eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت49🎬 یاد نزدیک بود شاخ در بیاورد. پس این چاقو به کمر، دختر بود! البته با به یاد آوردن
🎊 🎬 به همین خاطر اشک در چشمانش حلقه زد و قیافه‌اش چپ و چوله شد. _استاد خدا به سر شاهده واسه کار خیره. تازه قَرضه دیگه! یعنی من بعد این همه حمالی توی باغ، نباید یه نیم‌چه حقی داشته باشم؟! اونم تازه واسه قرض گرفتن؟! دارم دیگه قربونت بشم! یاد همین‌جوری داشت در ذهنش با استاد فَک می‌زد و روح او را در آن دنیا خسته می‌کرد که یک‌دفعه در به صدا آمد و قامت دخترک، در چارچوب در نمایان شد. _ولی اگه گیر بیفتیم چی؟! اون موقع چیکار کنیم؟! تازه مگه نمیگی همه اونجا می‌شناسنت؛ خب اینجوری اگه لو بری که خیلی بده! یاد ذغالی از ظرف برداشت و روی نقشه، خط‌ها و ضربدر‌های مختلف کشید. _دارید می‌گید اگه لو برم. هنوز که لو نرفتم و اینجا صحیح و سلامت وایستادم! دخترک ابرویی بالا داد. _عقل کل الان نرفتی که لو بری! یاد سری تکان داد. منطقی بود. آبرو و شرفش می‌‌رفت اگر یک نفر از باغ او را می‌دید و شناسایی می‌کرد. _خب من همه سعیم رو می‌کنم که لو نرم. بعدشم گفتم من از ازل تا شهادت که خب البته نصیبم نشد و شربتش رو نصفه بهم دادن، توی همون باغ زندگی کردم و تمام سوراخ سُمبه‌های ممکن رو بلدم! دخترک کلافه پوفی کشید. دیگر راهی نداشتند. باید دل را به دریا می‌زدند و به قول رابین‌هود دوم یعنی یاد، کمی پولِ قرضی برمی‌داشتند. _خب حالا برنامَت چیه؟! یاد از جیبش فندک و دستمال کاغذی در آورد‌ و خواست حرف بزند که دخترک پرسید: _فندک توی جیبت چیکار می‌کنه؟! سیگاری هستی؟! یاد اول هاج و واج مانده بود، اما کمی بعد پوزخندی زد و جواب داد: _نه بابا. سیگار کیلو چنده؟! راستش من زیاد اهل گردش و تفریحم. به خاطر همین همیشه توی جیبم فندک دارم که اگه باغی، جنگلی جایی رفتم، دیگه دغدغه‌ی روشن کردن آتیش رو نداشته باشم. دخترک سری بالا و پایین کرد که یاد ادامه داد: _ببینید ما کلاً سرِ جمع پونزده دقیقه وقت داریم تا کارامون رو انجام بدیم. سه دقیقه رفت و سه دقیقه برگشت؛ سرِ جمع میشه شیش دقیقه. اون نُه دقیقه‌ی باقی مونده هم، پنج دقیقه‌اش واسه برداشتن و پاک کردن اثر انگشتا هست. باقی هم زمانی برای دور شدن کامل از مدار‌های مراقبتی باغ. چرا میگم پونزده دقیقه؟! به خاطر اینکه سرِ جمع، ویدئو آرشیوی پونزده دقیقه رو می‌تونم جایگزین سیستم دوربین بکنم! دخترک شانه‌ای بالا انداخت و در ذهن، به جمله‌ی ترشی نخوری، یه چیزی میشی فکر کرد. _خب حالا این فندک و دستمال به چه کارِت میاد؟! یاد فندک را در دستانش چرخاند. _خب در و پنجره‌های باغ، دَرای ساده‌ای نیست و همه آژیر خطر دارن! همه هم با اثر انگشت و کارت و دو ساعت دَنگ و فنگ، میرن اینور اونور باغ! تازه اونجایی که من می‌خوام برم، اسمش ساختمون مالیه. دیگه صددرصد محافظتش بیشتره! این دستمالا هم یکیش می‌تونه واسه جلوگیری از برخورد در و پنجره به آژیر واسه ورود کمک کنه و اون یکی هم واسه پاک کردن اثر انگشت! فندک هم چون گرما داره، انرژیِ حرارتی ایجاد می‌کنه و اگه این انرژی رو نزدیک حس‌گرها بکنیم، فعال میشن. دقیقاً مثل یه آتیش سوزی! و خب اون موقع کل در و پنجره‌های ساختمون به صورت خودکار باز می‌شن واسه فرار. اینجاست که سه دقیقه‌ی طلایی خیلی مهمه! بعد از ادامه دادن توضیحاتِ نقشه و صحبت‌های پایانی، تصمیم گرفتند فردا این نقشه را عملی کنند. از صبح تا نزدیکِ غروب، تماماً دخترک و یاد داشتند موتور و بقیه وسایل را چک می‌کردند تا وسط کار، مشکلی برایشان پیش نیاید. طولی نکشید که لحظه‌ی موعود فرا رسید و هردو، با موتور به سمت باغ حرکت کردند؛ اما نمی‌دانستند ورق برمی‌گردد و نقشه‌شان شپَلَق، به پس کله‌ی خودشان می‌خورد! نفس نفس زنان، پاهایش را اندازه‌ی کارگاه گجت باز کرد تا سریع‌تر از باغ خارج شود. راهی نرفته بود که افتاد داخل گودالی و تمام تنش گلی شد. دخترک که متوجه‌ی صدایی شده بود، با موتور به سمتش رفت و دید که یاد گیر افتاده. کمی گشت و طناب نسبتاً محکمی را پیدا کرد. بعد آن را به داخل گودال انداخت و یاد را از آن بیرون کشید. _زود باش سوار شو! الان بهمون می‌رسن! این را یاد گفت و بدون وقفه، هردو سوار موتور شدند و حرکت کردند. البته بِینشان یک جعبه نوشابه بود که باعث می‌شد محرم نامحرمی حفظ شود. روی جعبه هم خیلی ریز نوشته شده بود: _هشتگ میزان_امکانات_ما_نیست. میزان_اتصال_ما_به_خداست! هنوز راه زیادی نرفته بودند که ناگهان وسط جاده‌ی جنگل، موجودی را دیدند که دست کمی از زامبی‌ها نداشت. به خاطر شوک زیاد، تعادل موتور از دست یاد خارج شد و هردو افتادند. دخترک پایش نابود و یاد هم علناً کل بدنش صاف شد زیر موتور! هردو با چشمانی گرد شده، موجود را نگاه می‌کردند تا اینکه احساس کردند آن موجود دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. _یا صاحب هالیوود ملکوتی! خدایا چه زود داریم تقاص کارمون رو پس می‌دیم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344