eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت129🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان ک
🎊 🎬 تا فردا برش می‌گردونن اینجا و به زودی دادگاهشون تشکیل میشه. در ضمن به همکاریش با اون قاضی که اسمش دای جان هم هست اعتراف کرده. _ببخشید پولا چی؟! پولایی که از باغ ما هم دزدیده بودن همراهشونه؟! این را بانو نسل خاتم گفت که جناب سرگرد پس از کمی مکث گفت: _بله. با پولا داشتن فرار می‌کردن که خب گیر افتادن. ان‌شاءالله پس از صورت جلسه، کل اون پول برمی‌گرده به باغتون! همگی نفسی از روی آسودگی کشیدند و خداراشکر کردند. باور نمی‌کردند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. در این میان مهدیه با بی‌حالی به سمت نیمکت سالن رفت و کلماتی زیرلب زمزمه کرد. _چقدر ما بدشانسیم. حالا نمی‌شد زودتر اون پولا پیدا بشه تا ما ننگ گدایی به پیشونیمون نخوره؟! حتماً باید اون همه زجر می‌کشیدیم و پول در میاوردیم و بعد عمل مادر یلدا، آقا دزده با پولا پیدا بشه؟! و رفت روی نیمکت نشست. رجینا که از همه به او نزدیک‌تر بود، به وضوح صدای او را شنید و نزدیکش شد. _غصه نخور آبجی. همه‌ی این اتفاقات باید میفتاد تا به اینجا برسیم. الانم که خداروشکر داره یکی یکی مشکلاتمون حل میشه. پس در حال حاضر غصه و زاری ممنوع! و دست مهدیه را گرفت که با لبخند او مواجه شد. پس از دلداری دادن مهدیه، رجینا برای بار هزارم گوشی‌اش را چک کرد تا پیامی از آن دختر ببیند؛ اما چیزی ندید که ندید. _ببخشید جناب سرگرد، از دای جان می‌تونیم شکایت کنیم؟! این را افراسیاب پرسید که جناب سرگرد جواب داد: _چرا که نه. هرکی از ایشون شکایت داره، فردا اول وقت بیاد کلانتری و شکایتش رو تنظیم کنه تا هروقت ایشون دستگیر شدن، به اتهاماشون رسیدگی بشه. حالا چند نفر از ایشون شاکی‌ان؟! همگی دستانشان را بالا بردند که جناب سرگرد با صورتی بُهت زده پرسید: _واقعاً همه‌ی شما از ایشون شاکی هستید؟! همگی یک صدا بله گفتند که علی املتی گفت: _همه‌ی ما از ایشون شاکی هستیم جناب سرگرد. ایشون بودن که ما رو به خاک سیاه نشوندن. ایشون باعث شدن که یاد و استاد دربه‌در بشن و یاد به فکر دزدی از باغ بیفته و واسه همین من از نگهبانی باغ عزل بشم. حتی خواهرزاده‌شون هم ازش شاکیه! سپس خطاب به بانو شبنم ادامه داد: _مگه نه آبجی؟! همه‌ی نگاه ها به سمت بانو شبنم برگشت که جناب سرگرد پرسید: _راست میگن ایشون؟! شما هم از آقای قاضی که از قضا دای جان شما هم هست، شکایت دارید؟! بانو شبنم نگاهی به بقیه انداخت. سپس دوقل‌هایش را به بغل بانو احد داد و با یک لبخند مصنوعی گفت: _درسته که ایشون دای جان من هستن و خاطرات خوب زیادی از بچگی ازشون دارم؛ ولی خب الان خانواده‌ی من همین بچه‌هان. همینایی که اینجا جمع شدن و توی سختی و راحتی من و بچه‌هام، کنارم بودن. به خاطر همین نه واسه حق خودم، بلکه واسه احقاق حق همین بچه‌ها، منم از دای جانم شکایت می‌کنم! و با این نطق گویا و دلنشین بانو شبنم، همگی مصمم به چهره‌ی جناب سرگرد نگریستند که ناگهان احف و علی املتی و مهدینار شروع به دست زدن کردند که استاد مجاهد با کلام شیوایش آن‌ها را متوقف کرد. _برای سلامتی خودتون و خانوادتون و همچنین حل مشکلات، صلوات جلیلی ختم کنید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلوات بلندی فرستادند که با تذکر پرستار، همه جز یلدا از بخش خارج شدند...! پس از جور شدن پول عمل مادر یلدا و همچنین پیدا شدن پول‌های دزدیده شده، اعضای باغ به هویت اصلی خود برگشتند و بساط گدایی از کل باغ جمع شد. همگی مشغول کارشان در باغ شدند و آن جو صمیمی و دوستانه دوباره به باغ و اعضای آن برگشت. اول صبح بود که عمران به همراه اکثر اعضا، سوار مینی بوس شدند و به سمت کلانتری راه افتادند. سالن کلانتری پر بود از باغ انارهایی که یک برگه دستشان بود و داشتند علیه دای جان شکایت می‌نوشتند. یکی کاغذ را روی پایش گذاشته بود، دیگری روی دیوار و چند نفر هم به نوبت روی کمر همدیگر شکایتشان را می‌نوشتند. پس از دقایقی احف که در شیفتش قرار داشت، همه‌ی کاغذها را جمع کرد و به جناب سرگرد داد. _خب شکایت شماها ثبت و به وقتش بهش رسیدگی میشه. مرخصید! پس از کلام جناب سرگرد، همگی داشتند سالن را ترک می‌کردند که دوباره جناب سرگرد گفت: _صبر کنید. همگی سرهایشان را چرخاندند که وی ادامه داد: _در ضمن مدت وثیقه‌ی جناب یاد و خانوم یلدا رو به اتمامه. الان که مشکلاتتون حل شده، بهتره هرچه زودتر خودشون رو معرفی کنن تا زودتر دادگاهشون تشکیل بشه و دوران محکومیتشون رو بگذرونن! کسی چیزی نگفت که عمران با لبخند سری تکان داد. سپس نگاهش را به یاد دوخت که نگران بود و آشفته. فقط او بود که از آشوب دلش خبر داشت. همگی داشتند سالن کلانتری را ترک می‌کردند که در همان لحظه، یک سرباز متهمی را داخل آورد. کسی توجهی نکرد جز رجینا که با نگاهش سرباز و متهم را تا مقصد دنبال کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344