#روزنگاشت
- کار شما از آمپول و سرم تقویتی گذشته!
باید سریعا درمان ضد ویروسی را شروع کنید!
با کمک پدر و مادرم از روی صندلی بلند شدم. با هر قدم، احساس میکردم که کوهی را با خود میکشم!
صدای تبل و نوحه سرایی، صدای مطلق شهر بود.
تمام خیابان اصلی از جمعیت عزاداران بسته شده بود. با هر نفس، بوی اسپند، بینی ام را پر میکرد.
عزادارانی را که ماسک به صورت نداشتند، لحظه ای با چشمانم دنبال کردم تا اینکه چشمم به علم افتاد. همان لحظه صدای لرزان مادرم را شنیدم
- یا امام حسین من بچه مو از خودت میخوام...
بلافاصله روی زمین افتادم. یک وزنهی چند کیلویی روی سینهام احساس میکردم. نفسم به سختی بالا میآمد. پدرم را دیدم که از سمت ماشین با فریاد یا ابوالفضل مادرم به طرف من دوید.
بغلم کرد و پشت ماشین خواباند. سوار ماشین شدند. پدرم ماشین را به سمت بیمارستان نمیراند بلکه میتازاند!
صدای صحبتش با مادرم را میشنیدم
- فقط بیمارستان بعثت و امام حسین پذیرش داره...
گوشم را از شنیدن حرف هایشان گرفتم. زیر لب اشهد را خواندم و یک عرض ارادت هم به حضرت زینب صلوات الله علیها کردم.
چند دقیقه ای گذشت که با ترمز خشن پدرم ایستادیم.
در عقب ماشین را باز کرد و من را از ماشین بیرون آورد.
حیاط بیمارستان را دیدم. پرسنل در حال رفت و آمد بودند.
به سمت تریاژ رفتیم. بوی الکل بیمارستان، حالم را بدتر کرد. روی صندلی نشستم. پرستار یک گیرهی سفید به انگشت سبابهام وصل کرد.
همانطور که اعداد و ارقام روی دستگاه را میخواند، با من صحبت میکرد
- خدا رو شکر اکسیژن خونت نود و نه هست...
یک لحظه چشمانم گرد شد. به سختی زبان باز کردم.
- پس چرا نمیتونم نفس بکشم؟!
نگاهی به سر تا پایم انداخت. مثلا کروناست ها!...
- خب بگو ببینم چند سالته؟
با بی حالی جواب دادم
-بیست
با لبخندی شروع به صحبت کرد
- خیلی لوسی ها! جَوون روغن نباتی!...
من هم یک لبخند دو میلی متری روی صورتم آمد.
به کمک پدر و مادرم به سمت اتاق دکتر کشیک رفتیم.
با حرکت آرام سرم سلام کردم.
جوابم را داد. به شدت سرفه میکردم. احساس میکردم که شش هایم لَق شده. دکتر با خونسردی نگاهم میکرد.
در دلم گفتم
- من دارم میمیرم اما این عین خیالش هم نیست!...
علائمی را از من پرسید و من همه را تأیید کردم.
شروع به نوشتن نسخه کرد. یک لیست بلند بالا نوشت و تحویل پدرم داد.
- به موقع دارو هاشو بهش بدید.
پدرم در حین گرفتن برگه، سوالی از دکتر پرسید
- اما آقای دکتر دخترم نمیتونه نفس بکشه!
با همان خونسردی جواب پدرم را داد
- طبیعیه... کروناست دیگه...
البته این خونسردی اش از استرس من کم کرد و احساس بهتری پیدا کردم.
لااقل مطمئن شدم که حضرت عزرائیل فعلا با من در تعارف است.
از اتاق بیرون آمدیم. من و مادرم روی صندلی نشستیم و پدرم به طرف داروخانه رفت.
مادرم دستم را گرفته بود و مدام قربان صدقه ام میرفت
- خانوم وکیل من... خانوم معلم من... نبینم حالت بد بشه
یه پایهی زندگیم تویی ها...
حرف هایش آرامم کرد. انگار به قلبم انرژی تزریق کرد.
با صدای پدرم این سکانس فیلم هندی، کات شد.
دستم را گرفت و بلند شدم. به طرف ماشین حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم و با حال بهتر به خانه برگشتیم.
#شانار
#کرونا
#بنتالزهرا
#شایدبرایشماهماتفاقبیفتدبزناونبیصاحابموندهماسکو
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344