eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
900 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
✍️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد ❌گناهان یک هفته او اینه
عِمران واقفی: شنبه. چشمانش خواب آلود و موهایش پریشان. روی زمین با آستین های بالازده خواب رفته بود. محمد: شنبه: سرش را روی بالش گذاشت با خودش گفت:« الان بلند میشم» اما از خستگی خوابش برد عِمران واقفی: یکشنبه. یک دفعه لب هایش سرخ شد. چانه اش لرزید. میان جمع به فکر فرو رفت. دوشنبه توپ را پرت کرد و عرقش را گرفت. برافروخته بود. یک دفعه بادِ غبغبش خالی شد. محمد: چشمانش را باز کرد یک هو از جا پرید، بی هوا خوابش برده بود ۱۷ یکشنبه:خنده روی لبانش خشکید سرش را پایین انداخت و زبانش را گزید دوشنبه : بالاپرید و گفت:«گل.....گل....» شب اما خوابش نمی برد سه شنبه: تاول پاهایش ترکید، نمی توانست زیاد بنشیند تندتند نمازش را خواند چهارشنبه : دست روی شانه ی رضا گذاشته بود با صدای سلام فرمانده نگاهش را برگرداند متوجه حضورش نشده بود پنجشنبه: تیربارش را به سمت دشمن گرفته بود و نشانه می رفت، جنگ نابرابری بود، آدم یادش می رفت حتی آب بخورد. جمعه: مشغول ذکر صلوات بود که بچه ها دستش را گرفتند و او را به آب تنی بردند تسبیح از دستش افتاد فَخْرُالزَماٰن (:: شنبه: آستینهایش را بالا زد اما از ضعف و خستگی روی زمین وا رفت. یکشنبه: جمله ے با مزه ای بود. بلندوباصدا خندید. ناگهان گوش هایش سرخ شدند! دوشنبه: شب از فکر پسرک که حسرت در چشمانش خانه کرد، خوابش نبرد سه شنبه: با خود گفت امروز خسته ام. نمازش را تند خواند. چهارشنبه: سرش گرم ژ-سه تازه اش بود. فرمانده سلام کرد او اما نفهمید! پنجشنبه: بچه ها هُلَش دادند توی خاکریز ، به خودش که آمد ذکرروز را نگفته بود جمعه: ۱: فَکَش درد گرفت. تسبیح را کنار گذاشت و خوابید.. ۲:از بی خوابی شب قبل. تسبیح از دستش افتاد و نفهمید عِمران واقفی: سه شنبه بی حوصله بود. بعد از تک رکعت وتر با لب های ورچیده چیزهایی نوشت. چهارشنبه سین سلامش را قورت داد. با مشت کوبید کف دستش. برای نفر بعدی آماده شد. پنجشنبه. فراموش کار شده بود. کاغذ بزرگی برداشت و برای هفته بعد ذکری رویش نوشت. البته اینم روایت شد. R.Khatib: شنبه ناگهان از خواب پرید. نفس می زد. از جایش بلند شد. به سمت منبع آب رفت و وضو گرفت.برگشت سرجایش و به خواب رفت. زینب جهان پور ،: او نماز شب را آخر وقت می‌خواند من نماز صبحم را! R.Khatib: یکشنبه از جک سعید حسابی خنده اش گرفت. خنده اش که تمام شد به فکر افتاد.سرخ شد.سرش را پایین انداخت. خاٰدِمُ‌الْزَهْرٰا‌سَلام‌اللہ: شنبہ بدون وضو خوابید همین موجب شد تا جمعہ خراب کند... R.Khatib: دوشنبه بعد از گل رور زمین دوید و با انگشت شستش به خودش اشاره می کرد. شب استغفار کرد. چرا یادش رفته بود گل را خدا زد؟! زینب جهان پور ،: شنبه: صدایش کردند جوابی نیامد، از خستگی نشسته خوابش برده بود! یا زینب کبری: 17 جمعه مشغول ذکر صلوات بود، که با فرمان آماده باش فرمانده بند پوتینش را محکم کرد و برخواست ᶳᵃʳᵃᵇ-ᵐ: شنبه: هوا سرد بود و نیت وضو همان زیر پتو ماند. یک شنبه: قهقهه و مات شدم. این صدای خنده من بود؟ دوشنبه: دروازه و توپ و گل و تواضع زیر پا له شد. سه شنبه: خستگی یقه‌ام را گرفت و نمازم زود تمام شد. چهارشنبه: کم آوردم و ۶۹ ثواب از آن دیگری شد. پنج شنبه: عقب افتاد و از دهن افتاد. " ذکر روز را می گویم" جمعه: نیت هزار در هفتصد ماند و بیشتر نشد... S: 17 شنبه: زخمی ها را جا به جا می کردیم نفهمیم کی خوابیدم.یادم نیست وضو گرفتم یانه؟ یکشنبه:علی داشت از شیرین کاری هاش می گفت دیگه نشد با صدای بلند خندیدم. دوشنبه: داشتیم فوتبال می زدیم یه دریبل یه گل من بهتریم. سه شنبه: موقع نماز شب علی گفت زن باباتون نیستم که دعام نمی کنید؛ازخنده زود سلام دادم. چهارشنبه: عاشق همت ام هیچ وقت نشد من زودتر سلام کنم. پنجشنبه: از صبح یه سره درگیری داریم انگار گرا مون را دارند.ذکر امروز موند. جمعه: از صبح بچه ها پرپر شدند کاش منم شهید بشم.خوابم میاد شد 700 تا. خانم گل: یک شنبه: صدای خنده‌اش در چادر پیچید. سرش را پایین انداخت و رفت. یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ❤: شنبه : با نوازش خنکای نسیم صبحگاهی ازخواب بیدار شدم بعد از چاشت سری به باغ انار زدم . برگ درختان کمی به زردی گراییده اند. وبه باغ جلوه خاصی داده بود... یکشنبه: دویدم ولی به اتوبوس نرسیدم با الجبار مسیر رو با تاکسی رفتم . ترافیک این ساعت کلافه کننده بود. دوشنبه : بعد از سرویس پرتابی بند ساعتم باز شد و افتاد شیشه آن خرد و خاکشیر شد و توپ جلوی پام زمین نشست و باخت ما.... سه شنبه: دلم برای جمکران پر کشید علی رقم امرو نهی پدرم به خاطر ویروس منحوس من دلسپرده بودم و راهی شدم. چهار شنبه: تو کافی شاپ قرار گذاشتیم ولی مث