهند سهم بیشتری از توجه او را به خود جلب کنند. امروز اولین روز دانشگاه است. کلاس آموزش رانندگی هم همین امروز نوبتش شده و باید به ضبط تلویزیون هم برسد. من از آنجا وارد ماجرا می‌شوم که بابا می‌آید کنار تختم و با لحن طنزی می‌گوید: - نرجس، پاشو الآن کلاست شروع میشه. جوابی برای این حجم از بامزگی ندارم. فقط در دلم می‌گویم: "چه شوخی لوسی" کمی در جایم غلت می‌خورم و بالاخره به ناچار از تخت کنده می‌شوم. حوله را به صورت خیسم می‌کشم که علی در حال خروج از خانه می‌گوید: - خواهر، شماره دانشجویی و رمز عبور رو برات فرستادم. دان رو سرچ کن و برو سر کلاس. دلم برای خواهر گفتنش می‌رود. هر کدام از برادرها من را یک جور صدا می‌کنند. محمد آجی می‌گوید، ولی علی همیشه مرا خواهر صدا می‌زند؛ با یک لحن خاصی که مخصوص خودش است و من عاشقش هستم. خواهر گفتنش، حس خیلی خوبی به من می‌دهد. من همین ترکیب را دوست دارم؛ "آجی" گفتن محمد و "خواهر" گفتن علی. "بعد از خواهر چی گفت!" "رمز؟ کلاس؟ من؟" دو هزاری‌ام با کلی سر و صدا می‌افتد. می‌گویند پشت هر حرف طنزی، یک چیز جدی وجود دارد. با یک طرح نانوشته، و برنامه از پیش ریخته شده، نقشه‌ها کشیده شده بود؛ نقش‌ها تعیین شده بود و من به عنوان تنها بازیگر، محکوم به اجرا بودم. در حالی که علی پشت فرمان، با پدال‌های گاز و ترمز و کلاچ درگیر بود و دنده را به جلو و عقب تغییر مکان می‌داد، من باید به جای او در کلاس‌های دانشگاه شرکت می‌کردم. حضوری می‌زدم؛ کلاس را ضبط می‌کردم؛ و درس را خوب یاد می‌گرفتم تا بتوانم به او منتقل کنم. "حالا قرآنم رو چه کنم؟" صبح‌هایم را برای مرور قرآن برنامه‌ریزی کرده‌ام. یک اخلاق گندی هم دارم که اگر صبحم بگذرد و قرآنم را نخوانده باشم، دیگر می‌ماند که می‌ماند که می‌ماند. روی تخت می‌نشینم. گوشی را باز می‌کنم و مراحل را یکی یکی پشت سر می‌گذارم تا وارد کلاس می‌شوم. سلامی می‌فرستم و کلاس شروع می‌شود. برنامه ضبط صفحه نمایش را هم فعال می‌کنم و گوشی را سمت راستم می‌گذارم. قرآن را سمت چپم باز می‌کنم. شروع می‌کنم به خواندن؛ در حالت سکوت. فقط لب‌هایم می‌جنبد، بدون اینکه صدایی خارج شود. گوشم به صدای استاد است و ذهنم در جستجوی آیات و چشمم بین گوشی و قرآن در رفت و آمد. نمی‌دانم چقدر گذشته که در اتاق باز می‌شود و مامان هیجان زده سرش را می‌آورد داخل و می‌گوید: - اگه استاد سوالی پرسید، به جای علی جواب بده. جمله مامان همزمان می‌شود با جمله استاد: - کی داوطلبه که از روی کتاب بخونه؟ - داوطلب شو دیگه.. با چشمان گرد شده به مامان که این حرف را می‌زند نگاه می‌کنم. - چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ چشمانم آنقدر درشت شده که الان است از جایش بپرد بیرون. - مامان داری جدی میگی واقعا! - آره چه اشکالی داره؟ هنوز مامان را هضم نکرده‌ام که غمی از نو می‌آید به مبارک بادم. استاد می‌گوید: - آقای نوری‌زاده، شما بخونید برامون. گیج می‌شوم. هول می‌کنم. می‌خواهم چیزی بنویسم که دستم می‌خورد نمی‌دانم کجای گوشی و از کلاس خارج می‌شوم. می‌نالم: "وای بدبخت شدم حالا چیکار کنم؟" "عیب نداره خوب شد دیگه..." "وای... نه اینجوری که خیلی بدتره" همه این افکار در چند ثانیه از ذهنم عبور می‌کنند. دوباره وارد کلاس می‌شوم. سریع وارد صفحه گفتگو می‌شوم و تایپ می‌کنم: *ببخشید استاد. اینترنت ضعیفه انگار؛ منو از کلاس انداخت بیرون* اینترنت هم مثل ترافیک می‌ماند. هروقت کارمان گیر می‌کند، کاسه کوزه‌هایمان را سرِ آن می‌شکنیم. حالا درست است خودش، با کم کاری‌هایش، تبدیل به دیواری کوتاه شده؛ اما بی انصافی است که وقتی مقصر نیست، او را سپر بلا کنیم. - اشکال نداره، پیش میاد. حالا می‌خونی برامون؟
گاهی هم از این ستون تا آن ستون فرج نمی‌شود انگار. یعنی در این مدت که من نبودم کس دیگری پیدا نشد بخواند! تایپ می‌کنم: *استاد، من یکم صدام گرفته، خش داره. اگه اشکالی نداره یکی دیگه بخونه* - عیب نداره، بخونید برامون. "چه پیله‌ای کرده این استاده هم، چی چی رو بخون بخون، مگه من خواننده‌ام" "نکنه شک کرده؟" "آخه چرا باید شک کنه" در ذهنم در حال آه و ناله هستم و دنبال بهانه که... علامت میکروفون برایم فعال می‌شود و پشت بندش صدای استاد در سرم پیچید: - میکروفون رو براتون فعال کردم آقای نوری. بفرمایید... آخر من، با این صدای نازک، چطور علی باشم! دختر بودنم از همان سین سلام، لو می‌رود. سرم را مستأصل به اطراف می‌چرخانم. دو دستمال کاغذی بر می‌دارم و روی دهنی گوشی قرار می‌دهم. در فیلم‌ها دیده‌ام و امیدوارم که در واقعیت هم اثری داشته باشد. سعی می‌کنم صدایم را تا جای ممکن کلفت کنم. یک نفس عمیق می‌کشم. می‌آیم بگویم سلام... که آب دهانم به فریادم می‌رسد؛ دورخیز می‌کند و در یک حرکت ناگهانی می‌دود و خودش را پرت می‌کند دقیقا وسط حلقم. به سرفه می‌افتم. یکی، دو تا، سه تا.... استاد نگران می‌پرسد: - چی شدی؟ خوبی؟ آقای نوری‌زاده؟ من که فرصت را غنیمت شمرده‌ام به جای هر جوابی باز هم سرفه می‌کنم. میکروفون قطع می‌شود. یک نفر دیگر داوطلب می‌شود برای خواندن. کلاس از سر گرفته می‌شود. استاد هر ده دقیقه یک بار حالم را می‌پرسد و من می‌نویسم *بهترم استاد، ممنون* و او هم برایم آروزی سلامتی می‌کند. استاد که ما را به خدا می‌سپارد، علی از در اتاق وارد می‌شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوت پایان مرخصم کرد. خودم خواسته بودم. از ماه پیش به مسئول بخش گفته بودم. دی ماه، زمانِ الوعده وفا، رسیده بود. باید پنج روز می‌نشستم؛ مثل چی درس می‌خواندم و روزی، دو کتابِ فاخرِ پانصد‌ششصد صفحه‌ای را امتحان می‌دادم. نشستم؛ نه برای خواندن. شروع کردم به کاری که اساتید مدیریت زمان، سفارش می‌کنند؛ اما خودم می‌دانم؛ بهانه‌ای بود برای درس نخواندن. مردِ غیرحضوری