eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
899 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبود‌ها و سختی‌ زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه.» گفتم: «از دربه‌دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفت: «نمی‌فروشیم که، اجاره می‌دیم، شاید باز برگشتیم.» -حسین جان، کجا می‌ریم مگه؟ -می‌ریم اهواز. مگه خودت نمی‌خواستی؟ -با سه تا بچه؟ بیام زیر موشک بارون زندگی کنم؟ بد گفتم. انتظار نداشت. شاید خودم هم انتظار نداشتم. -زندگی کنی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی؟ این دنیا جای زندگیه؟ حرفی نداشتم که بزنم. با همان لباس های پر خاکش نشست رو به رویم. گریه صادق، آهنگ شروع کلامش شد. -پروانه، تو خسته ای. می‌دونم. دست تنها، سه تا بچه رو داری بزرگ می‌کنی. هزار تا کم و کسری هست که خودت باید از پسشون بر بیای. اینا خستت کردن. نباید خسته می‌شدی ولی شدی. پروانه، تو اگه آدم زنده بودن و زندگی کردن بودی، زن من نبودی. دل توی دلم نبود. صادق گرسنه بود. باید می‌رفتم کنارش می‌خوابیدم، شیرش می‌دادم تا آرام بگیرد اما نگاه تند حسین، میخکوبم کرده بود. -برو یه جا، با خودت خلوت کن. بچه ها با من. خودمم وسیله ها رو جمع می‌کنم. قبل از آن که حرفی بزنم، رفت سراغ صادق، بچه ها با حسین غریبی می‌کردند. صادق اما هنوز کوچک بود. کوچک تر از آن بود که غریبی کند.
از اول شروع کردم. از قبل از ازدواجم با حسین. عموی بزرگم مخالف سرسخت حسین بود. می‌گفت: حسین زورگوئه، تو خامی، بچه ای، نمی‌فهمی. ادعا داره. تو نمی‌تونی باهاش کنار بیای. هیشکی نمی‌تونه. اگرم یه نفر باشه که بتونه، اون تو نیستی. خواهرم خیلی مداخله نمی‌کرد ولی قبول داشت که حسین ادعای بزرگی و ریاست و قلدری دارد. میگفت: برگشته بهت گفته اگه با من ازدواج کنی، روز و روزگار نداری، من دارم می‌رم جبهه، تو هم خودت می‌دونی، اگه با من ازدواج کنی زندگیت اینه. بعد تو میگی مرد زندگیته؟ این چه زندگی ایه که این مردشه؟ حسین زورگو نیست، قلدر و رئیس هم نیست. ففط پای حرفش می‌ماند. مرد زندگی یعنی همین. کسی که حرف حق بزند و پای حرفش بماند. من به خودم اطمینانی نداشتم و ندارم اما به حسین، تا اینجا که از او سستی ندیدم. از خودم اما زیاد. دلبسته شدم، دلبسته فاطمه که سالگرد ازدواجمان، شیرخواره بود و حسین کنارم نبود. دلبسته محمد که دو ماه بعد از تولد یک سالگی فاطمه به دنیا آمد و باز هم حسین نبود، و دلبسته صادق. دو ماه پیش به دنیا آمد. سرم را گرم کردند همین بچه ها. یادم رفت. زندگی با حسین را یادم رفت. اصلا چه بهتر. می‌روم اهواز، می‌روم که حداقل یادم بیاید که هستم و برای چه، هستم. می‌روم که یادم بیاید خودم را، فکر و دلم را، حسین را و بچه ها را. ادامه
کلید انداختم و در را باز کردم.  حیاط آب پاشی، گل ها سیراب، شیشه ها براق، بوی آبگوشت تا نزدیکی های باغچه رسیده بود. فاطمه خوابیده بود. محمد روی دوش حسین، صادق روی یک دستش، و با دست دیگرش گرد می‌گرفت از کتاب ها و قاب ها. -بچه سرما می‌خوره ها. -واسه چی؟ -مگه حمامش نکردی؟ -نه تو حیاط آب بازی کردیم فقط. -سرشو خشک کن حداقل. چادرم را چندلا کردم و انداختم روی سر محمد. خودش را سفت گرفته بود که زمین نخورد. گوش های حسین سرخ شده بودند از بس محمد فشارشان داده بود. سرش را خشک کردم. خم شد روی سر حسین. پلک هایش داشتند روی هم می‌افتادند. دستانم را گرفتم دو طرفش و کشیدمش سمت خودم. پاهایش را حلقه کرد دور گردن پدرش. صادق را بغل کردم. دستمال را از دست دیگر حسین گرفتم. خودش محمد را برد توی اتاق و خواباندش روی زمین. قبل از اینکه لالایی بخواند، خوابش برده بود. -چیکار میکنی از صبح تا شب با بچه ها؟ -یه جوری می‌گی انگار از شب تا صبح همه چیز امن و امانه. دوباره بد گفتم، پوزخند زد. اصلا مگر قرار است همه چیز امن و امان باشد؟ -این یکی که هنوز بیداره. -هیچی خورده؟ -آب جوش گذاشتم بیرون، سرد که شد دادم بهش. -این یکیو خودم می‌خوابونم. غذات نسوزه. رفت سمت آشپزخانه، نگاهی به قابلمه انداخت، نگاهی به من. -پروانه این پا و آن پا می‌کرد. حرفش را می‌خواست مزه مزه کند. خودم سخنش را حدس زدم. -وسایلو تونستی جمع کنی؟ یا بچه ها نذاشتن؟ لبخند زد. لبخندی که پهنای صورتش را پر کرد. خیالش راحت شده بود. خیال من هم. ادامه
نمی‌دانستم آنجا چه خبر است. وسیله زندگی داریم یا نه. اصلا زندگی نه، آب داریم یا گاز یا یخچال. هر چه بیشتر ریخت و پاش می‌کردم بیشتر گیج می‌شدم. حسین خواب و بیدار بود. هرازگاهی گوشه چشمش را باز می‌کرد. دستی به گهواره صادق می‌زد، نگاهی به پتوی فاطمه می‌انداخت، نگاهی به محمد، دوباره خوابش می‌برد. کاش می‌شد گهواره را با خودمان ببریم. دلم نمی‌آمد بیدارش کنم. دلم هم نمی‌خواست نان بخرم. می‌رفتم توی صف، از فردا هزار تا حرف و حدیث پشت سرمان راه می‌انداختند که چه. خسته شده ام. حسین راست می‌گوید. خب حرف و حدیث راه بیندازند. اصلا واجب شد امروز هم خودم نان بگیرم. فقط ای کاش صادق بیدار نشود و حسین را بدخواب نکند. چادر به سر می‌کنم، صادق را بغل می‌گیرم و می‌روم نانوایی. بچه هنوز خواب است. نان می‌گیرم و برمی‌گردم. اهل خانه بیدار شده اند. صدایشان را از حیاط می‌شود شنید. -نمی‌خوام، خوابم میاد. -دختر من نباید این همه بخوابه. پاشو محمد. مگه نمی‌خواین برین اهواز؟ ها؟ پاشین ببینیم مامانی کجا رفته. شما می‌دونین؟ صدای کلافه فاطمه، خیلی آهسته به گوش می‌رسد. -رفته نون تازه بخره. نینیم با خودش برده. قبلا من و محمدم می‌برد. دیگر صدایی ازشان نیامد. نفهمیدم محمد بیدار شد آخر یا نه. نفهمیدم فاطمه دوباره خوابید یا نه. سرک کشیدم. اخم هایش را کرده بود توی هم، پتو ها را یکی یکی جمع می‌کرد. پتوی فاطمه را، پتوی محمد را. بالش ها را هم برداشت. گوشه اتاق روی هم چیدشان. پارچه سفید را از روی طاقچه برداشت و کشید روی پتو ها. تا سه می‌شمرم، اگه پا شدین که هیچ، اگه نه هیچکس امروز صبحانه نمی‌خوره. یک... دو... جدی بود. حسین اگر حرف می‌زد کسی حریفش نمی‌شد. فقط نمی‌دانم چرا نمی‌فهمید محمد بچه است. فاطمه هم بچه است. می‌خواستم به داد بچه هایم برسم اما اگر حرف می‌آوردم روی حرف پدرشان، حسین هم قبول می‌کرد، دلم نمی‌خواست جلوی بچه ها از موضعش کناره گیری کند. خودم را بی خبر جلوه دادم. حسین که آخر سر می‌فهمید اما مهم نبود. -سلام آقا، چه خبره؟ -علیک سلام. دست شما درد نکنه. مرد تو خونه نیست شما میری نون می‌گیری؟ -مردای خونه دو سه سال بزرگ تر بشن، چشم، به اونا می‌گم نون بگیرن. هر روز با خودم می‌برشون. باید یاد بگیرن این چیزا رو. مغازه برم یا هر جایی می‌برمشون. نماز جمعه هم می‌ریم هر هفته. -ما مرد نیستیم؟ -شما آقایی، خواب بودین دیگه. خودم رفتم. طوری نشده که. -اینا تا کی می‌خوابن؟ -بچه هام نماز بیدارن. حالا امروز شما کنارشون بودی، خیالم راحت بود بیدارشون نکردم. صادقم بردم که گریه نکنه بیدار بشید. نان را از دستم گرفت. برد توی آشپزخانه. رفتم کنار فاطمه. -پاشو دخترم. بلند شد و نشست. محمد هم. -مامان اهواز چیه؟ -یه جاییه که باید بریم اونجا. خونمون میشه. -چرخ فلکم داره؟ -نمی‌دونم مامان جان. پاشو دست و روتو بشور. به داداشتم کمک کن دست و صورتشو بشوره. بیاین سر سفره. سری تکان داد. رفتم سراغ حسین. -چی گفتی به بچه ها؟ فک می‌کنن اهواز شهر بازیه؟ اخم هایش هنوز توی هم بود. نگاهم نکرد. نفهمیدم چرا. ادامه
