eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بخار غلیظی از خانه کربلایی صابر به آسمان می‌رفت. همراه خودش بوی شیرین برنج و بوی گلاب و هل قیمه را پخش می‌کرد. بخارها می رفتند و می‌شدند جز ابرها... می‌رفتند و به ابرها می‌پوستند تا شاید از برکت بخار آب برنج نذری باران رحمت ببارد. هوا دم داشت. ابرهای تیره و خاکستری سقف آسمان را پرکرده بودند و اجازه نمی‌داند خنکای پشتشان به شهر برسد. حیاط خانه کربلایی صابر شلوغ بود. هیاهوی بچه‌ها و سروصدای زن‌ها با فریاد حسین مرد ها آمیخته بود. دخترهای جوان‌تر لب حوض نشسته بودند و ظرف و میوه می‌شستند. پسرها شربت آماده می‌کردند و هر از گاهی با ابگردان بزرگ از شربت می‌نوشیدند و می‌خندید. دخترها نگاهشان به پسرها بود و با حالتی منزجر به لودگی پسرها چشم دوخته بودند. سحر نوه بزرگ کربلایی صابر گفت: - اه من که عمرا از او شربت بخورم! خاک عالم نگاه کن از لب و لوچه‌شون می‌چکه دوباره تو ظرف! به صورت نمایشی عق زد. گره روسری اش را کمی شل کرد و دست ترش را به گردنش کشید. - واه هوا چه مزخرفه امروز! ترنم، موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: - والا بابا کرب‌لاییم بیکار بودا... امروز هوس ادای نذره؟ شُهره، که با چادرش مثلا دست های برهنه‌اش را پوشانده بود. تا آرنج دستش را توی خنکای آب فرو برد. - وای هرچی خیس بشیم بدتر دم می‌کنیم. بقیه دخترها بلند خندیدند. ترنم گفت: - مگه چاییم که دم کنیم؟ صدای خنده‌شان باز بلند شد. مادر ها و پدرها با دیدن خنده دخترها لبخند می‌زدند. صابره، دخترِ دخترِ کوچک کربلایی، اطرافش را نگاه کرد و گفت: - دنا کجاست دخترا! خواهرش سنا گفت: - چه می‌دونم... گفت می‌خواد حسینه رو جا رو بزنه، هوای حسینه خیلی داغه! دمش بیشتره! برقم نیست چطوری طاقت میاره؟ بالای خانه کربلایی صابر یک حسینه بود. با ایرانت های آبی سقفش پوشیده شده بود و بخاطر همین چنان دم می‌کرد و بخار جمع می‌شد که نفس در نفس گره می‌خورد. درحالت عادی ادم شرشر عرق می‌ریخت چه برسد به فعالیت. سحر به پلکان حسینه اشاره زد: - اومد. چهره سرخ شده‌ دنا میان شال مشکی پیچیده دور سرش بیشتر به چشم می‌امد. چادر کرمش با گل‌های ماشی تزئین شده بود. پایش که آخرین پله را لمس کرد. چشمش لودگی پسرها را اشاره رفت. سریع چشم برداشت. شهره گفت: - واه چه اخمی کرده! فکر کنن امشب دنا آب پز داریم شام. دخترها خندیدند. دنا از کنار پسرها گذشت. هیچ کس جرئت مستقیم چشم دوختن به نوه ته تقاری کربلایی صابر را نداشت. نزدیک دخترها شد. لبخند زد. صدایش طوری اهسته بود که فقط دخترها بشنوند. ابرو داری می‌کرد: - مراعات کنید دخترا! شهره گفت: - اینا اشنان. جمشید پدر دنا گفت: - دنا بابا، چادرت در بیار غریبه ها رفتند. دنا سر پایین انداخت. سکوت کرد و چادرش را در مشت فشرد.