#روزانه_نویسی19
کفش های مشکی رنگم را از پا در آوردم.
دستگیره در را پایین کشیدم و وقتی در باز نشد متوجه قفل بودنش شدم.
نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله خم شدم تا از زیر پادری کلید را پیدا کنم.
دستم را زیر فرش تکان دادم.
از زمانی که دزد زحمت کشیده بود و به خانهمان آمده بود، دردسر ها داشتیم.
میدانستم مثل هر دفعه باید سوراخ سنبه های حیاط را دنبال کلید بگردم.
کلافه ایستادم. با پا دمپایی قهوهای رنگ را تکان دادم.
کلید در آن تاریکی برق میزد.
خم شدم و کلید را برداشتم.
در قفل چرخاندم و در را باز کردم.
کفش هایم را از روی زمین برداشتم و در جاکفشی گذاشتم.
جلو رفتم و به عادت همیشه اول تلویزیون را روشن کردم.چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل نشستم.
نگاهم به اتاق پدر و مادرم افتاد.
کمی از تخت دیده میشد.
با دقت نگاه کردم. حس کردم کسی روی تخت خوابیده است.
با تعجب بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
تا چشمم به روی تخت افتاد، درجا ایستادم.
زیر لب بسم الله گفتم و دوباره نگاهم را از پایین تخت به سمت بالا کشیدم.
مطمئن بودم کسی خانه نیست.
به پاهایی که زیر ملحفه سفید بود خیره شدم. با ترس زمزمه کردم مرده است یا جِنّه؟
با ترس قدم برداشتم تا حداقل ملحفه را از صورتش کنار بکشم.
صلوات فرستادم و ملحفه را کشیدم.
با دیدن چهار بالشتی که کنار هم چیده شد بود، از تعجب دستانم همان بالا خشک شد.
لبخند مسخره ای زدم و نفس عمیقی کشیدم.
بلند گفتم:《 خدایا》 با حالت گریه زمزمه کردم :《 خب پدر من اگه دزد هم بیاد که این مرده شما تاثیری نداره》
متوجه شدم باز از ترفند های پدرم است، که اگر خدای نکرده دوباره دزد خواست بیاید خودش به غلط کردن بیفتد!
با حرص نگاهی به بالشت ها کردم . با یادآوری پاهای وحشتناکش به خنده افتادم.
ملحفه را روی تخت انداختم و به سمت پذیرایی رفتم.
#000523
#یعقوبی