#ترانه_دلدادگی
چه چهارشنبه قشنگی! از جمعه گذشته همه چیز در اوج زیبایی است؛ آسمان، زمین، روز، شب، همه چیز، همه چیز. مردم خیلی زود از مرحله حیرانی گذشتند و وارد وادی اشتیاق شدند. بعضیها با هر وسیلهای که میتوانستند خودشان را به مرزها رساندند. تلویزیون لحظهبهلحظه از مناطق مختلف مرز ایران و عراق، جوانان را نشان میدهد که منتظر جواز عبورند. میخواهند به امام بپیوندند. اشتیاقشان در وصف نمیگنجد. سر از پا نمیشناسند. توی صفها ایستادهاند و زیر لب دعای عهد زمزمه میکنند و اشک میریزند. هربار که این تصاویر را میبینم غرق شوق میشوم؛ غرق زندگی، غرق حسرت.
امروز که مهدیار با شوق گفت که قرار است در ورزشگاه سرودی را که تمرین میکردند، بخوانند، پر درآوردم. به ثانیه نکشیده لباسهای مهدیه را پوشاندم، وسایل نینی تازهمان نرجس را هم جمع و جور کردم و آماده شدم.
در ورزشگاه محشری برپاست. پشت سر هم آهنگهای حماسی پخش میشود. نور فلاش دوربینهای عکاسی لحظهای قطع نمیشود. بچهها در گروههای کوچک و بزرگ سرود تمرین میکنند. آوای انتظارشان دل آدم را زیر و رو میکند. انگار که این انتظار به وصل انجامیده شیرینتر شده. هر چند ثانیه، تنم میزبان زلزلهای میشود که از عوارض شادی و اضطراب بیحدم است. خبرنگارها لابهلای جمعیت میچرخند و آدمها را برای مصاحبه شکار میکنند. یکیشان آمد و از من درباره حس و حالم پرسید، اما حتی نگذاشت جواب بدهم، سوژه بهتری پیدا کرد و مرا قال گذاشت. دخترک از آن سانتالهای خوشگل بود. خبرنگار جلو رفت و از دخترک درباره حس و حالش پرسید.
دخترک دستی پای چشمهایش کشید. چند نفس عمیق کشید و گفت:
من موسیقیهای مذهبی رو خیلی دوست دارم... چند سال پیش هم یه بار همین جا یه سرود مذهبی اجرا شد... آهان اسمش سلام فرمانده بود... باورم نمیشه الان میخوایم رودررو به فرمانده سلام کنیم... باورم نمیشه بالاخره اومد... خیلی خوشحالم... بعضیها میگفتند دروغه... افسانه است... اصلا یه چیزایی میگفتند و دل ما رو میشکستند... ولی حالا...
دلم فرو ریخت. چه حرفهایی میزد، اصلا به ظاهرش نمیآمد. انگار که انتظار معجزهای بود که چشمها را روشن میکرد. و حالا چشم مرا روشن کرده بود. انگار میتوانستم دل روشن و پاک دخترک را از لابهلای رنگ و لعابهای دنیا ببینم.
انگار کور بودهام و تازه بینا شدهام. تازه دارم فرش راه امام زمان را میبینم. همین زمزمههای سلام که هر گوشه و کنار از میان لبهای کودک و نوجوان و جوان و پیر نجوا میشود. همین اشکها که روی گونهها پشت سر هم میجوشد و پشت سر هم با انگشتان محو میشود و دوباره میجوشد. همین تمنای فدایی بودن و فدا شدن که همه با فریاد التماس میکنند.
زیر لب زمزمه میکنم سلام آقا... قدومت سبز که سالهاست به قلبهای ما قدم گذاشتهای و ما را زنده نگه داشتهای.
سلام آقا... قدومت سبز مسیحای ما.
#تمرین123