eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
- اِ وا! داره بوسم میکنه! دِ بوس نکن! خاکی میشی! - چیه باز! چی شده؟ - داره میگه قربون قدم‌های زُوارت برم آقاجان... - عه! چه با احساس! تو هم ساکت باش بذار راحت باشه. - عه نخ آبی! دارم خیس میشم؛ فکر کنم دلش خیلی گرفته - قشنگ گوش بده ببین چی میگه. - صداش داره می‌لرزه... میگه اولین بارشه که میاد کربلا. - طفلکی! خوش به حالش... نخ سبز دیگه چی میگه؟ - میگه قسمتم کن دفعه دیگه با مادرم بیام، اونم دلش خیلی برات تنگه... - پس چرا الان نیومده؟ - نخ آبی آخه من از کجا بدونم! - خب گوش بده دیگه. - صبر کن... صبر کن... داره میگه مامانش بیمارستانه، پاهاش شکسته. - ای بابا! بهش بگو آقا شفاش میده، نگران نباشه. - آخه نخ آبی، من چجوری بهش بگم! - آهان! یادم نبود. عه! دختر خانم... عروسکت افتاد. خدا کنه مامانش ببینه... - نگران نباش بر می‌گرده - آقاهه چی شد؟ - گریه‌ش که تموم شد، بلند شد و رفت. - عه نخ سبز! مامانه اومد. - خب خداروشکر. - هوا دیگه داره تاریک میشه، باز دوباره تنها میشیم. - آره، الان زائرا میرن تو موکب‌ها برای استراحت... - اما اشکال نداره، فردا دوباره شلوغ میشه. - امروز که خیلی گرم بود، خدا کنه فردا یه نسیمی بیاد تا این زائرا اذیت نشن. - خدا کنه! آقاجان خودت یه رحمی به زُوارت کن.
طَهـ🐼ــورآ: آفتاب یکسان و پر شور می‌تابد. انگار خستگی را نمی‌شناسد. آنقدر داغ شده‌ام که گویی از درون ذوب می‌شوم. دل‌‌آشوب زنان و کودکانی هستم که به شوق حرم پا در این مسیر گذاشته‌اند. یک هفته‌ای می‌شود که اینجا پهنم و زائران قدومشان را روی من می‌گذارند. دختر کوچکی با پای برهنه روی من ایستاده و ظرفی پر از لیوان های کوچک آب، در دست دارد. از گرمای خودم خجالت می‌کشم. دخترک با زبان محلی آن آب ها را به زائران تعارف می‌کند. شنیده‌ام که به آن لیوان های کوچک مای بارد می‌گویند. با حس سنگینی روی خودم، حواسم از آن دخترک پرت می‌شود. پسر جوانی روی من می‌نشیند و پایش را بالا می‌آورد. سپس از خستگی، سرش را روی زانو هایش می‌گذارد. کمی بعد از گرما از جا برمی‌خیزد و به راهش ادامه می‌دهد. خوب که نگاه می‌کنم، کیف کوچکی را کنار جای خالی جوان می‌بینم. انگار وسیله‌ای در آن است. خدا کند پسر برگردد و کیفش را با خودش ببرد. زنی میانسال، نفس‌ نفس زنان جلو می‌آید و روی یکی از صندلی ها می‌نشیند. چشمانش می‌جوشند و با غم می‌بارند. به نجوا های زیر لبش که گوش می‌دهم، دلم برایش به درد می‌آید. زن با حالی نزار می‌گوید : « پسری دارد که به تازگی سرطان خون امانش را بریده است. دلش می‌خواسته به پابوس آقا بیاید ولی نتوانسته.» زن دستانش را روی من میکشد وسپس آقا را به خاک پای زائرانش قسم می‌دهد. او آمده تا شفای پسرش را بگیرد. جوان دیگری آمده بود تا ارباب، دامنش را سبز کنند و صاحب فرزندی شود. همه برای خواسته آمدند و در میان چه خبر از کسی که ظهور را طلب کند؟ انگار همه یادشان رفته که این عالم، صاحبی هم دارد. یادشان رفته که عالم بی گل نرگس نمانده و یک نفر مانده از این قوم که بر‌می‌گردد...
