از وقتی یادم میاد از تنهایی میترسیدم.
یادمه تو مهد گریه میکردم. قطعا مربیان و چه بسا خانوادم گمان میکردند که از سر بچگی گریه میکنم ولی به خاطر تنهایی بود.
تو دبستان هر جایی که نمیکشیدم و حس میکردم تنهام، گریم میگرفت. چه سکوت هایی کردم که تنها دلیلش نترکیدن بغضم بود.
دبیرستان که رفتم، چون بزرگ شده بودم، گریه هام رو با خودم میاوردم خونه. تو تنهایی. بازم تنهایی.
ولی یه جا خیلی مرد و مردونه پشتم ایستادی. یعنی اونجا من حس کردم. جایی بود که تنها بودم ولی گریه نکردم. باهات حرف میزدم، صدات میکردم، تو هم کنارم بودی.
تو حرم، تو بازار، تو هتل، هر جا.
شاید از وقتی که دیگه روم نشد به عکست نگاه کنم، دوباره تنها شدم.
ولی هیچوقت بزرگ نشدم.
شهید محمد حسین محمد خانی
#تمرین_سیویکم_بداهه
حس من هست به شهید
اون مخاطبم شهید هست