🍃🌸یا لطیف🌸🍃
⚜️«برگزیده»
نم نم باران در میان صدای طبل وسنج گم شده بود.
جمعیت سیاه پوش، همراه آسمان گریه میکردند.
دوطرف خیابان در قُرق عزا و ماتم بود.
مردی قدبلند، با پیراهن مشکی تا روی زانو، تشت به دست، در میان دستهها میچرخید. مقداری گل روی شانههای عزاداران میگذاشت. آخر سر هم ریشهای پر پشت و سفیدش را با گِل خضاب کرد.
منقلها باد میخوردند و بوی اسپند را در فضا پخش میکردند.
دست پسرکش را گرفت. تا زودتر برسند. پایین چادرش را جمع کرد تا از گِلهای روان کوچه در امان بماند.
پسر چادر مادرش را کشید.
-مامان میشه منم برم زنجیر بزنم.
مادر که تمام مدت عجله داشت، سرچرخاند و گفت:
-ما خودمون داریم میریم روضه. همونجا زنجیر بزن.
چشمان سیاه پسر، مات زنجیرهایی که هماهنگ بالا میرفتند و سُر میخوردند، روی شانهها، رنگ حسرت گرفت.
مادر خم شد، صورت سبزه پسر را بوسید.
-الان که رفتیم روضه میگم طوبا خانوم یه چای شیرین خوشمزه برات بریزه.
برق شادی در چشمان پسر دوید. خوب میدانست چای شیرین فقط مخصوص روضه است. مادر اجازه شیرین کردن چایی را نمیداد، مگر اینکه مجلس روضهای برپا میشد، آن وقت بود که مزه چای شیرین با شیرینی روضه عجین میشد.
کوچههای تنگ و درهم را رد کردند. جوبهای باریکی کوچهها را به دو نیم تقسیم کرده بود.
سر در همه خانه هایک پرچم سیاه کوچک نصب شده بود.
صدای سخنرانی از خانه قدیمی بزرگی شنیده میشد.
گلهای یاس از دیوار کاهگلی خانه سرک میکشیدند. کتیبههای بزرگی کنج دیوارها و سر در خانه کشیده شده بود.
دور تا دور حیاط حجرههایی با درهای چوبی میزبان عزادارن بود.
درخت توت بزرگی گوشه حیاط زیر بار توتهای سفید، سر خم کرده بود.
کفشهایشان را درآوردند، مادر به سمت یکی از حجرهها پاتند کرد. پسر کنار حوض مشغول دیدن ماهیهای قرمز شد.
کم کم سرو کله بچهها پیدا شد.
هرکدام چیزی به دست داشتند. یکی زنجیر به دست، دیگری طبل، دیگری سِنجی که مدام با دستان کوچکش آنها را بهم میزد.
روضه خوان بسماللهی گفتو شروع کرد.
مادر چادر را روی صورت کشید و به پهنای صورت اشک ریخت.
نم نم باران شدت گرفت. بچهها بیخیال دسته عزاداری تشکیل دادند.
احمد میاندار شد. زنجیر به دست میان دسته کوچک، دستان کوچکش را بالا برد.
دسته حرکت کرد.
-عباس صدا بلند کرد تا جواب امامش را داده باشد. امام از صدای عباس خیالش راحت شد.
هجوم لشگر ،شمشیر، گرد و غبار میان دو برادر فاصله انداخت.
امام صدا بلند کرد، رجز خواند.
خورشید شلاقهای داغش را بی پروا میان صحرا میکشید.
امام رجز خواند. منتظر ماند.
صدای شیهه اسب، و برخورد شمشیرها بیشتر شد.
دلهره به جان صحرا افتاد.
روضه خوان بلند شد.
باران شدت گرفت.
بچهها به سمت کوچه رفتند.
مشک سوراخ شد. عباس با صورت از اسب افتاد.
امام صدا بلند کرد. منتظر ماند، جوابی نشنید.
عباس ناله زد:
-یااَخا...اَدرک اَخاک...
سوز صدایش به قلب حسین نشست. پاتند کرد سمت برادر...
صدای روضهخوان گرفت.
بچهها هراسان با فریاد وارد حیاط شدند.
صدایی بلند شد.
-احمد... احمد... احمد تصادف کرد.
حجرهها لحظهای ساکت شد.
مادر بهت زده چادر از صورت برداشت. نگاهی به اتاق انداخت. احمد پسرکش را میگفتند.
دلهره امانش را برید. خیز برداشت سمت حیاط پا برهنه، دست و پا زنان خودش را به کوچه رساند.
پسرکش بود. احمد!
غرق خون، مظلوم میان کوچه خوابیده بود.
چشمانش تار شد. پاهای بیجانش شل شد.افتاد.
دستان لرزانش به کتیبهها گیر کرد. کتیبه روی سرش افتاد.
نگاهی به پرچم کرد.
-یا ابالفضل عباس، پسرم رو برگردون، به حق برادر مظلومت. پسرم نذر شما.
صدای اذان ظهر بلند شد. مادر سر به آسمان بلند کرد.
*
عصای چوبی قهوهای رنگش را در دست گرفت.
تسبیح فیروزهایش یک لحظه آرام و قرارنداشتند. این دفعه هم مثل وقتهایی که دلهره به جانش میافتاد خودش را به آب و آتش زد.
زنگ در به صدا درآمد.
به سمت حیاط رفت.
روسری مشکی اش را مرتب کرد.
در را باز کرد. عروس و نوهاش بودند.
علی زنجیرش را از جیب شلوار کبریتی مشکیاش بیرون کشید.
-مادر جون،ببین این زنجیر رو بابا احمد بهم داد. گفت روز تاسوعا برم دسته تا زنجیر بزنم.
زن با دیدن زنجیر تنش لرزید. امروز تاسوعا بود و احمد سوریه.
دندان به لب گرفت. لبخند بی جانی به عروس جوانش زد. دست نوهی کوچکش را گرفت.
چادرش را سر کرد.
میدانست این دلهرهها بی دلیل نیست.
صدای اذان بلند شد. اشک از چشمانش سرازیر شد. سر به آسمان بلند کرد.
🌷اقتباس از زندگي #شهیدصدرزاده🌷
✍️ زینب عسگری