در جلسہے همیشگے قرار عشق، من ماندہام و یڪ برگہے سفید، یڪ دنیا حرف، یک دنیا راز، یک دنیا بغض، شادی که از معاشقه با یار در وجودم همچون رایحهی بهاری دمیده شده است.
درد و دل من، تشکر از مهر و محبتهایش با خواندن این یک برگ پاییزی، اتمام نمییابد.
برای تشکر از او، اگر تمام کتابها و دفترهای دنیا را بخوانی یا بنویسی، کفایت نمیکند.
در آن سکوت خیره به مُهر با آن چشمان نمزده دُر لغزانی هوس سرسره بازی میکند و لباس بهشتی من، این میراث باشکوه ملکهی دو عالم، عاشقانه آن قطرهی دُر را در آغوش میکشد.
لباسم حریری دارد به لطافت ابرهای بهاری، گلهایی به زیبایی شکوفه و نرمی چون پر ملائک!
من در وعدهی عاشقی حضور پیدا کردهام؛ بر روی جانمازی که همچون قالیچهی سلیمان میماند و روحم را به کبریا میبرد.
واو به واو هر جملهای که میخوانمش، بالهایی به زیبایی بالهای پروانه برایم از ابریشمی ناب، چونان کوثر وحی شده بر رسول میبافد.
وعدهی عاشقانهای که علی (ع) را به محراب ملکوت برد.
حسین (ع) را وعدهی ظهر هنگام شهادت گذارد.
آرامش خفته در نگاهش حسن (ع) را آماده به پرواز کرد.
من در قرار عاشقانهای که نمازِ سحر هنگام میخواندش، حضور یافتهام. قراری با معشوق و عاشق حقیقی؛ الله.
کمر بندگی میبندم در برابر اویی که در مقابلش هیچ در هیچ هستم. به یاد میآورم سخنش را که میگوید:
در تمام طول نماز، آن لحظهی گهربار که دربهای آسمان باز شده و رحمت را باران میکند بر سرم، تمام حواسش نزد من است. در پی موجودی از جنس خاک!
مانند ماهی که دور از دریا، بدن میلغزاند بر روی خشکی، به دنبال قطرهای آب میگردم.
چه آبی گواراتر از، لذت آرامشش که در وجودم میجوشد.
و او ارحم الراحمین است...
#نماز
#سحر
#دلنوشته
#حـسٻـنی