#پنج
حدود نیم ساعتی پیادهروی دارد. چیزی که واقعا به آن احتیاج دارم. به بچهها فکر میکنم. به خودم و عمری که گذراندم. به خانوادهام. به مردمی که مشغول روزمرگی هستند نگاه میکنم و فکر میکنم هرکدام چه قصهای دارند. عدهای سواره، عدهای پیاده در رفت و آمدند. توجهم به ماشینی که با سرعت میآید جلب میشود. رنگ خاصی دارد. چشمم به خیابان است که یکهو پسر بچهای وارد خیابان میشود. راننده بوق میزند و بچه وسط خیابان خشکش میزند. به سمتش میدوم. او را به کنار خیابان هل میدهم. صدای بوق ممتد ماشین میآید و جیغ یک زن. دردی در تنم میپیچد و چیزی نمیفهمم. نمیدانم چقدر گذشته که به خودم میآیم. پسر بچه در بغل مادرش گریه میکند. به سمتشان میروم. میگویم:
- خانم چرا حواستون به بچه نبود؟
خدا رحم کرد بهش
هیچ چیز نمیگوید. اصلا انگار مرا نمیبیند. واقعا بیمحلی کردن به کسی که جان پسرش را نجات داده را نمیفهمم. میروم کیفم را بردارم و به خانه بروم که راننده را میبینم که بر سرش میزند و زیر لب زمزمه میکند: «بدبخت شدم... بدبخت شدم»
جلوی ماشین آدمها حلقه زدهاند و هرکس چیزی میگوید. جلوتر میروم. خودم را میبینم که روی زمین افتادهام و خون دورم را گرفته. صدای آمبولانس مرا از بهت بیرون میآورد. بدنم را در آمبولانس میگذارند و به بیمارستان میبرند.
در اورژانس همه پرستارها در تکاپو هستند. دکتر تلاش میکند خونریزی را بند بیاورد. یک عالمه سیم و دستگاه به من وصل میکنند و رهایم میکنند. دکتر میگوید: «با خانوادهاش تماس بگیرید. دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.»
ولی من که هنوز زنده هستم. پرستاری کیفم را زیر و رو میکند و موبایلم را بیرون میآورد. دنبال راهی است که وارد گوشی شود و شماره تماسی از خانوادهام پیدا کند که گوشی زنگ میخورد. مامان است. این یازدهمین تماس اوست. حتما خیلی نگران شده. پرستار تماس را وصل میکند:
- الو سلام
- الو شما؟ من با گوشی دخترم تماس گرفتم
- بله من پرستار هستم. دخترتون تصادف کردن، آوردنشون بیمارستان
- یا حضرت زهرا! کدوم بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ توروخدا بگین چی شده
- الان تو اورژانس هستن. شما تشریف بیارید دکترشون براتون توضیح میدم. نگران نباشید
چطور نگران نباشد. من روی تخت افتادهام و دکتر گفت کاری از دست تو بر نمیآید. بیچاره پرستار نتوانست به مادرم بگوید دخترت رفتنی است. بیچارهتر مادرم. کنار خودم مینشینم. سعی میکنم به بدنم برگردم. روی خودم دراز میکشم و تمرکز میکنم؛ اما بی فایده است. با صدای مامان دست از تلاش بر میدارم. گریه میکند و سراغ مرا میگیرد:
- دخترم کجاست؟ میخوام ببینمش
پرستار راهنماییش میکند و مامان و بابا و محمد وارد میشوند. سلام میکنم، اما جوابی نمیگیرم.
مامان به سر و صورتش میکوبد و صدایم میزند.التماس میکند چشمهایم را باز کنم. از خودم بدم میآید که نمیتوانم به حرفش گوش کنم.
دکتر میآید و آب پاکی را روی دستشان میریزد.
- ما تلاشمون رو کردیم، اما کاری از دستمون بر نمیومد. دخترتون... رفتن تو کما... یعنی در واقع ... مرگ مغزی شدن
طاقت گریهها و ناله های مامان را ندارم.
