صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسد پسرک گوشه چادر مادرش را می کشد: مامان... مامان...خودم تنها بروم
نگاه مضطرب مادر تمام تلاشش را می کند تا اورا با خود همراه کند. یک کوچه مانده به مسجد، پسرک دستان مادر را رها می کند و به طرف مسجد محله می دود.
مادر دلواپسانه به دنبالش روانه می شود ولی در شلوغی جمعیت اورا گم می کند نفس در سینه اش گره می شود فقط
می تواند بگوید:یا خدا، سپردمش به خودت.
خود را دوان دوان به مسجد می رساند.
صف های نماز مرتب شده بود و همه به نماز ایستاده بودند. در آخرین صف چشمش به پسرش می افتد که چه مردانه و بااقتدار در صف نماز ایستاده و نماز میخواند دلش آرام میشود که پسرش را به خدا سپرده است...
نمازمادرتمام شده بود که خواهرش را می بیند که به طرفش می آید و او رابرای رفتن به خانه ی شان دعوت می کند مادر درب ورودی مسجد می ایستد تا پسرش از درب ورودی مسجد بیرون بیاید پسرک همین که مادرش را می بیند
به طرفش می دودناگهان صدای انفجار در هوا می پیچد و به دنبالش صدای جیغ و همهمه مردم. یکی می گفت :خیر نبیینند به مردم نمازگزار هم رحم نکردند.یکی دیگر ناله می کرد ولی نگاه پسرک برروی چهره خونین مادر قفل میشود.
#تمرین_سی_و_یکم_بداهه