قراربود آن روزبرای بازدیدازیک بازارچه ی تازه تاسیس
ازطرف مدرسه
به آن جا برویم
تاازمغازه هایش
دیدن کنیم،
دبیرادبیات
پسربزرگترش را
باخودش همراه
کرده بود تادرجابه جایی وسایل
به دبیرهاکمک کند،
عده ای ازدخترها
جمع شده بودند و
درمورد استایل پسردبیرادبیات نظرمیدادندوبعدازمدت کوتاهی صدای
قهقهه هایشان
فضای حیاط مدرسه راپرمیکرد،
کمندهم ان طرف تر، دورازجمع دوستانش وسایلش رالیست میکردتاچیزی ازقلم نیفتد.
بعدازاعلام امادگی
دخترها، همگی سواراتوبوس شدیم
وبعدازمدت
نچندان کوتاهی به انجارسیدیم...
هرکس دریک
محل ازپارک نشست
ودراخر عده ای ازجمع دوستان کمند به پیشنهادپسردبیربله گفته ورفتندکه والیبال بازی کنند.
صحبت کمند
میان دانش اموزان
همیشه ی خدا بود،
وحتمااسم شاگرداول
کلاس، به گوش پسردبیرخورده بود
وحتماکمی قبل تر
اورادیده بود، کمندراکه درحال چیدن
وسایل دید
اوراصدازدوگفت:
کمندخانوم شمانمیای؟
درخط اخم های
کمندگره افتاد،
سرش راپایین انداخت ودرمقابل
چشمان مبهوت جمع ازانجادورشد...
#تمرین_94