eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت46🎬 صبح بود و نسیم ملایمی در حال وزیدن. این را تکان خوردن علف‌های کنار در ورودی نشان
🎊 🎬 پسر جوان این را گفت که با پاسخ مرد چاق روبه‌رو شد. _دقیقاً کی رو می‌خوای ببینی؟! _استادم رو. یار غارِتون! همونی که چند دقیقه پیش زیر مجازات بدبوی شما طاقت نیاورد. و پس از مکثی کوتاه و با صدایی لرزان ادامه داد: _چطور دلتون اومد؟! چطور تونستید با کسی که ناهارش رو با اعضای خودش می‌خورد و شامش رو با شما، این کار رو بکنید؟! مرد چاق لبخند ریزی زد و با دستمال، دور دهانش را پاک کرد. _اولاً از قدیم گفتن ناهارت رو با دوستت بخور، شامت رو با دشنمت! استاد تو هم شامش رو با دشمنش که من باشم می‌خورد. ثانیاُ استادت رو خدا بیامرزه! الان توی یکی از جنگل‌های دور افتاده، داره خوراک گرگ و خرس و شیر میشه! پسر جوان این حرف را که شنید، ناراحتی و تعجبش در هم آمیخته شد. _چطور ممکنه؟! من فقط چند دقیقه بیهوش بودم. چطوری توی این مدت کم، پیکر استادم رو انداختید توی یه جنگل دور افتاده؟! مرد چاق از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره قدم برداشت. _از نظر تو چند دقیقه بوده؛ ولی حقیقت یه چی دیگس. اون موقعی که تو بیهوش شدی، من داشتم آب پرتقالِ بعد صبحونم رو می‌خوردم؛ ولی الان دارم آروغِ ناهارم رو می‌زنم! سپس یک آروغِ بلند و گوش خراش زد و به ماشین پارک شده‌ی بیرون ساختمان اشاره کرد. _در ضمن با لامبورگینیِ قاضیِ باغمون، جابه‌جایی هرچیزی از جمله جنازه‌ی استادت، مثل آب خوردنه. توی جیک ثانیه اتفاق میفته! پسر جوان دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. در ذهنش، خاطرات خود با استادش را مرور کرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد که مرد چاق دوباره لب به سخن گشود. _ببینم، تو مگه فقط سرت آسیب ندیده؟! پس چرا دستات هم باندپیچی شده؟! پسر جوان جوابی نداد که یکی از شکنجه‌گرها گفت: _قربان این دستا از همون اوایل اسارت باندپیچی شده بود. الان تقریباً نزدیک یه ساله! مرد چاق ابروهایش را بالا داد و دستی به ته‌ریشش کشید. _عجب. یه سال! پس چرا من یادم نمیاد؟! سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، دوباره پرسید: _حالا علتش چیه؟! نکنه مادرزاد باندپیچی شده به دنیا اومدی! و به دنبالش قهقهه‌ی بلندی زد که آن یکی شکنجه‌گر گفت: _نه قربان. دستاش به وسیله‌ی گاز گرفتن استادش زخم شده. مرحوم برگ اعظم باغ انار، هرموقع تیک عصبیش گل می‌کرد، باید دستای ایشون رو گاز می‌گرفت تا آروم می‌شد! مرد چاق، اندکی تعجب و سپس شروع به خندیدن کرد. _به حق چیزای ندیده! مرد حسابی خب دیوونه میشی، دستای خودت رو گاز بگیر؛ چیکار به دست مردم داری؟! سپس دوباره خندید و از شدت خنده دلش را گرفت. پسر جوان که می‌دانست استادش به خاطر فشار شکنجه و مجازات‌های باغ پرتقال، دچار تیک عصبی و سپس گاز گرفتن دستانش شده، از حرف‌های مرد چاق به ستوه آمده بود؛ اما چون دستان و چشمانش بسته بودند، نمی‌توانست کاری کند جز اشک ریختن! مرد چاق پس از اینکه از خنده سیر شد، روی صندلی‌اش نشست و دوباره شروع به صحبت کرد. _بگذریم! استادت مُرد و خدا بیامرزتش. ولی تو هنوز جَوونی و اول راهی. مُردن برای تو خیلی زوده! به خاطر همین من یه پیشنهاد دارم. یه پیشنهاد که هم تو رو از مُردن نجات میده و آزادت می‌کنه، هم من رو به خواسته‌ام می‌رسونه! پسر جوان که امیدی به رهایی از اینجا نداشت، بدون هیچ حرفی فقط به صحبت‌های برگ اعظم باغ پرتقال گوش می‌کرد. _تو کاری رو باید انجام بدی که استادت باید انجام می‌داد؛ ولی خب عزرائیل اَمونش نداد. پیشنهادم اینه که بری باغ خودتون و ناربانو و نارآقو رو از بین ببری و همه‌ی اعضا رو توی یه گروه و یه مکان اسکان بدی. اینجوری باغ شما هم مثل باغ ما مختلط میشه و همگی عشق و حال دنیا رو می‌کنیم. شیرفهم شد؟! پسر جوان دوباره سکوت پیشه کرد که مرد چاق ادامه داد: _اوه! حواسم نبود. راست میگی! به حرف تو که کسی گوش نمیده. تو یه برگ ریزه میزه و دست و پا چلفتی هستی. ولی من برای اونم راه‌حل دارم. اونم اینه که ما یه وصیت‌نامه‌ی جعلی درست می‌کنیم. وصیت‌نامه‌ی استاد مرحومت که توی اون تاکید می‌کنه که اعضا باید به صورت مختلط زندگی کنن. وقتی امضا و مُهر استادت زیرش بخوره، دیگه هیچ احد الناسی نمی‌تونه به حرفت گوش نده و اینجوری مجبورن که به وصیت‌نامه عمل کنن! سپس بلافاصله بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. _دیدی راه حلم رو؟! دیدی چقدر خوب فکرم کار می‌کنه؟! هیچ برگ اعظمی به باهوشی و زیرکی من نمی‌رسه. قبول داری؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _البته این وسط یه مشکلی هست و اونم اینه که چطوری امضا و مُهر استادت رو جعل کنیم! البته زیاد مهم نیست. چون ما یه جاعل خوب و حرفه‌ای داریم! سپس نزدیک پسر جوان شد و دقیقاً روبه‌رویش ایستاد. _یه جاعل خوب که از قضا به کمک تو نیاز داره. بالاخره شاگردی که امضا و مُهر استادش رو ندونه، به درد جرزِ لای دیوار هم نمی‌خوره دیگه. درسته...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344