چادرم را کشیدم روی سر صادق که آفتاب اذیتش نکند. حسین کلید انداخت و در را باز کرد. ساک ها را برد داخل و فاطمه و محمد هم دنبال سرش راه افتادند. دلم گرفته بود. هم از غریبی هم از قهر حسین. تا به اینجا برسیم یک کلمه هم حرف نزد، نه با من نه با بچه ها. با این حال بچه ها دورش را گرفته اند و کدام از سر و کولش بالا می‌روند. چند باری هم حسادت کردم اما اجازه ندادم شعله بکشد. پله ها را به زور بالا می‌رفتم. پاهایم سر ناسازگاری داشت. طبقه اول، طبقه دوم، طبقه سوم، همینجا بود. دو تا واحد روبروی هم. در یکی از واحد ها چهارطاق باز بود. با کفش رفتم داخل. حسین بی آنکه نگاهم کند کلید ها را گذاشت کف دستم و رفت. یخچال و گاز و فرش نداشتیم. خانه خالی خالی بود. به فاطمه گفتم یک پتو پهن کند روی زمین. صادق را گذاشتم روی همان پتو. پسر ها را به فاطمه سپردم. بچه ها ناهار درست و حسابی که نخورده بودند. چادرم را روی سرم درست کردم و رفتم پی شام. در کوچه کناری یک مغازه، باز بود. مغازه کوچکی بود اما در حد شام سردستی داخلش پیدا میشد. خیابان خلوت بود، کوچه ها خلوت تر. چادرم را سفت گرفتم و رفتم داخل مغازه. -السلام علیکم یا خدا. این یکی نوبر بود. کاش فارسی هم بلد باشد. -سلام آقا. از جایش بلند شد. -سلام خواهرم، بفرمایید. دشداشه سفیدی تنش بود، با کت طوسی، یک چفیه هم انداخته بود روی سرش. سرم داشت گیج می‌رفت. خودم را نگه داشتم. -آقا؛ دو تا نون می‌خواستم، با پنیر اگه هست. -بله حتما فارسیش هم لهجه داشت. می‌فهمیدم چه می‌گوید اما به سختی. نان و پنیر برایم آورد. دست کردم توی کیفم. نان ها را کشید سمت خودش. -شما مال این منطقه نیستید. به خاطر ما آمدید. ما به شما مدیونیم. هزینه نمی‌گیرم ازتون. -ما به خاطر خودمون اومدیم. ما و شما نداره، یه کشوریم. قیمت را نگفت. هر چه اصرار کردم نگفت. به نرخ تهران حساب کردم و آمدم بیرون. هنوز هم سرم گیج می‌رفت. خودم را رساندم به ساختمان. در را باز کردم. حالا فقط مانده بود پله ها. طاقت نیاوردم. نشستم گوشه پله اول. ظاهر خوبی نداشت. هر کس می‌خواست از خانه خارج بشود یا بیاید داخل، من را می‌دید. توی اولین مواجهه با همسایه ها، ظاهر خوبی نداشت. نمی‌دانم اکر حسین اینجا بود، چه می‌گفت. شاید می‌گفت: خسته شدی، مردم مگر بیکارند که درباره ما فکر کنند، یا مثلا اولین دیدارتان را یادشان بماند. شاید هم می‌گفت: زود خسته شدی. بلند شو، راه بیفت. بلند شدم، دستم را اگر می‌گرفتم به دیوار، می‌توانستم راه بروم. بالاخره رسیدم به خانه. محمد داشت گریه می‌کرد. در زدم. فاطمه در را باز کرد. -مامان، داداشی می‌گه تلوزیون می‌خواد. نان و پنیر را دادم دست فاطمه و خودم را انداختم روی پتو. سردرد هم گرفته بودم. هر چه محمد بیشتر صدا می‌کرد دردم بالاتر می‌ر‌فت. -مامانی خوابیدی؟ -به محمد بگو اگه می‌خواد گریه کنه از خونه بره بیرون. گریه هاش که تموم شد برگرده. دستم را گذاشته بودم روی پیشانی و چشم هایم. جایی را نمی‌دیدم اما شنیدم که فاطمه به محمد گفت:«مامانی میگه بری بیرون گریه کنی.» صدای گریه اش قطع شد. خورده بود توی برجکش اما حال و حوصله ناز کشی نداشتم. از بس این یکی را راضی کرده بودم و لی لی به لالای آن یکی گذاشته بودم، حسین شاکی شده بود. اصلا شاید قهرش هم به همین خاطر بود. ادامه