eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان‌های جشنواره ، که برای برای مطالعه و داوری در کانال زیر گذاشته شده. مالکیت معنوی این آثار متعلق به باغ‌انار است. و کپی آن با ذکر نام باغ‌انار بدونِ اشکال است. تلاشی موروار برای پسرِ ارشدِ صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها...باشد که مقبول حضرتِ بی‌بی دو عالم افتد. کارهای نوقلمان همیشه اخلاصی دارد که در کار بزرگان شاید نباشد...بار پروردگارا به ضعفها و کاستی ها و کمبودهای ما نگاه نکن و همه را درهم بخر. ای خدای مور...ای خدای سلیمان. آمین. نشانی نمایشگاهِ مجازی آثار در ایتا👇 @jashnvare_faz
به نام صاحب قلم *خانم کوچولوی پر افاده یک جفت کفش جغجغه‌ای از بازار برایش خریدم. وقتی پوشید چند قدم تاتی‌تاتی کرد و ایستاد. گوشه‌ی لبهای کوچکش را به پایین آویزان کرد و کیلو کیلو غم در چشمانش ریخت. از او پرسیدم: دورت بگردم چی شده؟ کفشاتو دوست نداشتی؟ او که همچنان حالت چهره‌اش را حفظ کرده‌بود گفت: دوس داشتم، فقط اینا کورن! با لبخندی پت و پهن پرسیدم: یعنی چی کورن؟ مگه کفش چشم داره؟ دماغش را بالا کشید و گفت: وقتی راه می‌رم چشمک نمی‌زنن، من کفش چشمک‌زن دوست دارم. چشمانم از شدت تعجب گشاد شد و به او خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و با خود فکر کردم که این وروجک چه می‌داند چشمک چیست؟ جل الخالق... با مصیبت خودم را کنترل کردم تا یکی نزنم پس کله‌اش! هر چه باشد حالا حالاها با هم کار داریم و من به او محتاجم! لبخند مصنوعی روی لب‌هایم سنجاق کردم و با ملایمت گفتم: عزیزم کفش چشمک‌زن برات می‌خرم. کفش‌ها را داخل جعبه گذاشتم و به بازار رفتم. یک جفت کفش جغجغه‌ای چراغ دار برایش خریدم و با عجله به خانه برگشتم. با قربان صدقه رفتن‌های من کفش‌ها را پوشید و دوباره بعد از چند قدم روی زمین نشست و کفش‌ها را با حرص درآورد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد. با دستانش خود را بغل کرد و ابروهای نازک و کم مویش را در هم گره کرد. کنارش زانو زدم و گفتم: مگه کفش چشمک‌زن دوست نداشتی؟ چرا درشون آوردی؟ باز چی شده‌ عزیزکم؟ سرش را بالا کرد و گفت: اینا رنگشون جذاب نیست. من کفشی می‌خوام که وقتی تاتی می‌کنم همه فقط به من نگاه کنند! دندان‌هایم را بر هم سابیدم؛ ولی چاره‌ای نداشتم جز این که هر سازی می‌زند برقصم. دوباره کفش‌ها را به بازار بردم و بماند که با چه مصیبی تعویض‌شان کردم. زمان با بی‌رحمی در حال سپری شدن بود و من هنوز در راه رفت و برگشت برای خریدن یک جفت کفش برای این خانم کوچولوی پر افاده! وقتی به خانه رسیدم، در دل خدا خدا می‌کردم این بار دوست داشته‌باشد و نق نزند. هر چه نذر و نیاز بلد بودم، به کار بردم و پای چهارده معصوم را وسط کشیدم تا از خر شیطان پیاده شود و به این ایرادات بنی‌اسرائیلی‌اش خاتمه دهد. نذوراتم مقبول درگاه احدیت واقع شد و این بار با ذوق کفش‌هایش را پوشید و شروع کرد به تاتی تاتی کردن. تن لاغرش را در دست گرفتم و بوسه‌ای آبدار نثار قد رشیدش کردم. به او گفتم: قلم عزیزم می‌دونم اولین داستان کوتاهیِ که می‌خوای بنویسی! می‌دونم نوپایی، ولی عاشق رد پات رو سینه‌ی سفید کاغذم. پس نگران دوستات نباش و فقط هر چی تو چنته داری رو کن که صاحب این رقص زیبات نه منم و نه خودت. صاحبش فقط و فقط فرزند ارشد زهراست. بنویس تا، تاتی کردنت به قدم زدن تبدیل بشه و در آینده‌ی نزدیک شاهد دویدنت تو این عرصه‌ی پهناور باشم. پس شروع کن به‌نام صاحب قلم و به‌نام خالق کرم! نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه پرنسس‌های باغ انار✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 این داستان تولید است.🌱 📖 مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنج‌پر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت: - پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه. چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت، وول خورد و روی زبانش نشست: - چی ؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟! 🎙گویندگان: راوی: علی جعفری الکساندرا: کاربرt.h پسر جوان: حسین مرد عینکی: مرتضی جعفری کشیش: میرمهدی منشی: محمد نیکی‌مهر