انباری ساکت و تاریک بود. انگار نه انگار که صبح شده باشد و سپیده زده باشد. سرفه‌های مکرر قالی دستباف عتیقه در گوشه‌ای، اهالی را بیدار می‌کرد. تقریبا همه بیدار شده بودند و گله ای از نفس تنگی قالی نداشتند اما چمدان جوان چینی که به تازگی به انبار منتقل شده بود، زبان به گلایه گشود. - من نمی‌فهمم این چه حساسیتیه که شما از اول صبح تا آخر شب یه بند سرفه می‌کنی از آخر شبم تا اول صبح یه ریز اشک می‌ریزی. هر چه کمد در و کشو آمد که چمدان دست روی دل قالی نگذارد، نشد که نشد. قالی سعی کرد هر طور که شده، برای دقیقه‌ای از سرفه هایش مهلت بگیرد تا حرف بزند. - این وقت سال هوای اینجا برام تنگه. هنوز ادامه کلامش را نگفته بود که سرفه ها دویدند میان سخنش. چمدان از فرصت استفاده کرد برای زخم زبان زدن. - من که از وقتی یادم میاد شما داری سرفه می‌کنی. کارت از حساسیت فصلی گذشته ها. اشک از چشم های قالی جاری شده بود و گره هایش را خیس می‌کرد. - آخه کدوم سالی اربعین بوده و من تو موکب نبودم؟ دوباره هوای گلویش گرفته شد و سرفه هایش را از سر گرفت. قالیچه کوچک دستباف سرش را به تنه قالی چسباند و گفت:« غصه نخور، ان‌شاالله آقا بطلبه سال بعد با هم بریم.» کمد نفسی چاق کرد و رو کرد به قالیچه. - دلت خوشه ها دختر. تا سال بعد معلوم نیست چی شده باشه. شش ماهه کسی به این خونه سر نزده حالا تو حرف از زیارت بردن می‌زنی؟ بازم اگه خود خانم بزرگ زنده بود یه چیزی. زیپ کوچک چمدان زوزه‌ای کشید و چرخ در رفته اش کمی جابجا شد. - زندگی نکردی پس. کاش این پسر خانم بزرگ وقتی خواست بره تو رو هم با خودش ببره فرنگ. اونجا خوب مشتریت می‌شن. نفستم باز می‌شه. قالیچه سرش را صاف کرد و زل زد به چشم های چمدان. - قالی چی میگه تو چی به هم می‌بافی. فرنگ دیگه کدوم قبریه؟ منم از وقتی به دنیا اومدم تا الان سالی نبوده که پا به پای قالی خاک پای زائرای آقا رو سورمه چشمم نکرده باشم. ملتی که اونجان انگار از یه جای دیگه اومدن که رو زمین نیست. شایدم اونجا رو زمین نیست. اصلا می‌دونی چیه؟ اونجا خیلی نزدیک تره به خدا. هیچکس به فکر این زنگ و رنگ های دنیا نیست. مردم انگار همشون یکین و دنبال یه چیز، این همه راه رو پیاده طی طریق می‌کنن. تا نباشی نمی‌فهمی. طرف با خستگی چند روزه میاد و دراز می‌کشه روی من. منم با همه تار و پودم مشت و مالش میدم. دعا می‌کنم که همه خستگیش بره تو تن من و اون با قوت پا و قوت دل پا شه به راهش ادامه بده. کمد نگاهی به قالیچه کرد و اشاره ای به قالی. تمام وجود قالی خیس اشک شده بود.
