eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
908 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
برای شام می‌خواهم پیتزا درست کنم. پیتزای مخصوص خودم که بین اعضای خانواده، بدون اغراق، بیشتر از پیتزای بیرون طرفدار دارد. با اینکه اسمش فست فود است اما سرعت آماده سازی‌اش ازحلزون هم کمتر است. وقتی آخرین پیتزا را در فر می‌گذارم، از کمردرد کلافه‌ام و روی پا بند نیستم. در همین سه ساعت که در حال آشپزی بودم، ۵ جزء قرآن خواندم. تعجب می‌کنم از روزهایی که بدون خواندن سوره‌ای گذرانده‌ام به بهانه کمبود وقت! بعد از خوردن شام، به آغوش مادرم می‌روم. خیلی سخت است که جلوی اشک‌هایم را بگیرم. بغض دارد خفه‌ام می‌کند. سر و صورت و دست‌هایش را می‌بوسم. - مامان جان! میشه فردا برام قرمه سبزی درست کنی؟ دلم نمی‌خواست به او زحمت بدهم این روز آخری، اما دلم نیامد آخرین قرمه سبزی مامان پز خوشمزه را نخورده از این دنیا بروم. - آره قربونت بشم. - خدا نکنه می‌خواهم کاری را انجام بدهم که تا این لحظه نتوانسته‌ام. نمی‌دانم غرور مانع میشد یا چیز دیگری؛ اما این آخرین فرصت است. در یک لحظه به سمت پایش خم می‌شوم. قبل از اینکه فرصت مخالفت پیدا کند، بوسه‌ای بر کف پایش می‌نشانم. - این چه کاریه آخه دختر؟ - بهترین کار دنیا. مامان منو ببخش که اذیتت کردم - چی رو ببخشم عزیزم من که ازت راضیم، انشاءالله خدا هم ازت راضی باشه یک بوس آبدار از گونه‌اش می‌چینم و تا بند را به آب نداده‌ام موقعیت را ترک می‌کنم. این پروژه را برای بابا هم باید پیاده کنم. البته نه حالا. الآن شاهد ماجرا بوده، هوشیار است و امکان مقاومتش وجود دارد. باید صبر کنم تا یادش برود. بعد از شب نشینی و معاشرت با خانواده آماده خواب می‌شویم. در کمین بابا نشسته‌ام تا مسواک زدنش تمام شود. بیرون که می‌آید در آغوشش می‌گیرم و سر و صورت و دست‌هایش را می‌بوسم. از او هم حلالیت می‌گیرم. دستانش را دور کمرم محکم می‌کند و بوسه‌ای روی سرم می‌نشاند. شب بخیر می‌گوییم و به اتاقش می‌رود. دنبالش راه می‌افتم. وقتی روی تخت دراز کشید، می‌روم و ماموریت را انجام می‌دهم. منتظر واکنش بابا نمی‌مانم، سریع بیرون می‌آیم. خیالم راحت می‌شود. حالا کف پای بابا هم مثل مامان مهر دارد. مهر بوسه من. قبل از خواب وصیت‌نامه‌ام را باز می‌کنم. باید مطمئن شوم چیزی از قلم جا نمانده. چند بار می‌خوانمش. چشمانم می‌سوزد. صورتم را پاک می‌کنم. وصیت‌نامه را تا می‌زنم و زیر بالش می‌گذارم. به فردا فکر می‌کنم و اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد. کاش حالا که قرار نیست شهید شوم، مرگ مفیدی داشته باشم. به پدر و مادرم که بعد از من چه می‌کنند. برای صبوریشان دعا می‌کنم. در همین افکار غوطه‌ور هستم که خواب مرا می‌رباید. با صدای اذان چشمم را باز می‌کنم. به خودم بد و بیراه می‌گویم که بازهم نتوانستم برای نماز شب بیدار شوم. آخرین فرصت را هم ازدست دادم. بلند می‌شوم و با افسوس می‌روم تا وضو بگیرم. سجاده را پهن می‌کنم. چادر سفید یادگار حج عمره را روی سرم می‌اندازم و رو به قبله می‌ایستم. الله اکبر... شیرین‌ترین نماز عمرم را خواندم. حیف که حسرت روزهای از دست رفته سودی ندارد.