"سچینه" و "افراسیاب" پوستر ب دست درحال جمع و اوری باغیات و صالحات بودند و در این بین غوغایی هم میکردند.
"گمنام" بالای کوه خضر نشسته بود تا از غوغا های وقت و بی وقت "سچینه" و "افراسیاب" در امان بماند و در عوض چیپس و پفکش را بخورد.
"حدیث" که مشغول دید زنی با دوربین شکاریاش بود، "گمنام" را میبیند که تنهایی نشسته بالای و کوه و همانطور که به افق خیره شده پفکی در دهان میگذارد.
پاهای میگ میگی سچینه را قرض میگیرد و به سمت کوه میدود.
به ثانیه نکشیده، مثل عزرائیل بالای سر "گمنام" ظاهر میشود.
یک پسی به او میزند و میگوید:
_ تنها خوری؟!
بدون من کوفت بخوری...
"گمنام" که حسابی عصبانی شده، بلند میشود و دست دور گردن "حدیث" میاندازد تا خفهاش کند.
خانم "سجادی" که میبیند هوا پس است به سمت آنها میدود تا ارشادشان کند.
"افسون" بانو که تا ان لحظه سراپا چشم شده بود، با امدن خانم "سجادی" گفت:
_ ای بابا "سجادی" جان.
میخواستم از توش یه داستان جنایی دیگه در بیارم بزنم رو دست اگاتا کیریستی...
کمی انطرف تر، آقای "امیرحسین" همانطور که دستش را روی چشم های ببفش گذاشته تا شاهد این صحنه ها نباشد میگوید:
_ اتفاقا خانم سجادی خوب کاری کردید.
این صحنههت واسهی بچهها مناسب نیست...
و بعد هم نچنچی میکند.
"زهرا رجایی" و "ستایش" هم دست در دست هم و شاد و خوش و خرم، نگاهی به معرکه میاندازند و میروند سراغ زندگیشان.
آقای "یاد" هم که عکسهایش را گرفته است، با رضایت عکس های ضبط شده را نگاه میکند و جرعهای از اسپرسوهای نقاشی شدهاش مینوشد.
اقای "جعفری" نگاهی به اسپرسو میکند و میگوید:
_ اونو ول کن داداش.
بیا املت بزن با چای نبات بفهمی زندگی یعنی چی...
بعد ته ماهیتابه و استکان را در میآورد و انهارا داخل سینک میگذارد.
"نورایجان" چشم غرهای میرود و با اسکاچ به جان ماهیتابه میافتد.
کاربر "t.h" آهی از جهل جماعت میکشد و میرود تا به "نورایجان" کمک کند.
"تسنیم" ، "فائزه" و "شفق" نشسته اند کلاغ پر، علی پر بازی میکنند.
کاربر "سردار دلها" که دلش هوایی شده است.
پر میکشد به سوی ناکجا آباد.
"آوا واعظی" هم که میبیند خطر به فنا رفتن یک درخت وجود دارد، سریع سوار دنایش میشود و گاز میدهد تا "سردار دلها" را نجات دهد.
کاربر"السلام علیک یا علیابن موسیالرضا" زیر لب چهارقلی میخواند و فوت میکند به مسیری که آنها رفته اند.
"ترنج" هم با کسب اجازه از مسئولین مربوطه، باغچهای برای خودش درست کرده و درآن یک درخت ترنج کاشتهو مشغول آبیاریش است.
در همین لحظه در باغ با شتاب باز میشود و آقای "نیکیمهر" با رخشیششان وارد میشوند.
همه نگاه ها به او دوخته میشود که با خوشحالی تمام از رخشیشش پیاده میشود.
پاکت بزرگی در دستش است و از خوشحالی روی پایش بند نیست.
کاربر "مجهول" که اتفاقا خیلی هم معلوم است، با لبخند به سمتش میرود و برادرانه دست روی شانهاش میگذارد و میگوید:
_ خیر باشه داداش...
"نیکیمهر" با ذوق میگوید:
_ خیره...
خیلی خیره...
هفتهی دیگه عروسیمه.
بعد به پاکت درون دستش اشاره میکند و میگوید:
_ این هم کارت دعوت به تعداد همه...
"رجینا" بانو دست بالای لبش میگذارد و کل میکشد.
بقیه باغ هم هرکدام به نوبه خود، شادیشان را ابراز میکندد.
یکهو فریاد:( ما شیرینی میخوایم یالا)ی "سچینه"و "افراسیاب" به هوا میرود.
آقای "نیکیمهر" که یاد جیب خالیش میافتد، دست به جوراب میبرد. ولی لز شانس بدش جوراب هم خالی بود...
"پویا" که میبیند رفیقش در دردسر افتاده، لوتی گریش گل میکند و میگوید:
_ اصلا فدای سرت داداش.
خودم شیرینی میخرم بجات.
مگه چنتا نیکولاس کوچولو داریم ما؟!
و بعد دست در جیبش میکند.
ولی در کمال ناباوری میبیند که ای داد بی داد.
بازهم کارت اعتباریش را گم کرده است.
تبدیل به ابپویا میشود و توی زمین فرو میرود.
ولی کاربر "ابومهدی" همانند فرشتهای مهربان تمام هزینه شیرینی را تقبل کردند و "اوا" را که تازه از عملیات موفقیت امیزش بازگشته بود مامور کردند تا با بیشترین سرعت، به نزدیک ترین شیرینی فروشی رفته و مقدار 10M شیرینی برای درختان باغ بخرد.
با برگشتن "اوا" از شیرینی فروشی ضیافت کامل شد و همگی خوشحال و خندان شیرینی و خوردند و انار دادند.
برگ اعظم، همانطور که در کاسهی گلسرخی چای لاهیجان مینوشید، در دلش به درختان باغش افتخار میکرد.
و من هنوز در پی دوستی میگشتم تا همراه و هم دلم باشد تا اخرعمر...
پایان.
#تمرین95
#فاطیما