eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بخش‌چهارم کنارم نشست و دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: «بهتر شدی؟» سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان
وحشت زده به مادرم نگاه می‌کردم. فکر دور بودن از عزیزترینم باعث شد قلبم فرو بریزد و در تمام بدنم حس داغی کنم. - مامان عزیزم! من که نمیتونم از شوهرم جدا باشم. اونم تصمیمش رو گرفته‌. منم به امید خدا همراهیش می‌کنم. انشاءالله مشکلی پیش نمیاد. شما هم نگران نباش. مادر که بر افروخته شده بود با لحنی تند و عصبی گفت: « باشه برو. لیاقتت همینه. دیگه حق نداری اسمی از من و خانوادت بیاری.» بعد هم با شتاب از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت. چند دقیقه، ناراحت و دلشکسته به قاب عکس پدر زل زدم. با فکر به تلاش بی‌تاثیرم، چادرم را سرم کردم و از خانه‌ی مادرم بیرون آمدم. توی راه با خودم کلنجار می‌رفتم. قدم‌هایم به سمت امام‌زاده کشیده شد. روبه‌روی حرم نشستم. قرآن را بوسیدم و یک صفحه را باز کردم. آیه ای که آمد،اشک‌هایم را سرازیر کرد: «اِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ» به یقین کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می‌شوند که: «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است!» قلبم آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به خانه که رسیدم مشغول پختن کیک شدم. می‌خواستم روی آن بنویسم: «ثم استقاموا» دوست داشتم تمام تلخی‌ها را با خوردن این کیک مخصوص، شیرین کنم. آن شب یکی از بهترین شب‌های زندگی‌ام بود. خنده‌های زیبا و از ته دل سیدمحمد، الهی شکر گفتن‌های مداومش بخاطر رضایت دادنم به مهاجرت، روی دلم هک شد. و الان در این شرایطی که هر لحظه برایم سخت‌تر شده، از یادآوری آن لحظات زیبا، بیشتر دلم برای او تنگ می‌شود. درد در تمام وجودم می‌پیچد. تمام لباس نخی بنفشم که گل‌های سفید ریز دارد، از عرق سرد بدنم، خیس شده. دیگر قدرت، برای نشکستن سد چشمانم ندارم. صدای گریه‌ام بلند می‌شود. از خدا خجالت می‌کشم. بلند بلند با گریه می‌گویم: «خدایا به ثم استقاموا عمل کردم. خدا ببین استقامت کردم. خدایا بچمو حفظ کن. بحق صاحب امشب، بهم رحم کن» یک لحظه یاد پارسال افتادم. درست مثل امشب که شب دهم ماه رمضان بود، کارهایم را زود انجام دادم که به مراسم دانشگاه برسم. سخنرانی‌های سیدمحمد همیشه با یک نگاه نو همراه بود. گاهی در مراسم‌ها به‌خاطر این‌که همسر او هستم حسابی حس غرور تمام وجودم را فرا می‌گرفت. با جمع جوان دانشگاه افطار کردیم. مراسم دعا و عزاداری و توسل به بانوی آن شب، حس آرامشی در قلبم به‌وجود آورده بود. با این‌که لرزش بدنم شدید شده بود و چشمانم تار می‌دید اما با یاد توسل به بانو برای گرفتن حاجتم که فرزند دار شدنم بود، لبخندی روی لب‌های خشکم نشست. کم کم حس می‌کردم توانم رو به پایان است. با فکر ندیدن سیدمحمد و فرزند کوچکم در لحظه‌های آخر عمرم، اشک‌هایم تمام صورتم را خیس می‌کرد و دقایقی بعد در دنیای بی‌خبری فرو رفتم... چشمانم را گشودم. با حس درد در شکمم آخی گفتم. حواسم به فضای اطرافم جمع شد. روی تخت بیمارستان بودم. نگرانی و استرس از آن‌چه از اتفاق افتادنش می‌ترسیدم، قلبم را به تپش انداخته بود. سرم را به سمت راست چرخاندم. سیدمحمد را با چهره‌ای خسته و ژولیده دیدم. تکیه بر صندلی زده بود و خوابیده بود. تمام توانم را جمع کردم و آرام صدایش زدم. از جا پرید و با چشمانی قرمز که حسابی گود افتاده بود، نگاهم کرد. به سمتم آمد. دستم را گرفت و گفت: «جانم طاهره جانم؟» _سیدمحمد! بچم دستان سردم را در دستان گرمش بیشتر فشرد. نگاه پر محبتش را به چشمانم گره زد و گفت: « الان میارنش عزیزم. حالش خوبه. یه دختر کوچولوی خوشگل. مبارکمون باشه» بعد هم نگاهش رنگ ملامت گرفت. کنارم روی تخت نشست و گفت: « نمیدونی چی کشیدم طاهره. بین مراسم به‌خاطر اتصالی کردن برق و بعدشم خاموشی مطلق، امکان ادامه‌ی برنامه نبود. منم زود اومدم بیرون. دم در یه پسر جوون یه دسته گل خوشگل با گلای ریز سفید با بوی شبیه به بوی یاس بهم داد. بهش گفتم بابت چیه؟ گفت: «یه روزی یه حاجت بزرگ از صاحب امشب داشتم. نیت کردم اگر حاجت روا بشم روز شهادت ایشون به سادات گل یاس هدیه بدم. الوعده وفا.» راستش خیلی متاثر شدم. ازش تشکر کردم. پرواز کردم که بیام پیشت. خواستم زنگ بزنم بهت یادم افتاد گوشیم دیروز اتصالی کرده. باورت میشه طاهره؟ نگاهش کردم. با سرم حال خرابش را تایید کردم که ادامه داد: _ یهو دلم شور زد. دسته گل‌و بو می‌کردم و نذر گل یاس و مادرش صلوات می‌فرستم تا قلبم آروم بشه. طاهره! در خونه رو که باز کردم تو خونه هم بوی عطر یاس میومد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#گناه‌من‌چیست؟ #بخش‌چهارم 4 پس درست بود که با محمد ازدواج کرده؟! تا خواستیم از فرصت نبود پیرمرد اس
؟ به خانه ی عمو عتاب که رسیدیم؛ پدر، برادرهایم را صدا زد. آنها را در جریان سفر قریب الوقوع قرار داد. زن‌عمو و عموعتاب خواهش کردند حداقل امشب را در کنار آن‌ها بمانیم و فردا اول صبح راه بیفتیم. پدر هم از سر ناچاری، قبول کرد. همه برای بازگشت مهیا می‌شدند ولی من نه. حتی هم‌صحبتی با حبه هم دیگر برایم مهم نبود. زن‌عمو عتاب و مادر حبه از وقتی آهنگ رحیل ما را شنیدند ناراحت در کنج اتاق نشسته‌ بودند. مادرم هم مدام برای این مدت و زحمتی که به آن‌ها داده بودیم تشکر می‌کرد. زن‌عمو عتاب گفت: «دوست داشتیم بیشتر شما را می‌دیدیم؛ کاش بیشتر می‌ماندید.» مادرگفت: «راستش ماهم دوست داشتیم؛ منتها ابوسلیم عجله دارد؛ حتی نتوانستیم بانو را ببینیم» مادر حبه بُراق شد؛ پرسید: «کدام بانو را می‌گویی ام‌سلیم؟» مادر گفت: «حقیقتش آمده بودم از خدیجه‌ی کبری تشکر کنم؛ اما نشد.» هم حبه و هم مادر و زن عمویش با تعجب نگاهمان می‌کردند. زن عمو عتاب گفت: «برای چه؟» مادر گفت: «دوست نداشتم بگویم، به سلما هم سپرده بودم چیزی نگوید ولی آدمیزادست دیگر، رفتنش با خودش است و برگشتش معلوم نیست؛ شاید بار دیگری در کار نباشد. این هدیه را هم دوست داشتم برای تشکر به او بدهم اما نشد ممنون می‌شوم به دستش برسانید. راستش، پانزده سال پیش بنا بر رسم قبیله‌، می‌خواستند نوزادم را زنده به گور کنند. آنقدر ترسیده بودم و ناراحت که به هر کسی می‌رسیدم یاری می‌طلبیدم اما بی‌فایده بود. دیگر توانی برایم نمانده بود، در اوج درماندگی یکی از دوستان، من را به سوی بانو هدایت کرد. از شما چه پنهان، وقتی قصرش را دیدم همه‌ی امیدم ناامید شد. با خودم گفتم: این هم مثل باقی زنان قریش، فقط فخر می‌فروشد چه کاری از دستش بر می‌آید؟ تازه آن‌ها به هیچ فخر می‌فروشند اینکه دیگر صاحب این همه مال و منال‌ست، ناامیدانه داشتم بر می‌گشتم که او را دیدم. وقتی حال و روز مرا دید دخترم را از دستم گرفت. در بغل خود جا داد. من را هم در کنار خود نشاند. گفت آرام باش عزیزم خدای کعبه بزرگ است. گفتم بانو چگونه آرام باشم گناه من چیست؟ اصلا من گناهکار، گناه این طفل معصوم چیست؟ شما را به خدای کعبه کمکم کنید. پدرش می خواهد زنده به گورش کند. گریه می کردم و می نالیدم و مدام می‌گفتم گناه ما چیست؟ بانو با آرامش در کلامش، آرامم می‌کرد. گفت: «شما هیچ گناهی ندارید نگران نباش من با پدرش صحبت می‌کنم؛ اگر با مال رضایت می‌دهد به او میبخشم و اگر سرپرستی‌اش را به من می‌دهد؛ سرپرست‌ش می‌شوم. » بعد هم مالی به پدرش داد تا با آن تجارت کند و سود مالش را هم برای سلامتی سلما بخشید. هم من و هم ابوسلیم تمام زندگیمان را مدیون محبت بانو هستیم. من هم به حرف آمدم و گفتم: و من تمام حیاتم را. پایان کاظمی فخر داستان کوتاهِ شایسته تقدیر در جشنواره بانوی هزاره اسلام.