💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت132🎬 موزیک ملایم و تقریباً غمناکی از ضبط مینی بوس در حال پخش بود که بانو سیاهتیری گ
#باغنار2🎊
#پارت133🎬
سپس یلدا زیرلب گفت:
_میگن هرطور که صلاحه!
و با این حرف، لبهای عمران کش آمد و گفت:
_این یعنی مبارکه!
سپس به پشتش نگاهی انداخت و با دست اشاره کرد که آن پنجاه شصت نفر بیرون از بخش، برای مراسم عقد به داخل بخش بیایند که پرستار گفت:
_چیکار دارید میکنید آقا؟! میخوایید اون همه آدم رو بیارید داخل؟!
_بله دیگه. به سلامتی عقد کنونه. بفرمایید شیرینی!
سپس از یلدا خواست در جعبه شیرینی را باز کند که پرستار با اخم گفت:
_عقد کنون؟! اونم توی بخش؟! بفرمایید بیرون تا حراست رو خبر نکردم.
سپس با دست به بیرون اشاره کرد که یاد با التماس گفت:
_خانوم خواهش میکنم. خواهش میکنم اجازه بدید عقدمون همینجا خونده بشه. باور کنید یکی دو روز دیگه باید با نامزدم برم حبس. بذارید این دم آخری ما به هم برسیم. یه نگاه به مادر خانومم بکنید. بعد یه عمر زحمت و بیماری میخواد خوشبختی دخترش رو ببینه. خواهش میکنم این آرزو رو ازشون نگیرید. قول میدیم سریع عقد کنیم و بریم.
و یاد چنان با آب و تاب التماس کرد و ننه من غریبم بازی در آورد که اصلاً خانوم پرستار دلش نیامد به حرفش گوش ندهد.
_هووووف! باشه! فقط به خاطر این مادر مریض اجازه میدم. فقط سریع تا رئیس بخش نیومده. در ضمن هیچکس هم از اون بیرون داخل نمیاد. متوجه شدید؟!
یاد سرش را با خوشحالی تکان داد که عمران گفت:
_حداقل اجازه بدید دوتا از خانوما بیان داخل که بالای سر عروس دوماد قند بسابن. اینم نمیشه؟!
خانوم پرستار با حرص لبانش را گزید.
_آقای محترم! اینجا بخشه، نه سالن عقد!
عمران سرش را تکان داد که یلدا وارد عمل شد.
_خانوم پرستار سخت نگیرید دیگه. یه قند سابیدن سادس. پارچش هم خودم جور میکنم.
سپس در یکی از کمدهای بخش را باز کرد و یک باند کامل از آنجا برداشت. یاد با جنب و جوش یلدا انگیزه گرفت و چند تکه قند از داخل قندان روی میز برداشت و گفت:
_اینم از قند! دیگه همهچی جوره!
عمران به خلاقیت آنها داشت ریز ریز میخندید که خانوم پرستار گفت:
_عشق چهها که نمیکنه!
سپس پوفی کشید و ادامه داد:
_سریع کارِتون رو انجام بدید تا دردسر نشده.
عمران چشمی گفت و با دست اشاره کرد که بانوان احد و شبنم و نسل خاتم داخل بشوند تا پارچه را بگیرند و قند بسابند. پشت سر آنها استاد مجاهد هم داخل شد که عمران گفت:
_برادر شما دیگه چرا اومدی؟! من منظورم یکی دو نفر از بانوان بود.
استاد مجاهد با حالت شرمندگی گفت:
_میدونم برادر. ولی خب منم اومدم خطبه رو بخونم دیگه. بالاخره هر عقدی، یه عاقدی داره!
عمران دستی به شانهی استاد مجاهد زد و با لبخند جواب داد:
_درسته برادر. ولی از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون. من به این بچه قول دادم خودم عقدش رو بخونم. البته اگه شما اجازه بدید.
استاد مجاهد سری تکان داد و دستانش را باز کرد.
_اجازهی ما هم دست شماست برادر. هرجور که صلاحه! پس ما بیرون منتظریم!
سپس برگشت تا از بخش بیرون برود که عمران دوباره دست روی شانهاش گذاشت.
_وایسا برادر. حالا که تا اینجا اومدی، نمیخواد برگردی. بمون و شاهد این پیوند مقدس باش!
استاد مجاهد با لبخند رضایت خود را اعلام کرد که یاد یک صندلی کنار صندلی یلدا گذاشت و دسته گل را هم به دستش داد. سپس بانو نسل خاتم و احد، باند سفید رنگ را تا آخر روی سر عروس و داماد باز کردند و بانو شبنم هم با تکههای قند، مشغول قند سابیدن شد و گهگاهی هم زیرلب میغرید.
_خدایی این قندا واسه چایی خوردن هم به درد نمیخوره؛ چه برسه به عقد. حداقل میگفتید اومدنی دوتا کلهقند بخریم!
با آماده شدن شرایط، عمران خواست خطبه را شروع کند که ناگهان یاد گفت:
_صبر کنید. من از دار دنیا یه خواهر بیشتر ندارم. بذارید اونم بیاد، بعد خطبه رو بخونید. الاناست که برسه!
عمران دست نگه داشت که چند دقیقه بعد، خاطره با یک دسته گل وارد اتاق بخش شد و پس از بوسیدن عروس و داماد، با خوشحالی روبهروی آنها ایستاد.
با آمدن خاطره، عمران شروع کرد به خواندن خطبهی عقد. اما پشت اتاق بخش غوغایی بود. همگی نظارهگر یک عقد بیصدا بودند و نمیدانستند آن داخل چه خبر است. با این حال منتظر بلهی عروس خانوم هم بودند تا بخش را با سوت و کف، روی سرشان بگذارند...!
#پایان_پارت133✅
📆 #14030816
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344