خواندن، نبودم. همیشه سرِ کلاس، صندلیِ روبروی استاد می‌نشستم؛ شاید کمتر از یک‌متری. هنوز بازدم استاد، مشغول نواختن تارهای صوتی بود که انعکاسش را روی هوا، قبل از رسیدن به ردیف عقب، می‌قاپیدم و توی بقچه مغزم، هفت دور می‌پیچاندم. سخت، در حفظش کوشا بودم. کلاس که تمام می‌شد. ردیف عقبی‌ها، گویا در کلاس نبودند. وظیفه انسان‌دوستانه و زیِّ طلبگی حکم می‌کرد که همان زنگ تفریح، تمام و کمال، زکات علم‌ام را بپردازم! این می‌شد که همان روز، درس را گرفته بودم. برای امتحان تنها مرور کافی بود. ساعت پاندولی، رفت و برگشتش، با ضربه‌های میگرنی شقیقه‌هایم هم‌نوا بود. هر ثانیه، یک ضربه. سرم را محکم، با روسری نخی گُل‌گُلی بستم. فایده‌ای نداشت؛ شده بود عمامه‌ی دعوا کرده. دو سرِ آویزانش، صورتم را قلقلک می‌داد. می‌خواستم سرم را به میز بکوبم؛ اما هنوز عقلم به این حد، زایل نشده بود! با همان که اسمش را برنامه‌ریزی گذاشته‌اند، چهار روز را گذرانده بودم. روزی دو امتحان. حق داشت. مگر این سَر، چند صفحه گنجایش داشت؟ آن‌هم با قطع وزیری‌! امتحان روز چهارم، دو بعدازظهر بود. تا برگشتم، غروب شده بود. با حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر هیپوتالاموس(مرکز کنترل خواب)، دستگاه گوارش و ادراری هم تعطیل شوند و تا لحظه پخش‌کردن برگه‌های امتحانی را جزو فرصت مطالعه، حساب کنم، فقط دوازده ساعت برای خواندنِ دو کتاب، وقت باقی است. شروع کردم به خواندن. ضربات میگرنی را با دو قرص مسکّن، ساکن کردم. تیک‌تاک ساعت، با لحنِ تهدید‌آمیزش، لحظه‌های درگذر را می‌شمرد. حتی محمد‌علی هم متوجهِ یک‌جوری بودنِ من، شده بود. چندمتر آن‌طرف‌تر از میز مطالعه، با دو چشم سیاهش، زل زده بود به من و هیچ نمی‌گفت. قربان صدقه‌اش که رفتم، خیالش از مهر مادری، راحت شد و مشغول بازی با مکعب‌های رنگی شد. هر چه چشم‌ها روی کاغذ می‌دویدند، سرعت‌شان به پای سرعت عقربه‌های ساعت نمی‌رسید. همسرم که ‌دل‌آشوبی مرا دید، بچه‌ها را به خانه مادربزرگ‌شان برد و من ماندم و خانه آرام و دو کتاب قطور که باید تا صبح تمام‌شان می‌کردم. وقت حفظ کردن نداشتم. می‌خواندم. هر چه مهم بود، علامت می‌زدم و رد می‌شدم. «ن» پایان کتاب اول را که خواندم، نگاهم را از صفحه کَندم و به دیوار روبرو، میخ‌کوب کردم. عقربه‌ی کوچک، ساعت یازده شب را نشان می‌داد. دلم قار‌و‌قور می‌کرد. هنوز شام نخورده بودم. با خودم گفتم: «من که به هر دو امتحان نمی‌رسم پس بهتره گرسنه نمونم». خودم را زدم به بی خیالی؛ بی خیالی‌ای که مشغول خراش دادن خیالم بود. گوشت را از فریزر درآوردم و داخل ماکروفر گذاشتم. تا یخِ گوشت آب شود، سیب زمینی هم رنده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بازدم آلوده به استرسم را بیرون دادم. چقدر تعطیلی! پنج روز بود که دستگاه گوارش در رکود بودند. یبوست گرفتم؛ بس که چیزی از گلوی بی‌نوا پایین نرفته