eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
900 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرمایید مسجد اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند. عِمران واقفی: روح مطهر تو را شهدا در آغوش کشیدند، زمانی که تمام ابرهای سبکبال روی سر شهر خواب بودند... ای ابلیس امشب را به خاطر بسپار. به زودی تاوان هِل‌فایر را با سجیل و شهاب خواهیم گرفت. اینبار اما تل‌آویو و حیفا ساعتها زیر مشت سنگین موشکی نواخته خواهد شد، ان‌شاءالله، به زودی. فـ. ڪمال الدینے: از سیر و سلوک میخواندم در بدر در گره فشار و سختی تو اما گفتی سیر و سلوک اخلاص و عشق است و بس 🌷: وقتی رفتی همه در خواب بودیم ولی پرواز تو خواب شب هایمان را ربود تا صبح همه بیداریم فـ. ڪمال الدینے: حضرت آقا، حاج قاسم را داشت، حاج قاسم، حسینش را... اَفــرا๛زهراحسینـے ‌: باران خودش را به زمین می‌کوبد. ابر ها بهم برخورد می‌کنند. رعد ها با سرعت بر روی زمین فرود می‌آیند... بگذار ببینم...عزیز از دست داده اند؟ حاج قاسم... -ای برادر عرب، که تو به دنبال من و من به دنبال تو می‌گردم. قسم به خدا، اگر شهیدم کنی شفاعتت می‌کنم. سفر به کائنات🔻 https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
در پیکان سفیدمان نشستیم. دستانم را تند تند بهم می‌کشم بلکه جرقه‌ای بزند و کمی گرم شوم. به قطرات باران بر روی شیشه ی ترک خورده نگاه می‌کنم. بوی تخم مرغ تمام ماشین را پر کرده بود. من و برادرم تخم مرغ های آب‌پز شده داشتیم و دوستم و برادرش، الویه. هیچ جوره نمی‌توانستیم از دسته این بوی بد نجات پیدا کنیم. یا باید بوی تخم مرغ را تحمل می‌کردیم، یا سرمای بیرون. همانطور که تخم مرغم را در مشته کوچکم گرفتم که نشکند، تسخ گفتم: -هی حسن و امیرخان. نگاه کنید. روز تخم مرغ داریم ولی روز پسر نداریم. بعد با دوستم خندیدیم. مادرم هم نگاهی به آینه بغل انداخت و لبخندی زد. برادرم و امیر نگاهی بهم انداختند. حسن سرش را زیر گوش امیر برد و آرام چیزی گفت. جفتشان با هم لبخندی زدند. بلند و یک صدا گفتند: -پسرا شیرن، مثه شمشیرن. دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن. مادرم ارام خندید. نگاهی اخمالود به مریم انداختم. خواستم چیزی زیره گوشش بگویم که همان لحظه به دبستانشان رسیدیم. به عشق باران سریع پیاده شدند. در را نیمه باز کردم. همانطور که قطرات باران روی صورتم می‌نشست با عصبانیت گفتم: -ظهر که میبینمتون. اون موقع جوابتونو میدیم.
🔺محمد در رویا، نور بود. دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: مادر! این کفش‌ها مال خودته. هر کاری دوست داری باهاشون بکن. به رویم خندید؛ هم لب‌هایش، هم چشم‌هایش. از فردا دوباره همان محمد بود، همان کتانی های کهنه. به همین راحتی، کتانی های نو را نخواسته بود. کیف کردم؛ از نخواستنش کیف کردم، از بزرگ شدنش کیف کردم. -رقیه، رقیه پاشو چت شد دختر. چشمانم را آرام باز می‌کنم. نور می‌بینم؛ اما نه مثل نور محمدم. باز پلکی می‌زنم و این‌بار سمیه را با چشمانی پف کرده‌ می‌بینم‌. باز هم پلک می‌زنم، اما اینبار با سوزش سِرُم، در دستم! دستی به جای همیشگی محمدم می‌کشم. شکمم مثل قبل نیست. دنیا مثل همیشه نیست. چند قدمی تا مقام والای مادری نمانده بود! چند پله‌ای تا رسیدن محمدم نمانده بود! تازه انگار یادم می‌آید که چه شده. تازه می‌فهمم چشمان پف کرده و موهای ژولیده سمیه به خاطر چه چیزی است. صدای سمیه با بغض به گوشم می‌رسد: -رقیه آبجی نکن دیگه. به خدا نه جونی تو تن تو مونده، نه من. به چه چیزی اصرار می‌کند؟ تازه متوجه چشمان خیسم می‌شوم. همراه با درد و بغض می‌خندم: -وای سمیه ندیدی...محمدم بزرگ شده بود. ماشالا بچم قد و هیکلش انگار باباش. همش می‌خندید. اینقدر که خیالات برای تربیت و شهادتش چیده بودم... دیگر بغض نمی‌گذارد. سمیه سرش را کج کرده است و آرام اشک می‌ریزد. آب دهانش را به سختی می‌بلعد. دسته ناتوانش را انگاری که چیزی داخلش باشد، جلو می‌آورد. -میدونی سمیه بهش گفتم بیا این کفش‌ها رو بگیر واسه خودت! برداشتشونا...