eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت128🎬 سگرمه‌های احف رفت توی هم که استاد ابراهیمی ادامه داد: _مگه نمیگی کار فوری داری
🎊 🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان که زن و بچه‌دار شدم و به باغ هم برگشتم، دیگه کلبه‌ای در کار نیست. یاد آهانی گفت و همراه احف وارد باغ شد. او پس از امضا کردن نامه و سوگند خوردن، رسماً به باغ برگشت و همراه صدف به همان آلونک قبلی رفت. در شیفت عصر هم به عنوان یک بیمار صعب العلاج و با کله‌ای کچل، همراه بقیه در چهارراه پیاده شد و برای ماشین‌ها و عابران اسپند دود می‌کرد. البته یک ماسک هم به صورتش زده بود تا توسط دوستان و همکاران سربازی‌اش شناخته نشود. در این میان صدرا نیز با عزم جدی مشغول کار بود و پشت چراغ قرمز، با رانندگان صحبت می‌کرد. _شلام آقا. فال نمی‌خرید؟! _سلام. چند هست حالا؟! _بشتگی داره شما چی بخوایید. قیمتا فرق داره. فال شفارشی هم دارم. فال اژدواج، فال بچه‌دار شدن. فال خونه و ماشین خریدن. فال فروشِ مال غیر. فال نفرینِ خواهر شوهر. فال مُردن معلم ریاژی و...! راننده تک خنده‌ای کرد. _اولین باره فال سفارشی می‌شنوم. این یعنی منی که مثلاً می‌خوام خونه بخرم، باید فال مربوط به خرید خونه رو بخرم. بعد خوندن فال هم به آرزوم می‌رسم. درسته؟! صدرا سرش را تکان داد. _بله آقا. درشته! راننده زیرلب گفت: _اینکه دیگه فال نیست. تعیین سرنوشته! سپس با خنده گفت: _لطفاً یه فال نفرین دزدِ معشوقه بهم بدید. دارید؟! صدرا پس از کمی گشتن بین فال‌ها، یکی از آن‌ها را بیرون کشید و به سمت مشتری گرفت. _بفرمایید. راننده آن را گرفت و پولی به صدرا داد و پس از سبز شدن چراغ، گازش را گرفت و رفت! چند وقتی گذشت. حال مادر یلدا روز به روز بدتر می‌شد و نیازش به عمل بیشتر. اعضا هم با جان و دل کار می‌کردند تا بتوانند مشکل پیش رو را حل کنند. بالاخره انتظارها به سر رسید و پول عمل مادر یلدا جور شد. اکثراً در بیمارستان بودند و پشت اتاق عمل منتظر. یلدا دل توی دلش نبود و اشک می‌ریخت. مهدیه تسبیح به دست صلوات می‌فرستاد و یکی دو نفر دیگر هم قرآن می‌خواندند. یاد نیز با بدنی زخمی و دست و پای باندپیچی شده، دعا می‌کرد که عمل مادرزن آینده‌اش به خوبی انجام بشود. نزدیک غروب بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. یلدا و بقیه به سمتش هجوم بردند که آقای دکتر ماسکش را پایین کشید. _خداروشکر عمل خوبی بود. به زودی میارنشون توی بخش. نگران نباشید! و بعد با لبخند سالن را ترک کرد. برق خوشحالی در چشمان اشک‌آلود یلدا نمایان شد. همگی خوشحال بودند و این موفقیت را به یلدا و یاد تبریک می‌گفتند. آن‌ها از اینکه زحمات و بدبختی‌هایشان بالاخره به نتیجه رسیده بود، سر از پا نمی‌شناختند. طولی نکشید که مادر یلدا به بخش منتقل شد و بقیه تا آنجا همراهی‌اش کردند که ناگهان مهدینار گفت: _عه جناب سرگردم اینجاست. سپس به جناب سرگرد که داشت از تهِ سالن به این طرف می‌آمد، اشاره کرد و همگی به همان سمت رفتند. _سلام جناب سرگرد. از این طرفا؟! این را عمران گفت که جناب سرگرد جواب داد: _من واسه یه پرونده‌ای اومدم اینجا. شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! پیش از هرکسی رجینا جواب داد: _ما واسه عمل مادر یلدا خانوم اینجا جمع شدیم. جناب سرگرد ابرویی بالا انداخت و نگاهی به یاد و یلدا کرد. _به به! مجرمین فعلاً آزاد شده هم که اینجان! حالا نتیجه چی شد؟! عمل موفقیت‌آمیز بود؟! این‌بار سچینه جواب داد. _بله جناب سرگرد. خداروشکر به خیر گذشت! _خب خداروشکر. سپس سرش را خاراند و پس از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، با کمی تعلل ادامه داد: _حالا که جَمعتون جَمعه، یه خبر خوب هم من بهتون بدم! همگی با چشمانی ریز و منتظر نگاهی به یکدیگر انداختند که احف پرسید: _چه خبری جناب سرگرد؟! من در جریانم؟! جناب سرگرد چشم غره‌ای به احف رفت. _منِ جناب سرگرد، همین یکی دو ساعت پیش فهمیدم. بعد توئه سربازِ ساده که الانم شیفتت نیست و با لباس شخصی جلوم وایستادی، انتظار داری در جریان باشی؟! احف سکوت کرد که بانو شبنم با نگرانی گفت: _جناب سرگرد میشه این حرفا رو ول کنید و خبر خوش رو بهمون بدید؟! مُردیم از استرس! جناب سرگرد خیره شد به بانو شبنم و با دست به لکه‌های سیاه روی صورتش اشاره کرد. _چرا صورتتون سیاه شده؟! زدید توی کار تعویض روغنی؟! با این حرف، علی املتی پقی زد زیر خنده که بانو احد جواب داد: _نه جناب سرگرد. بچه‌های تازه متولد شده‌ی ایشوت یه کم بی‌قرارن و شبا دیر می‌خوابن. واسه همین شبنمی با واکس یه کم صورتش رو سیاه می‌کنه که بچه‌ها بترسن و زودتر بخوابن. امروزم یادش رفت صورتش رو بشوره! همگی نگاه چپ چپی به بانو احد انداختند که جناب سرگرد شانه‌ای بالا انداخت. _عجب. به نظرم که این روش تربیتی صحیح نیست. بگذریم حالا. و اما خبر خوب! راستش همین یکی دو ساعت پیش اطلاع دادن که پادشاه باغ پرتقال رو لب مرز گیر انداختن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344