eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
با توجه به اتفاقات اخیر( اغتشاشات توسط منافقان و آشوبگران) و پیش رو داشتن شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، بنا داریم امروز یک متفاوتی داشته باشیم: در چند روز اخیر توسط آشوبگران به بانوان محجبه توهین و جسارت شده و قصد برداشتن حجاب و چادر از سرشان را داشتند. این اتفاقات شما را یاد چه جریاناتی از تاریخ می‌اندازد؟! زمان کشف حجاب زمانی که به حضرت زهرا سلام الله علیها جسارت کردند و... بیایید و امروز یک متن اعتراض آمیز نسبت به این حرکت خبیثانه بنویسید و از حقوق زنان دفاع کنید تا دشمن این پنبه را از گوش خود بیرون آورد که هیج جوره و با هیچ ترفندی نمی‌تواند جمهوری اسلامی را زمین بزند حتی اگر همه‌ی ما فدای این نظام و انقلاب شویم. کسانی هم که سوژه‌ی داستانی دارند می‌توانند در قالب داستان این اتفاقات را بیان کنند.( از زنانی بنویسید که کتک خوردند، بچه‌شان سقط شد ولی حاضر نشدند حجابشان از سرشان بیفتد... از غیور مردانی بنویسید که با همه‌ی غیرتشان از ناموسشان دفاع کردند. از نیروی انتظامی، بسیج، سپاه و...) به نظرم خیلی داستانی در این زمینه هست، پس فکر کنید و بهترینش را انتخاب کنید. شمشیر یک نویسنده قلم اوست. پس با قلم‌هایتان امروز مشت محکمی بر دهان آمریکا و دیگر دشمنان اسلام بزنید. از همین الان فکر کنید و شروع کنید به نوشتن چارچوب بندی متن یا داستانتون و تا فردا تکمیلش کنید و در گروه بنویسید. زمان بیشتری رو لحاظ کردیم تا با دقت و تمرکز بهتری بنویسید.
با چشم‌های ترسانم که به هر جهت می‌دوید، دنبال راهی بودم برای فرار. قدم‌های لرزانم را تند کرده‌بودم. چادرم که از روی مهدیه کنار می‌رفت، دوباره مرتب می‌کردم. جمعیت هر لحظه بیشتر و صداها هر دقیقه بلندتر می‌شد. پسری را دیدم که چهره‌اش را پوشانده بود. در چهارپنج متری من ایستاده بود. لبخند کثیفی به لب داشت و سنگ تیزی به دست. تپش‌های قلبم را هم می‌شنیدم و هم به وضوح حس می‌کردم. آب دهنم خشک شده‌بود. تمام دنیایم در آن موقع فقط در حفظ مهدیه از خطر خلاصه شده‌بود. جوان دستش را به عقب برد. نشانه گرفت. سریع رویم را برگرداندم. مهدیه را سفت به خودم چسباندم. چشم‌هایم را محکم بسته و منتظر بودم هر لحظه چیزی به سر یا کمرم بخورد. در دلم آشوبی به پا بود. هزار بار بدتر از آشوب خیابان‌های این شهر. عاجزانه امام حسین را علی‌اصغرش قسم می‌دادم که برای مهدیه‌ام اتفاقی نیفتد. آن به آنِ لحظه‌هایم با تشویش و اضطراب سپری می‌شد. بعد چند ثانیه اما خبری نشد. تعجب کردم. گفتم شاید آن جوان پشیمان شده. اما نه! امکان نداشت. آن شرارتی که در چشمانش بود، این اجازه را به او نمی‌داد. با احتیاط برگشتم. پلیسی او را به زانو درآورده بود. پلیسی دیگر دوان دوان، خودش را به کنار من رساند. دست‌هایش را به حالت دفاع باز کرد و گفت: _ در پناه من حرکت کنید. نمی‌ذارم چیزی بهتون بخوره.