eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
902 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق حسین (ع) بوی بهشت پرچم مشکی روی گنبد پیچ وتاب میخورد ، چند بچه کنار حوض آب بازی میکردند . دلم میخواست دانه ای یکی ، پس گردنشان بکوبم ، تا کی زر و زر ، خنده و قاه قاه ؟ مادرانشان مشکی تن بچه ها کردن ،اما بهشان نگفتند نباید بخندند، مشکی حرمت دارد ، محرم غم دارد . دست گذاشتم زیر چانه ام ، نمیدانم از کی صورتم خار دارد ، درد دارد، یکی از بچه ها لیوان به دستم به سمتم آمد، آب از لیوانش چکه میکرد ، فرش های حرم را فاتحه خان کرد . پادراز کردم ،زیر پایی بزنم بیفتد، پدر...صلواتی . بی بی چشم غره ای بهم رفت ، پایم را عقب کشیدم : «بشین یاسر ، دوباره نیفتی ب جان بچه ها» جواب دادم ، صدایم مردانه شده بود،مثل بابا جانم لپ هایم را بادکردم و گفتم: « امام دلش میگیرد ،فرش های خانه اش خیس شود !» بی بی جوابم را نداد، رو کرد به گنبد و چیزی برای خودش گفت ، همیشه چیزی برای خودش میگفت! مردی با زن و بچه اش وارد صحن شدند ،بچه اش سه چهار سال داشت ،لباس مشکی تنش کرده بودند ، اگر اوهم بخندد این بار پس گردنی میزنمش! به سمتم آمدند و روی فرش جلویی نشستند ، مرد قد بلندی داشت و دستان قوی ای ، اگر بچه اش را بزنم حتما دعوایم میکند، اما من میزنمش اگر بخندد . مرد دست برد توی پلاستیک سفید رنگی ، بوی خوبی روی دماغم نشست،بچه گوشه ی پارچه ای را از توی پلاستیک بیرون کشید و بو کرد و خندید . بلند شدم ،بروم بزنمش ، بوی پیچید تو دماقم ، آدم های دیوانه را عاقل میکند چه برسد به من که عاقلم ... داشتم دیوانه میشدم ، بوی بهشت گمانم توی پلاستیک شان بود ،رفتم کنار دخترشان نشستم ، زن دخترش را عقب کشید ، لبخندی زدم و شکلات به سمت دختر گرفتم . دختر پلاستیک ب دست آمد سمتم ، شکلات را گرفتم روی پایم نشست ، بو توی بغلم بود ،دست بردم به سمت پلاستیک. مرد بلند شد و پلاستیک را از دست گرفت ، چند مرد دورش جمع شدند ،میشناختنش ، از توی پلاستیک یه پارچه قرمز را بیرون کشیدند و هرکدام شان بوسیدنش ، یکی شان حتی مرد گنده گریه کرد . یکی شان بلند گفت : «صلی الله علیک یا اباعبدالله» یا اباعبدالله ؟! همان که کبل یحیی میخواند وما سینه میزدیم ؟! همان امام حسین خودمان. امام حسین توی آن پارچه بود و من میخواستمش ،شاید اگه آن پارچه مال من میشد ،میتوانستم ازش بپرسم چرا خدا بقیه را مثل من عاقل نیافریده؟ دوستان مرد رفتند ، زن و مرد بلند شدند و دست بچه را گرفتند ، به سمت ضریح سلام دادند ،از دور حوض راه کج کردند به سمت خروجی . بوی بهشت هی دورتر میشد ، بلند شدم دنبال شان ،بی بی داد کشید : «کجا میری ؟! کفش هاتو بپوش باز جوراباتو سوراخ نکنی » بی بی اصلا عاقل نبود ، من دنبال بهشت بودم او دنبال چه! بوی بهشت کجا رفت، مرد پاهایش چقدر بلند بود ،چقدر سریع میرفتند . خودم را بهشان میرسانم ، اصلا کی گفته بهشت مال دیوانه هاست؟ شما بروید پی دیوانگی تان ،این را برای من فرستادند. دختر به گریه افتاده بود ، خسته بود ،پاهای بابایش سریع بود پاهای او نه . مرد دختر را روی شانه هایش سوار کرد و پلاستیک را دست زنش داد، به سمتش رفتم و باسرعت پلاستیک را چنگ زدم ، چقدر خوب است که عاقل ها کفش نمیپوشند ، سرعت شان بالا میرود ، مرد دنبالم میکرد ،اما بوی بهشت توی دستان من بود . چند باری هم صدایم کرد: آقا ، آقا چه شد یک هو من آقا شدم ، تا الان که همه ی شما دیوانه ها من را جدی نمیگرفتید، حالا که بهشت دستم افتاده باید بیفتید دنبالم ،من از بهشتم به هیچ کدام تان نمیدهم . از صحن قدس پیچیدم توی صحن جامع رضوی آنجا بزرگ بود و من گم میشدم با بوی بهشتم ،مرد هم دک میشد . نفسم تند میزد ، شکمم بالا وپایین میشد ، گوشه یکی از اتاقک های کنج صحن قایم شدم ، مرد نبود خیالم راحت شد . نشستم و پارچه را باز کردم ،پهن کردمش روی زمین ،بو مستم کرده بود ،آنجا بهشت من بود . وست پرچم خیلی درست نوشته بود : یا حسین رویش هم با نخ های نقره ای ،زیبا کرده بودند ، گمانم این ها را فرشته ها خودشان دوخته بودند . دلم میخواست همه ی بوی بهشت را قورت دهم ، دراز کشیدم و دماقم راچسباندم روی پرچم ‌ بهشت چقدر خوب است ، بوی مامان سرور را میدهد ، چشمانم گرم است ، شاید داغ ،مامان سرور اینجا کجاست ... 🖤🖤🖤
به نام خالق حسین (ع) چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت . مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم . بوی دارچین میزند توی بینی ام : « تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم » بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم . « کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...» بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود . کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام. علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد : «به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن» دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم : «سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ » اخم میکند : «یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!» جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم . آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت . علی خودش صورتش را پاک کرد : «از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!» کجکی نگاهش کردم : « تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت» کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت . برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم . علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم : « کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!» پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم. علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ... **** علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد: «بریم خانم» کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم: «کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!» علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی . دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد. جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود : «سینی رو عشق کردی؟!» خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل: « هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا» قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند: « فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه» تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم : «ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم» بسته ای رابه سمتم گرفت : « این همونه که زن داعشی بهم داد که» بازش کرد: « نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه» یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم : «یا طفل الرضی» بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم : «من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم» نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344