eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
867 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
155 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
گونه برجسته و نرم‌اش را به صورتم می‌مالد تا بالاخره مرا بیدار می‌کند. - مامانی خوایش خوایش دو دستش را به هم می‌چسباند و سرش را کج می‌کند و دوباره حرفش را تکرار می‌کند. - مامان خوایش بلام برنامه تودت بذال مژه‌های بلند و مشکی‌اش با دسته‌ای موی فردار که تا روی چشم‌هایش را پوشانده، تلاقی می‌کند. دوسه بار پلک می‌زند. قطره‌ای درخشان، در پرتوی خورشید صبحگاهی متولد می‌شود. حوض سفید را دور می‌زند و درست زیر تیله مشکی وسط حوض، راهی برای آبشاری شدن پیدا می‌کند. مسیر درّ غلتان را دنبال می‌کنم. از برجستگی گونه گندمگون که می‌گذرد به دولب سرخ می‌رسد؛ برجسته‌تر از همیشه. - قربون لبت برم، چی شده - هیشی نشده یاد دیشب می‌افتم. سینه‌ام تیر می‌کشد. «یعنی به خاطر دیشبه» دیگر صدایی نمی‌شنوم. توی ذهنم اتفاقات شب گذشته را مرور می‌کنم: زینب‌سادات در را بسته بود و مشغول تعویض لباس بود. ریحانه‌سادات با دو انگشت کوچکش تقه‌ای به در زد - آجی بیام تو - نه نه را نشنید، یا شنید و نشنیده گرفت. هنوز دوسه سانتی لای در باز نشده بود که... - نععععع! برو بیروووون! اول صدای فریاد زینب آمد و بعد افتادن ریحانه بر زمین و فریاد گریه او. همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. بعد از آن صداها قطع شد. دوسه دقیقه بعد هر چه ریحانه‌سادات را صدا زدم جوابی نشنیدم. بلند شدم و سرآسیمه به طرف اتاق خواب حرکت کردم. روی تختخواب دراز کشیده بود و زیر پتوی گل صورتی من آرام گرفته بود. اگر مثل همیشه لبخند بر لب نداشت می‌ترسیدم. - مامان خوایش صدای ریحانه مرا از فکر و خیال بیرون می‌آورد. نگاهم روی لبان قرمزش قفل می‌شود. دوتپه کوچک سرخ مثل تبخال روی لبهای قیطانی‌اش سبز شده است. «اگر یه فریاد زنونه اونم از خواهری که مثل جونش براش عزیزه، این بلا را سر یه بچه چهارپنج ساله در میاره، نعره نامردانه‌ی اون نانجیبا چه بلایی بر سر دختر سه ساله دراورده!؟» پشت پرده‌ای از اشک به پرچم مشکی روی دیوار خیره می‌شوم. - قربون دلت برم خانوم... امان از دل زینب... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
💢کشتار سربرنیتسا، بوسنی. 1995 🔹آخرین نگاه یک مادر مسلمان بوسنیایی به پسرش قبل از شهادتشان به دست ن
دختر هستید. پانزده ساله. پدرتان برایتان گوشواره جدید خریده. به دل‌تان می‌افتد این گوشواره را نذر حضرت رقیه سلام الله علیها کنید. همان شب یک رویای شیرین می‌بینید. فردا ظهر وقتی پدرتان از سر کار برگشت می‌خواهید برایش خواب‌تان را تعریف کنید. 🔸 بابا دیشب یک خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم.... جمله بالا را ادامه دهید.... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
- بابا دیشب دیدم تو حرم حضرت رقیه هستم. بابا! گوشواره چه به درد می‌خوره؟ بابا! من نمی‌خوام گوشواره هامو. بابا، رقیه می‌گفت گوشواره هامو کشیدن، گوشاش کبود بود، بابا! من نمی‌خوام گوشواره هامو. گوش هاش خونی بود، به گوشواره هام نگاه کرد و شروع به گریه کردن کرد. درد داره بابا، من نمیخوام اینا رو بابا.
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از ɴ_ᴘᴏᴏʏᴀɴ
بابا دیشب خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم اما حسی عجیب پر و بالم را گشود.. کودکی کنار ضریح نشسته و اشک میریخت گویا دلتنگ کسی بود.. جلو رفتم و دست بر شانه اش زدم: _چرا گریه میکنی؟ قطره ای اشک از گوشه چشمش سرازیر شد + پدرم به جنگ رفته و مدتی که ازش خبری نداریم و مادرم شدید بیقرار است وقتی یاد بابا می افتم گریه امونم نمیده حضرت رقیه در فراغ پدر چه کشیده را نمیدانم دیگر..