بود. حالا مری، معده، روده بزرگ و حتی کوچکش هم انقلاب کرده بودند. معده‌ام پر از هیاهو بود. غدد معده هر چه اسید در انبارها داشتند وسط میدان معده، تلنبار کردند. لوزالمعده، خودش را مثل لباسِ خیس چلانده بود؛ تا هر چه انسولین دارد، در کوچه پس کوچه‌ی دستگاه گردش خون، عرضه کند. این‌چنین بود که توانم بریده شد. اعتصاب غذا را به هم زدم و شروع کردم به خوردن کتلتی که ثمره‌ی پرشکوهِ این انقلاب بود. آخرین لقمه که به مقصد رسید، به روح پرفتوح روده‌ی کبیر، درود فرستادم که مرا از درد و رنج گرسنگی، نجات داد. فریاد تلفن با درود من یکی شد. پشت تلفن، مادری بود که از فاصله‌ی دور، درد مرا حس کرده بود. در حال کاری بود که هر مادر مهربانی در این شرایط برای فرزندش می‌کند: - میدونی کجام؟ سروصدای جمعیت می‌آمد. صدای بلندگو که بلند شد، حدسم را تقویت کرد. با این‌حال می‌خواستم از زبان خودش بشنوم. چیزی نگفتم. ادامه داد: - جلوی ایوون آینه.
ارتعاش صدای گرم مادر، از دیار عشق، ضربه‌ای بود بر بلور بغض‌ام. شکست. طوفان شد. اشک، امانم نداد. با صدایی که وسطِ هق هق، به زحمت شنیده می‌شد، طلب دعا کردم. دعا کرد و من، همان لحظه‌ی تاریخی و سرنوشت‌ساز، خوردن تیرِ دعای مادر را وسطِ سیبلِ اجابت، دیدم. رد خور نداشت. با این‌حال از قدیم گفتند: «کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه». گوشی را به سمت ضریح گرفت. گوش‌ی مقدس پیدا کردم. غم‌ها و اضطراب‌ها و خواسته‌هایم را هر چه در دل داشتم گفتم؛ حتی فرصت را مغتنم شمرده، برای سلامتی و عاقبت به خیری عزیزانم هم دعا کردم. یک نفس گفتم و گفتم؛ تا خشکی آب دهانم اعلام ختم کلام داد. زبانم را دوری چرخاندم؛ ولی حس اول را نداشتم. با سلامی دوباره، از آبِ حیات، معصومه‌جان، خداحافظی کردم. آن سلامِ پایان، پایان همه‌ی غم‌هایم بود. مادرم گوشی را از گوش خانم‌جان، گرفت و میخ نهایی را کوبید: - برو با خیال راحت درستو بخون. برات دعا کردم. مطمئنم خانم جواب میدن. تلفن را که قطع کردم، دیگر از اضطراب و خستگی خبری نبود. درد دل با کوثر نور، مثل آمپول تقویتی، جانِ دوباره، به سلول‌های خاکستری مغزم بخشید. کتاب دوم، کاملاً نو بود. برای اولین بار، باز کردم و شروع کردم به خواندن. فقط دنبال مطالبی که به نظرم مهم بود، می‌گشتم. شاید از هر پنج صفحه، نصف صفحه را خوب خواندم و به خاطر سپردم. اذان صبح که از بلندگوی مسجد محل بلند شد، هر دو کتاب تمام شده بود. امتحانات تشریحی بود و برای پاسخ‌گویی، نیاز به مرور داشتم. بعد از نماز صبح، شروع به مرور کردم. ساعت نزدیک هفت بود که کتاب را به‌سینه‌چسبانده، به طرف میدان کارزار، حرکت کردم. ماشین را در فضای باز، نزدیک سالن امتحانات، پارک کردم. روی جدول باغچه‌، کنار ماشین، نشستم و آخرین صفحات را مرور کردم. سوت پایان، زده شد. امکان گرفتن وقت اضافه نبود. رأس ساعت هشت صبح، به افق جامعه، امتحان