دکتر میگوید:
- میدونم اصلا وقت مناسبی نیست؛ اما دخترتون فرصت زیادی ندارم. شرایطش خیلی ناپایداره. اگر بخواین... اگر بخواین اعضای بدنش و اهدا کنید...
مامان نمیگذارد حرف دکتر تمام شود.
- معلومه که نمیخوایم. دختر من هنوز زنده است... داره نفس میکشه...
میدانستم مامان مخالفت میکند، اما این چیزی است که خودم میخواهم. در وصیتنامهام هم نوشتهام. کاش قبل از اینکه دیر شود، آن را میخواندند.
چند ساعتی گذشته. پرستاری میآید و کنار مادرم مینشیند. میخواهد راجع به من صحبت کند اما برایش سخت است.
میگوید:
- میدونم خیلی براتون سخته، اما این چیزیه که خود دخترتون خواسته
- چی میگید؟ چی میخواسته؟
- ما سایت رو چک کردیم. دخترتون عضو سایت اهدا هستند و کارت اهدا عضو دارن
- یعنی چی؟
محمد به حرف میآید:
- راست میگه مامان... نرجس کارت داره
اون دوست داشت که اگه میشد اعضای بدنش رو اهدا کنیم
- میفهمیم چی میگین؟ این جگرگوشه منه... چطور میتونم!
همان لحظه دستگاه شروع به بوق زدن میکند. پرستار با عجله بیرون میرود و با دکتر بر میگردد. همه را بیرون میکنند و به جان تنم میافتند. بوق قطع میشود و دکتر بیرون میآید به چشمان منتظر و گریان مامان نگاه میکند و میگوید:
دخترتون با دستگاه نفس میکشه، وقت زیادی هم نمونده، یعنی راستش تا همین الآن هم معجزه است...
اگر شما راضی بشید جون آدمهای زیادی نجات پیدا میکنه اگه نه که...
محمد میگوید:
- میدونی که چقدر دوسش داشتم. فکر نکن برای منم آسونه. نمیدونم تو دلم چه خبره، اما باید به خواست احترام بزاریم...
اشک در چشمانش حلقه میزند و میرود. بابا سکوت کرده و هیچ نمیگوید.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سلام و #عیدی به ۱۴ نفر اولی که دارای شرایط 👇 باشند، #هدیه داده میشود. شروط: کسانی که خواهر، براد
با لطف و عنایت خداوند، عیدی روز #غدیر تقدیم تعدادی از کودکان عزیز سرزمینمان شد.
اسامی کودکان ۱ تا ۱۲ سال که مشمول عیدی شدند:
بهاره خانم- حلما خانم- آقا امیر مهدی- آقا امیرحسین- ستایش خانم- نازنین خانم- رقیه خانم- آقا محمد- هانیه خانم- علی آقا- فاطمه خانم- آقا محمد- آقا علیاحسان- آقا رضا- مریم خانم- رقیه خانم- زهرا خانم- سمیرا خانم- فاطمه خانم- آقا امیرعلی- آقا محمدمهدی- باران خانم- یگانه خانم- فاطمه خانم- مهدیسا خانم- آقا محمدحسین- هلما خانم- هلنا خانم- مطهره خانم- آیدا خانم- آقا محمدحسام- آقا امیرعلی- درسا خانم- آقا حسین- نگارخانم- نگین خانم- رقیه خانم- فاطمه زهرا خانم- زینب خانم- آقا محمد حامد- سیده فاطمه زهرا خانم، سیده رقیه خانم- سیده زینب خانم و آقا سید محمد حامد.
از خانوادهی یک فرزندی تا شش فرزندی در سن مشخص شده داشتیم.
انشاءالله خداوند حافظ همهشون باشد.
لطفا برای سلامتی و عاقبتبخیری همهی این عزیزان و همهی کودکان مسلمان سرزمینمان #پنج گل #صلوات هدیه کنید.