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
☘☘☘ بذارید از اون لحظه ای بگم که مادر بزرگِ مریم داشت، منو خلق میکرد. مادر بزرگ دار قالی علم میکرد و زیر لب حسین حسین می‌گفت. چله ها را یکی یکی روی دار، می کشید. کار چله کشی که تمام شد. یواش یواش دار قالی را آماده بافتن کرد. مادر بزرگ هر روز جلوی دار قالی می‌نشست و دانه دانه گره میزد و می‌بافت. مریم که علاقه ی خاصی به مادر بزرگ داشت. امد کنار دست مادر بزرگ نشست ، من هم میخواهم به شما کمک کنم. دوست دارم کنار شما قالی ببافم. مادر بزرگ او را کنارش نشاند. هردو شروع به بافتن کردند . مریم پرسید: مادر بزرگ شما چرا قالی میبافی؟؟!!شما باید استراحت کنی! مادربزرگ گفت: آخه نذر دارم این قالی را ببافم ببرم بین الحرمین باز کنم، زیر پای زوار مولامون حسین و عباس. بغض گلوی مادربزرگ را گرفت، سکوت کرد. مریم پرسید: نذر بین الحرمین ؟؟؟ مادر بزرگ برای مریم قصه گفت؛ قصه ی یه گل که همراه غنچه ها و گل‌های نورسیده اش در کربلا به دست یه عده خدانشناس ظالم پرپر شدند. مادر بزرگ روضه خواند، روضه ی حسین و اصغرش، علی و اکبرش ، رقیه و عمه زینبش . گفت و گفت تا هردو اشک ریختند و من نوش کردم. وقتی فهمیدم منو دارند برای چی می‌بافند خوشحال شدم. چند هفته بعد کار بافتن من تمام شد. مریم و مادربزرگ رو تن من یه اسب سفید که با تیر دشمن زخمی شده بود بافته بودند. آن دو همراه پدر و مادر مریم، اربعین پیاده، منو رو شونشون گذاشتند و آوردند بین الحرمین. من عاشق شدم عاشق حسین و عاشقانش
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
چشمانم را باز کردم. آهسته قدم بر می داشت. اینقدر آهسته که انگار نمی خواست حتی مورچه ها، از صدای قدمش بیدار شوند. به سختی بر روی زمین نشست و اخمی به صورتش کشید. حتما به خاطر درد تاول پاهایش بود. صدای گریه ای از آغوشش به هوا رفت. یک بچه نوزاد بود. سراسیمه او را تکان می داد. نمی خواست آرامش زائران خسته را بر هم بزند اما نمی دانست که اینجا کسی به این راحتی بیدار نمی شود. هر کسی که می آید در جا بی هوش می شود. بی هوش می شوند و به خواب عمیقی فرو می روند. انگار که بر روی تشکی از پر قو خوابیده باشند. دوباره او را در آغوش تکان داد. اشک های چشمش بی اختیار بر روی نوزاد چکید. چهره اش برایم آشنا بود. چندسالی بود که این مسیر را پیاده می رفت اما بچه ای همراهش نبود. حتما او هم این بچه را از اباعبدالله(ع) گرفته بود. بالاخره بچه را آرام کرد و آهسته دراز کشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. در طول این چند سال، حسابی تار و پودم زمخت شده بود. اما انگار هنوز برای زوار تشکی از پر قو بودم. یک لحظه دلم خواست که صدایش بزنم. می خواستم بگویم که من همان فرشم. همان فرشی که سال گذشته هم بر رویش دراز کشیده بودی. می خواستم بگویم که از دیدنش خوشحال هستم. حتی می خواستم، قدم نو رسیده را به او تبریک بگویم. اما افسوس... . صدایم را نمی شنید.