شروع شد. درس را جوری خوانده بودم که اگر از همان مطالب خوانده شده‌ی من، سوال طرح شده بود بیست می‌شدم؛ وگرنه احتمال پاس نشدن درس هم متصور بود. برای امتحان اول، فرصت بیشتری گذاشته بودم و اضطراب کمتری داشتم. پاسخ‌گویی به سؤالات، تا ساعت ده طول کشید. حد فاصل دو امتحان، رفت و برگشت من برای تحویل برگه و صوت دلنشین قرآن بود. امتحان دوم، شروع شد. تپش قلبم، هم. در سالن نبودم؛ صندلی‌ام روبروی ایوان آینه بود و سخت مشغول امتحان بودم. صدای سالن را نمی‌شنیدم. در گوشم «مطمئنم خانم جواب میدن» تکرار می‌شد. برگه را از روی زمین، کنار صندلی برداشتم. بسم‌الله گفتم و شروع کردم. سؤال اول را بلد بودم. کامل نوشتم. نصف صفحه شد. دوم و سوم را هم همین‌طور. از مراقبِ وسط سالن، دو برگه سفید اضافه گرفتم. هر سؤال را با بسم الله مجدد و التماس به بی‌بی شروع می‌کردم و با شُکر به اتمام می‌رساندم. هنوز برای شادی پیروزی زود بود. به سوال دهم رسیدم. هیچ یک از کلماتش را ندیده بودم. قلبم که کمی آرام شده بود، دوباره به تپش افتاد. صورتم داغ شد. به یاد سیبل، تیرِ دعا و به هدف خوردنش افتادم. بعد از سؤال ده، یک سؤال دیگر بود. نگاهم را به اول برگه امتحان سُر دادم. یازده سؤال بود. هر کدام دو نمره. با خودم گفتم: «این که میشه بیست و دو». دقیق‌تر دیدم. یک سؤال اختیاری و قابل حذف بود. برگشتم به انتهای برگه. سؤال یازدهم، آشنا بود. خوانده بودم. ده را حذف کردم و بعد از نه، یازده را نوشتم. آن‌چنان پوف‌ی کشیدم که صندلی‌نشینان اطراف، همه، اتمام کارم را فهمیدند. نمی‌دانم چطور برگه را دادم و از جامعة‌الزهرا خارج شدم. به خودم آمدم، در خیابان ساحلی، مشغول رانندگی، سَرم را به آسمان و گنبد طلایی خانم بلند کرده بودم و پشت سرهم تشکر می‌کردم. ماشین می‌رفت و دل من برای خودش ایستاده بود و عرض ادب می‌کرد. با صدای بوقی ممتد، هر دو یکی شدند. «لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق» را آهنگین خواندم و به طرف خانه‌ی مادر حرکت کردم. چند روز بعد جواب امتحانات آمد. شاید برای دیگران باور کردنی نبود؛ اما من، همان موقع که با خانم، میان جمعیت، از راه دور، خلوت کردم، باورم شد. مادرم هم. هر دو امتحان را بیست شده بودم. یادآوری «کمکت می‌کنم»، دلم را لرزاند: «ما شما را از هر جهت به طور ویژه کمک خواهیم کرد».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرداخت جایزه گروه اول گرافیکی به خانم صداقت و سه هم گروهی گرامی شان... گروه دوم هم به زودی جایزه شان را می‌دهیم...🧐ما مال مردم خور نیستیم ها😐 خداقوت به همه کسانی که توی مسابقه یاس شرکت کردند... چه در بخش داستان چه در بخش گرافیک چه در بخش شعر علی یارتون، الله نگه دارتون.
هدایت شده از نغمه رحیمی‌پور
سلام عزیزان اگر براتون مقدور بود، مهربانی‌تونو تکمیل کنید و برای پدرم نماز ليلة الدفن بخونید رحیم فرزند حبیب‌اله