eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
در فضای هیئت که قرار گرفتی، با دقت ببین و بشنو. بگذار کلمات از چشم و گوش و قلبت رد بشوند. خانه که آمدی بنویس:🖊 پنج چیزی که دیده‌ای پنج چیزی که شنیده‌ای سه حسی که درک کرده‌ای
تصویر را نگاه کن. چشم‌هایت را ببند. یک موقعیت کوتاه یا یک روایت یا یک خاطره را در ذهنت مجسم کن. چشمهایت را باز کن. حالا بنویس.🖊
Mohammad Hossein Pooyanfar Ft Abdolreza Helali - Afvan Ya Hossein (128).mp3
3.29M
در وضعیتی آرام و راحت، کف اتاق دراز بکش. مداحی مورد علاقه‌ات را پخش کن. چشمهایت را ببند. اجازه بده صداها و احساسات در فکر و قلبت جریان پیدا کنند. بعد از چند دقیقه، هر چه به ذهنت خطور کرده را بنویس.🖊
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
در وضعیتی آرام و راحت، کف اتاق دراز بکش. مداحی مورد علاقه‌ات را پخش کن. چشمهایت را ببند. اجازه بده ص
به نام او «سنگ حرم» دلش از غصه گرفته بود. فقط می‌دونست یک چیزی باعث شده هر سال جا بماند. کاسه ی صبرش امسال لبریز شده بود. اکسیژن به قلب شکسته‌اش نمی رسید. سریع خودش را به تکیه رساند. بچه ها شور گرفته بودند اما او نمی‌توانست همراهی کند. گوشه‌ای نشست و در تاریکی هیئت، سر بر زانو گذاشت. با بغض فروخورده با اربابش صحبت کرد. - آخه چرا لیاقت ندارم بیام پابوست. خودم می‌دونم گناهم بزرگ بود ولی من که توبه کردم. حتما نپذیرفتی. نه نمیشه. آخه به شما میگن خانواده‌ی کرم. کاش اگه پاک شده بودم، حداقل یه نشونه واسم می‌فرستادی آقاجونم. تو حال و هوای خودش بود که با دعای آخر مجلس، دستی به صورتش کشید و سریع از تکیه بیرون آمد. وقتی به خونه رسید، پاکتی روی میز ناهارخوری دید. پشت بسته نوشته بود: انگشتر با نگین سنگ حرم امام حسین، هدیه به نفر اول مسابقه‌ی عاشقان حرم.
منتظرم آب دستت بچکد روی سرم... تصویر را نگاه کن. چشم‌هایت را ببند. یک موقعیت کوتاه یا یک روایت یا یک خاطره را در ذهنت مجسم کن. چشمهایت را باز کن. حالا بنویس.🖊
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
منتظرم آب دستت بچکد روی سرم... تصویر را نگاه کن. چشم‌هایت را ببند. یک موقعیت کوتاه یا یک روایت یا
منتظرم آب دستت بچکد روی سرم... چشمانم را می بندم و سلام می‌دهم. زنی از کنارم می‌گذرد. صدایش آرام در گوشم می‌نشیند:"عمو سلام" چشم باز می‌کنم. نیم‌رخش از کنار صورتم عبور می‌کند. جوان است. چادر عربی به سر دارد. به روبروی ضریح می‌رسم. او جلوتر است. از دلم می‌گذرد" چه خوب که شما را عمو صدا کنم. برای تشنگی من هم سقا می‌شوید؟" دور ضریح شلوغ است. زن در ازدحام گم می‌شود. اما صدایش هنوز با من است. دست روی سینه می‌گذارم به رسم ادب. اشک مهمان نگاهم می‌شود. "عمو سلام" @zohreghafori
نقاشی یکی از فرزندان اعضای کانال...