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از {°ســــادات°}
بابا دیشب خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم. آنجا سرد و نمناک بود. نمی‌دانم چرا... صدای گریه شنیدم! به سمت صدا رفتم. دختری کوچک گوشه ی حرم، روی سنگ های سرد نشسته بود. گریه می‌کرد و مدام می‌گفت: بابا کجایی؟ روبرویش نشستم. صورتش کبود بود. خون تمام صورت کوچکش را گرفته بود. دستم را روی شانه اش کشیدم. سرش را بالا آورد و با ترس گفت: اومدی منو بزنی؟ مسلمونی؟ اگه مسلمونی تو قرآن خوندی (فاما الیتیم فلا تقهر)؟ نزنیا! نزن منو. من بابا ندارم وای بابا! او رقیه بود. گوش هایش کبود شده بود. بابا! تا گوش های کبود رقیه جلوی چشمم است چگونه گوشواره را آذین گوش هایم کنم؟
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
" به‌نام‌خدای‌حسین" بابا دیشب یه خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم... توهم کنارم بودی بابا، دستم وگرفته بودی که گم نشم‌. یه دختر سه چهارساله گوشه ای نشسته بود، گریه می‌کرد، ازش پرسیدم چی شده؟! گفت: «گوشواره هامو دزدیدن» خیلی گریه می‌کرد، بامهربونی بهم نگاه کردی! منم گوشوارمو بیرون آوردم بهش دادم و گفتم: «گریه نکن، بیا گوشوارهٔ من برای تو» نمی‌دونی بابا چقدر خوشحال شد، گفت: «به بابا حسینم میگم گوشوارتو بهم دادی» بابا من گوشوارمو نمی‌خوام، اونا رو نذر حضرت رقیه کردم...
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
"بسم رب الحسین" بابا دیشب خواب دیدم تو حرم حضرت رقیه بودم... ولی بابا مثل همیشه نبود بی روح و دلخراش بود گویا غم گریبان گیر آنجا شده بود دختران دست به دست باباهایشان بودند یکی در بغل پدرش و دیگری کنار آن ولیکن در کنجی از حرم دخترکی نشسته بود بابا دلم برایش شکست خیلی شکسته و مظلوم بود و از درد به خود می پیچید لاله گوش هایش کبود و سرخ بود گویا گوشوارش با زور کشیده شده است کنج کاوی کردم و از او پرسیدم چی شده!؟ در پاسخم گفت ناکسی گوشواره هایش رو دزديده است بردباری نکردم وهمون گوشواره هایی که برایم خریده بودی را در اوردم و به آن دخترک دادم یک ذره خندید و گفت:(سفارشت را پیش بابا حسینم میکنم) بابا من گوشوارهامو نذر حضرت رقیه کرده ام:) A.M
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
هدایت شده از :)
حرم کوچک بود. و قبری کوچک در وسطش می‌درخشید. همه جا غرق نور بود. نورهایی درخشان که گویی ستاره‌هایی اند از آسمان سربرآورده. می‌درخشیدند چه درخشیدنی. آهسته به قبر نزدیک می‌شدم و محو تماشای ستاره‌های آسمان حرم بودم که متوجه شدم آنها ستاره نیستند. در و یاقوتهایی‌اند، آویزان از زنجیرهایی درخشان، که سرشان به شاخه های انگور متصل است. شاخه‌ها را که دنبال کردم، گوشه‌ی حرم، تنه‌ای تنومند دیدم، گویی سر فرو آورده و هزاران هزار گوشواره‌ی زرین از شاخسارش آویزان. آنقدر زیبا که چشم را خیره و هوش را می‌زدود. ناگاه، صدایی حواسم را از خوشه‌های زرین انگور برید. سر که برگرداندم، کودکی دیدم به زیبایی فرشتگان و به روشنایی خورشید. چهره‌اش می‌درخشید بیش از هر درخشنده‌ای و چشمانم را محو می‌کرد بیش از هر محو کننده‌ای. همینکه دست کوچکش را در دستم نهاد، گویی روح به