به نام خالق حسین (ع)
بوی بهشت
پرچم مشکی روی گنبد پیچ وتاب میخورد ، چند بچه کنار حوض آب بازی میکردند .
دلم میخواست دانه ای یکی ، پس گردنشان بکوبم ، تا کی زر و زر ، خنده و قاه قاه ؟
مادرانشان مشکی تن بچه ها کردن ،اما بهشان نگفتند نباید بخندند، مشکی حرمت دارد ، محرم غم دارد .
دست گذاشتم زیر چانه ام ، نمیدانم از کی صورتم خار دارد ، درد دارد، یکی از بچه ها لیوان به دستم به سمتم آمد، آب از لیوانش چکه میکرد ، فرش های حرم را فاتحه خان کرد .
پادراز کردم ،زیر پایی بزنم بیفتد، پدر...صلواتی .
بی بی چشم غره ای بهم رفت ، پایم را عقب کشیدم :
«بشین یاسر ، دوباره نیفتی ب جان بچه ها»
جواب دادم ، صدایم مردانه شده بود،مثل بابا جانم لپ هایم را بادکردم و گفتم:
« امام دلش میگیرد ،فرش های خانه اش خیس شود !»
بی بی جوابم را نداد، رو کرد به گنبد و چیزی برای خودش گفت ، همیشه چیزی برای خودش میگفت!
مردی با زن و بچه اش وارد صحن شدند ،بچه اش سه چهار سال داشت ،لباس مشکی تنش کرده بودند ، اگر اوهم بخندد این بار پس گردنی میزنمش!
به سمتم آمدند و روی فرش جلویی نشستند ، مرد قد بلندی داشت و دستان قوی ای ، اگر بچه اش را بزنم حتما دعوایم میکند، اما من میزنمش اگر بخندد .
مرد دست برد توی پلاستیک سفید رنگی ، بوی خوبی روی دماغم نشست،بچه گوشه ی پارچه ای را از توی پلاستیک بیرون کشید و بو کرد و خندید .
بلند شدم ،بروم بزنمش ، بوی پیچید تو دماقم ، آدم های دیوانه را عاقل میکند چه برسد به من که عاقلم ...
داشتم دیوانه میشدم ، بوی بهشت گمانم توی پلاستیک شان بود ،رفتم کنار دخترشان نشستم ، زن دخترش را عقب کشید ، لبخندی زدم و شکلات به سمت دختر گرفتم .
دختر پلاستیک ب دست آمد سمتم ، شکلات را گرفتم روی پایم نشست ، بو توی بغلم بود ،دست بردم به سمت پلاستیک.
مرد بلند شد و پلاستیک را از دست گرفت ، چند مرد دورش جمع شدند ،میشناختنش ، از توی پلاستیک یه پارچه قرمز را بیرون کشیدند و هرکدام شان بوسیدنش ، یکی شان حتی مرد گنده گریه کرد .
یکی شان بلند گفت :
«صلی الله علیک یا اباعبدالله»
یا اباعبدالله ؟! همان که کبل یحیی میخواند وما سینه میزدیم ؟! همان امام حسین خودمان.
امام حسین توی آن پارچه بود و من میخواستمش ،شاید اگه آن پارچه مال من میشد ،میتوانستم ازش بپرسم چرا خدا بقیه را مثل من عاقل نیافریده؟
دوستان مرد رفتند ، زن و مرد بلند شدند و دست بچه را گرفتند ، به سمت ضریح سلام دادند ،از دور حوض راه کج کردند به سمت خروجی .
بوی بهشت هی دورتر میشد ، بلند شدم دنبال شان ،بی بی داد کشید :
«کجا میری ؟! کفش هاتو بپوش باز جوراباتو سوراخ نکنی »
بی بی اصلا عاقل نبود ، من دنبال بهشت بودم او دنبال چه!
بوی بهشت کجا رفت، مرد پاهایش چقدر بلند بود ،چقدر سریع میرفتند .
خودم را بهشان میرسانم ، اصلا کی گفته بهشت مال دیوانه هاست؟ شما بروید پی دیوانگی تان ،این را برای من فرستادند.
دختر به گریه افتاده بود ، خسته بود ،پاهای بابایش سریع بود پاهای او نه .
مرد دختر را روی شانه هایش سوار کرد و پلاستیک را دست زنش داد، به سمتش رفتم و باسرعت پلاستیک را چنگ زدم ، چقدر خوب است که عاقل ها کفش نمیپوشند ، سرعت شان بالا میرود ، مرد دنبالم میکرد ،اما بوی بهشت توی دستان من بود .
چند باری هم صدایم کرد:
آقا ، آقا
چه شد یک هو من آقا شدم ، تا الان که همه ی شما دیوانه ها من را جدی نمیگرفتید، حالا که بهشت دستم افتاده باید بیفتید دنبالم ،من از بهشتم به هیچ کدام تان نمیدهم .
از صحن قدس پیچیدم توی صحن جامع رضوی آنجا بزرگ بود و من گم میشدم با بوی بهشتم ،مرد هم دک میشد .
نفسم تند میزد ، شکمم بالا وپایین میشد ، گوشه یکی از اتاقک های کنج صحن قایم شدم ، مرد نبود خیالم راحت شد .
نشستم و پارچه را باز کردم ،پهن کردمش روی زمین ،بو مستم کرده بود ،آنجا بهشت من بود .
وست پرچم خیلی درست نوشته بود :
یا حسین
رویش هم با نخ های نقره ای ،زیبا کرده بودند ، گمانم این ها را فرشته ها خودشان دوخته بودند .
دلم میخواست همه ی بوی بهشت را قورت دهم ، دراز کشیدم و دماقم راچسباندم روی پرچم
بهشت چقدر خوب است ، بوی مامان سرور را میدهد ، چشمانم گرم است ، شاید داغ ،مامان سرور اینجا کجاست ...
🖤🖤🖤
#همسفر
به نام خالق حسین (ع)
چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت .
مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم .
بوی دارچین میزند توی بینی ام :
« تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم »
بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم .
« کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...»
بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود .
کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام.
علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد :
«به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن»
دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم :
«سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ »
اخم میکند :
«یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!»
جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم .
آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت .
علی خودش صورتش را پاک کرد :
«از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!»
کجکی نگاهش کردم :
« تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت»
کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت .
برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم .
علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم :
« کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!»
پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم.
علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ...
****
علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد:
«بریم خانم»
کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم:
«کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!»
علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی .
دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که
چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد.
جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود :
«سینی رو عشق کردی؟!»
خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل:
« هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا»
قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند:
« فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه»
تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم :
«ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم»
بسته ای رابه سمتم گرفت :
« این همونه که زن داعشی بهم داد که»
بازش کرد:
« نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه»
یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم :
«یا طفل الرضی»
بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم :
«من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم»
#محرم
#اربعین
#همسفر
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344