پرواز یاکریم‌ها.mp3
35.01M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه خوشه‌های طلایی✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 📖 بیشتر از همه حاج کمال عصبانی شد. او همیشه صف اول جماعت می‌ایستاد. از جا برخاست: -خریدنت سید؟ ترسیدی؟ شاید هم یه سروسرّی باهاشون داری؟ امامزده رو چند فروختی؟ آبرومون رو بردی... تو لیاقت انتساب به این خاندان رو نداری! با دست به صورت سید کوبید و شال سبزش را روی زمین انداخت. 🎙گویندگان: جعفر(راوی): سپهر آمنه سادات: کاربر ابتسام حاج کمال: ایزدی سید: آقای کرمانی مادر: کاربر "حضرت مادر" هانیه: زهرا حسینی عبدالله: حسین کدخدا: مرتضی جعفری مسعود تهرانی: ساغری آقای صدر: علی جعفری هاشم: امیرحسین فرخ دخترِ خاله طوبیٰ: بانو رایآ خادم امامزاده: میرمهدی پسرک راهنما: میرمهدی
سایه‌های پنهان1.mp3
9.02M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه اناره✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙 📖 یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن.... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.» عربده شب گوش محله را کر کرد! آسمان با تمام قدرت می‌غرید. صدای شرشر باران از ناودان خانه‌ها ضرب گرفتند. سایه‌ها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند می‌شدند. در و پنجره‌ها همگی خفه خون گرفته بودند. 🎙گویندگان: راوی: حسین اولی: امیرحسین فرخ اسماعیل: مرتضی جعفری حاج علی: ساغری مرد کوتاه‌قد: سپهر پیرزن قد خمیده: عظیمی مرد صاحب‌خانه: میرمهدی زن‌ مستاجر: کاربر (:
پرواز یاکریم‌ها.mp3
35.01M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه خوشه‌های طلایی✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 📖 بیشتر از همه حاج کمال عصبانی شد. او همیشه صف اول جماعت می‌ایستاد. از جا برخاست: -خریدنت سید؟ ترسیدی؟ شاید هم یه سروسرّی باهاشون داری؟ امامزده رو چند فروختی؟ آبرومون رو بردی... تو لیاقت انتساب به این خاندان رو نداری! با دست به صورت سید کوبید و شال سبزش را روی زمین انداخت. 🎙گویندگان: جعفر(راوی): سپهر آمنه سادات: کاربر ابتسام حاج کمال: ایزدی سید: آقای کرمانی مادر: کاربر "حضرت مادر" هانیه: زهرا حسینی عبدالله: حسین کدخدا: مرتضی جعفری مسعود تهرانی: ساغری آقای صدر: علی جعفری هاشم: امیرحسین فرخ دخترِ خاله طوبیٰ: بانو رایآ خادم امامزاده: میرمهدی پسرک راهنما: میرمهدی
سایه‌های پنهان1.mp3
9.02M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه اناره✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙 📖 یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن.... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.» عربده شب گوش محله را کر کرد! آسمان با تمام قدرت می‌غرید. صدای شرشر باران از ناودان خانه‌ها ضرب گرفتند. سایه‌ها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند می‌شدند. در و پنجره‌ها همگی خفه خون گرفته بودند. 🎙گویندگان: راوی: حسین اولی: امیرحسین فرخ اسماعیل: مرتضی جعفری حاج علی: ساغری مرد کوتاه‌قد: سپهر پیرزن قد خمیده: عظیمی مرد صاحب‌خانه: میرمهدی زن‌ مستاجر: کاربر (:
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 / داستان صوتی 📻 🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت علیه‌السلام🖤 📚داستان برگزیده جشنواره / گروه پرنسس‌های باغ انار✨ 🎤کاری از گروه‌های: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙 این داستان تولید است.🌱 📖 مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنج‌پر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت: - پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه. چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت، وول خورد و روی زبانش نشست: - چی ؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟! 🎙گویندگان: راوی: علی جعفری الکساندرا: کاربرt.h پسر جوان: حسین مرد عینکی: مرتضی جعفری کشیش: میرمهدی منشی: محمد نیکی‌مهر