تازگی در درونم دمیده شد و تمام ذرات وجودم زندگیِ دوباره یافت. او مرا با خودش همراه کرد و بیش از سه قدم برنداشت، که ناگاه همه چیز رنگ دیگری به‌خود گرفت. هنوز درخت انگور پابرجا، اما اینبار تنها نبود. باغی وسیع روبروی‌مان بود، تماما از درختان تاک پوشیده، که شاخسارشان به آسمان متصل بود و از آن شاخسار هزاران هزار، خوشه‌ی زرین آویخته! محو آنهمه زیبایی، خویش از یاد برده بودم و انگار نفسهایم بازدمی نداشت. تا دستم از دست دختر زیبارو رها شد، باز به حرم بازگشتم. هنوز خوشه‌های زرینِ گوشواره‌، بالای سرم می‌درخشید اما دیگر مجذوب کننده نبود. که این قطره‌ای بود از دریایی بیکران و نامشهود! سر که برگرداندم دختر هنوز روبرویم بود. لبخندی زد و باصدایی به لطافت و خوشبوییِ گلبرگهای تازه روییده ی گل سرخ، سخن گفت: نذرت قبول دختر ایرانی. پدرم پس از این به دیدار تو می آید و خواسته ات را به اجابت میرساند. که اوست شفاعت کننده تمام شیعیانش. تا صدایش پایان گرفت، ذرات وجودم از شور و غلیانِ وصف ناپذیری که با شنیدن صدایش گرفته بود، فرونشست و جوش و خروشش ساکت شد. سخنش مرا به یاد گوشواره ی خوشه مانندی که در دست داشتم انداخت. قرار بود آن را داخل ضریح بیاندازم، اما کدام ضریح؟ اینجا پر بود از لطیف‌ترین ذرات هستی که آهن و فولاد در آن جایی نداشت. تا این جملات از ذهنم گذشت، دخترزیبارو، دست دراز کرد و به شاخه‌ای نورسیده، از شاخسار درخت اشاره کرد. شاخه آهسته رشد کرد و خودش را از لابلای شاخسار تنومند درخت پایین کشید. به زیبایی در خود پیچید، پایین آمد و نزدیک شد. جایی بین من و آن دختر، متوقف شد و برگ سبزی کوچک، رویش جوانه زد و شکوفه داد. شکوفه‌ی زیبا، دهان گشود و با صدایی به ظریفی چکیدن قطره آبی در برکه سخن گفت: گوشواره را در پیچ نورسیده‌ی تاکم بنه، تا نذرت را بهمراه خود به آسمان، و نزد اربابی برسانم که هیچ‌گاه، خواسته‌ی دردانه‌ی جفادیده‌اش را رد نخواهد کرد. حس عجیبی داشتم. انگار صدایی بهشتی تمام دل و جانم را پرکرده بود و من، در قبال اینهمه ظرافت، در حال جان دادن بودم. نام ارباب را که شنیدم، انگار تمام سلولهایم آتش گرفت. سوخت و اشکی، آرام از گوشه‌ی چشمم غلتید. گوشواره را بالا گرفتم و به شاخه‌ی تاک رساندم. تاک چرخید و گوشواره را درآغوش گرفت. سپس، آن را با خودش بالا برد و به نوری درخشان که به تازگی، تمام حرم را خورشیدوار پرکرده بود رساند. نور درخشید و درخشید، و از درخشش‌اش، گوشواره‌ی کوچک من، درخشیدن گرفت. شعله کشید و مثل شمعی کوچک گریید. آب شد و باردیگر از نو ساخته شد. شد، شبیه تمام خوشه های زرین دیگر، از شاخسار درخت آویخته. پس از آن، نور که انگار جانی برقرار در خود داشت، روی بر من کرد و بر من تابید. تمام وجودم را، از سپیدی و پاکی اش پرکرد و ناگهان خاموش شد. حالا دیگر، درخشش خوشه های آویزان از تاک، برایم درخشش نداشت و چشم گریانم، به دنبال خورشیدِ درخشانی بود که از من روی برتافته بود. بی‌اراده، چشمان گریانم را فروبستم و تا باز کردم، هیچ ندیدم، هیچ...جز ضریح کوچک دردانه‌ی ارباب، که مرا برای لحظه‌ای در خودش غرق کرد. سیرابم کرد و باز، مرا از دریای وجود بیکرانش، زندگی تازه‌ای بخشید. #(:
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
به نام خدا راز مداح هر چه خواند کسی گریه نکرد. از گودال و خیمه ها و خار مغیلان و هرچه بلد بود. پیرمردی که کنار مداح بود گفت: - پسرم تا گلو تر کنی من چند بیت بخوانم؟ مداح گفت: - بله پدر جان، بفرمایید. پیرمرد شروع کرد: - علی اکبر من شبه پیمبر من... جمعیت زیرورو شد. مثل ابر بهار گریه می‌کردند. مداح از دهیار پرسید: - کربلایی این پیرمرد را می‌شناسید؟ دهیار گفت: - پدر چهار شهید است. حیدر جهان کهن
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
🔎چرایی واقعه عاشورا در یک بازخوانی رسانه ای 🔻اگرچه مطالعات سوادرسانه یک موضوع نوین است و در ادامه ظهور تکنولوژی، جایگاهی در مباحث علمی پیدا کرده است، اما تاریخ، مملو از موقعیت هایی است که اگر سوادرسانه ای وجود داشت، مسیر بشر بطور کلی تغییر می‌کرد. واقعه عاشورا را در چندگام رسانه ای هم می‌توان نگاه کرد و تحلیل نمود. جامعه ای که تسلیم شایعه شد و خبر انجام نداد. 🔹مردمانی که تبلیغات را بر واقعیات ترجیح دادند و حوصله مکث و تامل و بررسی پیام را نداشتند. اجتماعی که بدون اطمینان از صحت و سقم پیام، کرد و اطلاعات فیک و جعلی را ویروس وار در بدنه جامعه رسوخ داد و مریض شد. 1⃣گام اول آنجایی بود که گفتند؛ حسین ابن‌علی سر جنگ دارد و قدرت‌طلب است. خارجی است و مخالف آرامش و ثبات اجتماعی است. مردم نیز بدلیل زمینه ذهنی ضعیف و مسمومی که داشتند و عافیت‌طلبی در جانشان رسوب یافته بود و مهمتر از همه، بدون تحقیق درباره اهداف قیام و گفت‌وگو با امام و اصحابش، اتهام ساختگی را پذیرفتند.( و انگاره سازی منفی جهت انحراف افکارعمومی) 2⃣گام دوم آنجایی بود که مسلم ابن عقیل را در عرض یک وعده ظهر تا شام و با تبلیغات ابن زیاد مبنی بر در راه بودن لشگر شام و تولید شایعه توام با ترس، تنها گذاشتند و خلف وعده کردند. این درحالی بود که اگر محاصره قصر ابن زیاد را ادامه می‌دانند، کار تمام بود و مسیر تاریخ عوض می‌شد. ولی زنان و مادران باور کردند و همسران و فرزندان را ترساندند و شد آنچه که نباید می‌شد.(، تولید ترس و دروغ بزرگ که باعث اختلال در مسیراصلی جامعه می‌شود) 3⃣گام سوم هم زمانی بود که قبیله هانی ابن عروه که شجاع و جنگجو بودند، سخن که یکی از خواص فریب خورده و تطمیع شده زمان بود را در رابطه با سلامتی هانی، پذیرفتند و از اطراف قصر ابن‌زیاد متواری شدند. موقعیتی بود که شجاعت و غضب قبیله‌ای، با بصیرت و سوادرسانه‌ای گره نخورده بود و بدون بررسی و ، فریب خوردند و صحنه حساسی را برای شکست ابن‌زیاد از دست دادند.( و استفاده از شخصیت‌های مرجع برای فریب و دور زدن فرایند تحقیق و استدلال) 🔸هرکدام از این موقعیت‌ها اگر با سوادرسانه ای همراه می‌بود و در برابر شایعات و فیک نیوزها و تبلیغات شکننده نبود، قطعا مسیر تاریخ طور دیگری رقم می‌خورد و امام جامعه، اسیر اجتماع خبرزده، راهی قتلگاه نمی‌شد. 🔸سوای بصیرت سیاسی و معرفت امام که عناصر مهمی در زمان‌شناسی و درک موقعیت هستند، توانایی در برابر اخبارگمراه‌کننده و جعلی ضلع سومی است که جامعه را از خطاهای فاحش و غیرقابل جبران تاریخی نجات می‌دهد. ✍علیرضامحمدلو،کارشناس و پژوهشگر رسانه 🆔@andisheengelabi
۱۱ مرداد ۱۴۰۱