انگار از ازل مرا بافته اند تا روزی در مقابل شما بنشینم و سرنوشتم را برای خودم تداعی و برای شما تعریف کنم. سال‌ها بود که از بافته شدنم می‌گذشت. در طی آن سالها، پایکوبی در عروسی‌ها‌، شیون وزاری در عزاها، لبخندها و گریه‌ها را با تمام تاروپودم لمس می‌کردم. اما زمان مثل اسبی سرکش باشتاب می‌گذشت. نخ‌هایم نیز روز به روز بیشتر از هم فرار می‌کردند. مُدام از گوشه به گوشه چارکم پرزهای ریز و درشت، به "صفیه خانم" دهن کجی می‌کردند. امیدی به ماندنم نبود، چرا که حتی "صفیه خانوم" هم که روزگاری با دستان خودش، رج به رج مرا با این دنیا آشنا ‌کرده بود، حریف زرق و برق فرش های مدرن امروزی نشد و مرا با یک عالمه خاطره ، درانباری تاریک و نمور ِ به خاک نشسته ، در میان کلی خنزر پنزر دفن کرد . چندماهی بود که در آن انباری، نخ هایم خاک می‌خوردند. دیگر نه رنگی برای ماندن داشتند و نه امیدی برای دوام آوردن. تا اینکه در میان ناامیدی و انباری تاریک آن روزها، امید و روشنایی سروکله‌اش پیدا شد، آن هم در یک گاری ابوقراضه‌ای که صاحبش، فرش های کهنه را می‌خرید ُ می‌شست ُ رفو می‌زد و به جایی دور می‌فرستاد. مرا هم خرید ُ شست. بعد نخ های دَررفته‌ام را دخترش "رقیه خاتون" رفو زد و به جای دور که اینجاست، فرستاد. از روز اولی که در این موکب ِ پر از رفت وامد یله شده بودم، تارهای دلم اتاقک پر تجمل صفیه خانوم را می خواست و پودهای دلم نیز هوای خنک اردیبهشتی شیراز را . اما رفته رفته شیفته آدم های اینجا و حرف هایشان شدم، بیشتر از آن شفیته شما شدم آقاا، شمایی که مخاطب تمام حرف های آن آدم ها بودید.و چقدر حرفایشان شبیه حرفای همیشگی "رقیه خاتون" بود. نمیدانم آقاا شاید تقدیر من از ابتدا چنین بود تا در چنین جایی باشم و از اشک‌های آدم‌هایی که با تو سخن می‌گویند سیراب شوم . شاید هم تدبیر چنین بوده که باشم و حرف های پربغض ِ رقیه خاتون را برایتان بگویم. هنوز حرف‌های رقیه خاتون با چشمان خیسش را خوب به خاطر دارم: « زندگی‌م شده مثل یه فرش،‌ ظاهرش پر رنگ و لعابه و از این و اون با نقش ونگاراش دل می‌بره اما تا می‌ری تو دلش می‌بینی هیچی به جز " از هم گسیختگی " تو تارو پود هاش نیست. تار و پود های زندگی‌م از هم وا رفته، فرشک!! حاجی میگه که قراره تو رو‌ به همراه تموم فرش‌های اینجا به یک صحرای خیلی دور ببره. من که هیچ وقت اون صحرا رو ندیدم ولی می‌شناسمش فرشک!. میگن صاحب اون صحرا خیلی مهربونه، خیلی آقاست ! ولی تو اگه رفتی و بهش نزدیک شدی ، حرفامو بهش بگو. بهش سفارش منم کن. بهش بگو این فرش ِ وارفته ِ نخ نما هم مُریدته! بهش بگو دُرسته که هیچ وقت ریخت ِ سالمی نداشته .درسته که یه وقتایی با رنگ ِفاسد و گیاه رنگیِ سمی رفیق و همنشین شده، درسته که هیچ وقت فرش هزارنقش ونگار خاصی تحویل جامعه نداده. ولی خودت شاهدی که هیچ وقت نخ هاش نامرغوب و خراب نبوده! بگو به اوستا کاریت مطمئنه!! بهش بگو رج به رج قلبِ نخ نما شده شوو خودت با نخ های رنگارنگ مهربونی رفو بزنه.. بگو نذاره دیر بشه!! نذاره اونقدر دیر بشه که چارصباح دیگه مثل قالی زهوار درفته تو انباری خاک حسرت بخوره .. بهش بگو منتظرشم!!»