eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
901 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
برای امروز برنامه هیجان انگیز چیده‌ام. کاری که چند سالی قصد انجامش را داشتم اما همتش را نه. دیروز با یک شیرخوارگاه و یک پرورشگاه هماهنگ کرده‌ام که امروز چند ساعتی را با بچه‌های آنجا بگذرانم. همیشه دلم می‌خواست برای همه بچه‌هایی که طعم آغوش مادر را نچشیده‌اند، مادری کنم. حالا که تنها چند ساعت تا پایان عمر باقی مانده، دیگر سودی برای آن بچه‌ها ندارم، فقط می‌خواهم آرزو به دل از دنیا نرفته باشم. می‌خواهم فقط برای چند ساعت هم که شده، مادر بودن را تجربه کنم. آفتاب که بالا می‍اید، سجاده را جمع می‌کنم. به آشپزخانه می‌روم و چای دم می‌کنم. مامان بیدار می‌شود. روزهایی که ناهار قرمه سبزی است، زودتر بیدار می‌شود. آخر قرمه سبزی باید خوب جا بیفتد. سلام می‌دهم و لپش را می‌بوسم. او مشغول آشپزی می‌شود و من هم به اتاق می‌روم. نموده‌ایم را زیر و رو می‌کنم. دلم می‌خواهد برای بچه‌ها هدیه درست کنم. اما نه نمد کافی دارم، نه وقت کافی! وقت... وقت... وقت... گرانبهاترین چیزی که قدرش را آنطور که باید نمی‌دانیم. بی خیال نمدها می‌شوم و سراغ گوشی می‌روم. برای آخرین بار تمام گروه‌ها را چک می‌کنم تا کاری از قلم نیفتاده باشد. مخاطبین را بالا و پایین می‌کنم. نگاهم روی اسمی می‌ماند. دوستی که مدت زیادی از آشناییمان نمی‌گذرد، اما بیشتر از همه برای او نگرانم. نمی‌دانم بعد از شنیدن این خبر چه حسی پیدا می‌کند. به سرم می‌زند که به او بگویم و آماده‌اش کنم. نمی‌دانم بداند برایش دردناک‌تر است یا نداند. پشیمان می‌شوم. قبلاً به شوخی به برادرم گفته بودم اگر من مردم حتما به او خبر بدهد، که در بی‌خبری نماند. نمی‌دانم بعد ازرفتنم یادش می‌ماند یا نه. در صفحه‌اش می‌نویسم: *سلام عزیزم. خوبی؟ چه خبرا؟ مواظب خودت باش دوستت دارم* پیام را ویرایش میکنم و دو جمله آخر را پاک می‌کنم. نباید به چیزی مشکوک شود. این جملات آخر بودار بودند. با صدای بچه‌ها از گوشی بیرون می‌آیم و برای پهن کردن سفره صبحانه بیرون می‌روم. صبحانه می‌خوریم و به اتاق می‌رویم. تا ناهار آماده شود، وقتم را با برادرها می‌گذرانم. بعد از اذان و خواندن نماز ظهر و عصر، به خوردن قرمه سبزی خوشمزه‌ای که مامان درست کرده. - دستت درد نکنه مامان مثل همیشه عالی - نوش جونت عزیزم سفره را جمع می‌کنم و می‌روم که آماده شوم. لباس می‌پوشم. با همه خداحافظی می‌کنم و از خانه بیرون می‌روم. وارد شیرخوارگاه که می‌شوم، بوی نوزاد در جانم می‌پیچید. عاشق این بو هستم. اجازه داده‌اند دو ساعتی وقتم را با بچه‌ها بگذرانم. دختری را بغل می‌کنم. دستان کوچکش را می‌بوسم. چقدر ناز و دوست‌داشتنی است. شیشه شیر را در دهانش می‌گذارم. با ولع آن را می‌مکد. ذوق می‌کنم برایش. شیر خوردنش که تمام می‌شود، در آغوشم آرام تمامش می‌دهم. نوازشش می‌کنم و برایش لالایی می‌خوانم. مادری کردن زیباترین حس دنیاست. دو ساعت عین باد می‌گذرد. دل کندن از این بچه‌ها واقعا سخت است. کاش زودتر می‌آمدم. از آنجا خارج می‌شوم و قبل از رفتن به پرورشگاه به مغازه اسباب‌بازی فروشی می‌روم. به اندازه بچه‌ها چند مدل هدیه می‌خرم. دوست داشتم هدیه‌ها کار دست خودم باشد؛ اما نشد دیگر. به پرورشگاه می‌رسم. از مسئول آنجا اجازه می‌گیرم که خودم هدیه‌ها را بین بچه‌های تقسیم کنم. با اینکه من برایشان غریبه هستم، اما خیلی زود با من دوست می‌شوند. با هم بازی می‌کنیم. برایشان قصه می‌گویم. پای حرف دلشان می‌نشینم و دلم برایشان کباب می‌شود. هوا تاریک شده و وقت رفتن است. با بچه‌ها که خداحافظی می‌کنم، اشک در چشمانم حلقه زده. از من قول می‌خواهند دوباره به دیدنشان بروم. قولی که نمی‌توانم به آنها بدهم. از آنجا خارج می‌شوم و به سمت ایستگاه مترو راه می‌افتم.