ولی انگار برای خودش نمیخواست! انگار مطمئن بودم میخواد ببخشتشون. با گریه ادامه می‌دهد: -آخه من بچم و اینجوری بزرگ نمی‌کنم... سمیه انگاری که چیزی در گلویش باشد آرام حرف می‌زند: -آبجی نشد. خدا بزرگه، نه؟ هوامونو داره دیگه. هیچکس بهتر از اون بالای سَری صلاحمون رو نمی‌دونه. اون جوونا که نمی‌دونستن ما زنه حامله تو خونه داریم؛ ی چهارتا تیر و ترقه انداختن. نفرین نکنی که یک وقت میگیره. می‌دانستم سمیه هم قلبش تیکه پاره شده. یادم نمی‌رود با چه ذوقی اتاق بچه را با سلیقه خودش مرتب کرد... پرستار وارد اتاق می‌شود. با تعجب و ناراحتی همراه با بغض به سمیه نگاه می‌‌‌کنم. پایین روسری‌اش را در دست می‌گیرم و با قدرت کمی که دارم می‌کشم. با صدای بلندی می‌گویم: -نمیخوام ببخشم. حداقل برای الان! جوابه دل من و چه کسی میخواد بده، ها؟ کی بچه من و بهم برمیگردونه؟ نه تو بگو کی برمیگردونه. تو که دیدی پونزده سال آزگار من هزارتا کار کردم که باردار بشم. تو که دیدی چقد هزینه... انگار که مایع سردی در رگ هایم بجوشد... قدرتم تحلیل می‌رود و روسری سمیه از دستم خارج می‌شود؛ و باز هم به خواب می‌روم. کاش بخوابم و فقط محمد را ببینم!
دیروز پرچم متبرک امام رضا را آورده بودند. امتحان شیمی را که دادم سریع به خانه آمدیم و حاضر شدیم برای استقبال از خادمین حرم امام رضا. انجا که رفتم سریع برنامه های گوشی را پاک کردم تا فضای خالی برای ثبت گزارشات امروز را داشته باشد. از همه چیز عکس می گرفتم. پیر و جوان. با حجاب و بی حجاب. سالم و روی ویلچر نشسته. زمانی که پرچم را آوردند همه چشم ها گریان بود. هر کسی دستی به پرچم می‌کشید. خادم امام رضا هم با صدای زیبایش می‌خواند. اصلا حال و هوای امام رضایی بود. دستم که به پرچم رسید فقط یک چیز را با خودم زمزمه کردم. -یا امام رضا، من دو هفته دیگه باید به ضریحت دست بکشما. نا امیدمون نکن. خادمین حرم با پرچم و نیرو های امنیتی بالای سالن ورزشی، نزدیک به مجری و تزئینات نشستند. زمانی که مردم همه ایستاده بودند و حواسشان به دادن سلام به امام رضا بود، چشمان و دوربین من چیز دیگری را ثبت می‌کرد. پسرجوان یکی از خانم های مسجد. به سختی راه می‌رفت. دکترها جوابش کرده بودند. بنده خدا وقتی سربازیش تمام می‌شود در اوج جوانی می‌گویند که سرطان دارد. همراه با پدر و مادر و خواهرش آرام به پرچم نزدیک شدند. یک دستش روی سینه بود و سلام می‌داد. یک دست دیگر هم روی پرچم بود. به پهنای صورت اشک می‌ریخت. دستانم میلرزید ولی نباید همچین صحنه یی را از دست میداد. زمانی که برگشتند من هم آرام دوربین را خاموش کردم. به کنار دوستم رفتم و دست به صورت گرفتم. آرام ولی شدید گریه می‌کردم. آن صحنه را کمتر کسی دیده بود. مریم که درمورد حالم پرسید قضیه را برایش تعریف کردم. حالا دوتایی گریه می‌کردیم. -زهرا نامردی اگه رفتی مشهد واسش دعا نکنی. یکدفعه حواسم به مریم جمع شد. -تو مگه نباید بری مدرسه جلسه دارید؟ -نه بابا. پرچم امام رضا و خادماش اومدن بعد من برم جلسه کنکور؟ با خنده گفتم: -نه که خیلی واسه کنکور می‌خونیم، تو هم میرفتی جلسه! بعد از تمام شدن مراسم، پرچم را بالای در ورودی گرفتند تا مردم یکبار دیگر دست به پرچم بکشند. خادمی که پرچم گرفته بود را دیدم. پسرهای سرود دورش جمع شده بودند. به بچه ها نفری یکدانه پیکسل هدیه می‌داد. خداروشکر که برادر کوچیکترم جزء پسرهای سرود بود و پیکسلش را من غارت کردم. الحمدالله واقعا! اخر کار هم با خانم های مسجد و پرچم و خادم ها عکس دسته جمعی گرفتیم و سالن را کمی جمع و جور کردیم.... بعد هم با خستگی تمام به مسجد رفتیم برای نماز. آخر کارهم به خانه امدم و تا شب خوابیدم...خستگی امتحانات و آن روز را دَر کردم.