eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
900 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت133🎬 سپس یلدا زیرلب گفت: _میگن هرطور که صلاحه! و با این حرف، لب‌های عمران کش آمد و گ
🎊 🎬 خطبه داشت برای دومین و سومین بار تکرار می‌شد که دخترمحی با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _بابا یه بله بگو بره دیگه. دختر شاه پریون نیستی که هی زیرلفظی می‌خوای! سپس سچینه اضافه کرد: _ماشاءالله دامادم چقدر پولداره که هی به عروس خانوم زیرلفظی بده! بعد مهدیه گفت: _بابا راحتشون بذارید. هیچیشون که مثل آدمیزاد نشد. نه سالن عقد، نه لباس عقد و نه مجلس عقد. حداقل بذارید بدیهیات عقد رو انجام بدن تا دلشون یه کم خوش باشه! افراسیاب حرف مهدیه را تایید کرد. _دقیقاً. بندگان خدا ماه عسل هم که باید برن زندان. پس زیاد گیر ندید بهشون! همگی دوباره سکوت کردند و داخل بخش را نظاره‌گر شدند که صدف گفت: _ولی واقعاً بانو شبنم چی میگه به درخواستِ بنده وکیلمِ استاد؟! میگه عروس رفته نقشه‌ی سرقت بچینه؟! یا عروس رفته اسلحه بیاره؟! و پقی زد زیر خنده که بقیه هم او را همراهی کردند. احف نیز کنار صدف، به بخش خیره شده بود و هرازگاهی هم زیرچشمی به او و شکمش نگاه می‌کرد. _عزیزم یاد عقد خودمون افتادی. مگه نه؟! صدف شانه‌ای بالا انداخت و جواب احف را این‌گونه داد. _صد رحمت به عقد ما. حداقل یه پذیرایی ساده داشتیم. حداقل یه سفره عقد ساده داشتیم. حداقل یه لباس مجلسی خوب داشتیم. نه مثل این بدبختا که هیچی ندارن! احف آهی کشید. _با این حال به نظرم دل مهمه. همین که اینا دارن به هم می‌رسن، خیلی قشنگ و رمانتیکه! حالا درسته کوزت‌وار دارن عقد می‌کنن؛ ولی بعداً واسشون خاطره میشه. نه عزیزم؟! صدف سری تکان داد که احف پرسید: _عزیزم الان درد نداری؟! اگه داری تا بیمارستانیم بگو که دیگه این همه راه رو برنگردیم. صدف چشم غره‌ای به شوهرش رفت. _نخیر. هنوز وقتش نشده. در ضمن وقتش هم بشه، شما موظفی هرجا که باشیم، من رو به سرعت بیاری بیمارستان. متوجهی که؟! احف به ناچار تند تند سرش را بالا پایین کرد که ناگهان مهدینار گفت: _بالاخره بله رو گفت! و پشتش دستش سوت بلبلی زد که با کف زدن حضار همراه شد. داخل اتاق بخش هم همگی خندان بودند و یاد داشت با ذوق شیرینی به بقیه تعارف می‌کرد که ناگهان حراست آمد و سریعاً همه‌ی افراد بخش را به بیرون هدایت کرد! چند روزی گذشت و جشنی در باغ به پا شده بود. مناسبتش هم چیزهای زیادی بود. پیدا شدن پول‌های باغ؛ محکوم شدن پادشاه باغ پرتقال و دای جان به حبس ابد؛ مرخص شدن مادر یلدا؛ نیمچه بله‌برون یاد و یلدا و از همه مهم‌تر تمام شدن بدبختی‌های باغ و اعضایش! همه‌ی باغات اطراف به این جشن آمده بودند. با پیدا شدن پول‌های سرقت شده و همچنین سود خوب گدایی، بی‌پولی از کل باغ رخت بسته بود و میهمانان با بهترین غذاها و نوشیدنی‌ها پذیرایی می‌شدند. در این میان یکی دو سرباز هم در جشن حضور داشتند و قرار بود بعد از پایان جشن، یاد و یلدا را به بازداشتگاه منتقل کنند. این چند روز هم عمران با کمک احف برایشان مهلت گرفته بود و دیگر امشب آخرین فرصتشان بود. در این بخش از مراسم، کاماوینگا پس از حرکات نمایشی با توپ و تشویق حضار، صحنه را ترک کرد که علی املتی با کت و شلواری شیک و پاپیون قرمز، وارد صحنه شد و پشت یک میکروفون قدی قرار گرفت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344